icon
جبهه :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جبهه» ثبت شده است

مدام توی چادر مادرش میپیچد
توی چادر خودش را قایم کرده و هر از چند گاهی سرش را بیرون میاورد
چادر مادر مدام تکان میخورد
مادر در حال صحبت کردن با فردی است که چند وقتی توی خانه اش کلاس هایی هایی را برای ارتقا سطح معنوی بچه ها برپا کرده و خیلی سکرت شاگرد میگیرد
مادر میگوید:
این اقا مصطفی ما خیلی خجالتی الان یک هفتست داره به من میگه منو ببرید پیش این اقاهه که داره کلاس میذاره
میشه پسر منم بیاد قاطی بچه ها برای کلاس؟
مرد معلم:
بله حاج خانوم چراکه نه سرباز به ابن خوبی و مردی رو کی ازش میگذره...
برداشت دوم:
چند ماهیست عراق با ایران وارد یک جنگ تحمیلی شده و جوان های محل دسته دسته برای شکاندن شاخ غول اربده کش راهی جبهه میشوند
مصطفی توی خانه چند روزیست که اصرار میکند که برود اما مقبول نمی افتد
بلاخره فکری به سرش میزند
میدود چادر مشکی مادر را می آورد و روبروی مادر روی پایش می اندازد و تکه ای چادر را روی سرش میکشد میگوید:
یادت هست مادر خودت اون روزهای سخت قبل انقلاب من رو بردی پیش کلاس های اون آقا تا تو خط بمونم،من زیر همین چادر اینور و اونور میزدم, حالا که باید ثمره اون روزها رو ببینی و ببینم نمیذاری برم؟!
برداشت سوم:
از بالای سکویی که برای گروه های تصویر بردار در نظر گرفته شده به دریچه دوربین خیره شدم و دنبال سوژه ام
ناگهان چشمم به عکس سه در چهار دست مادری می افتد که دارد بین تار و پود چادر بازی میکند




پ ن:
چه خاطره ها که همه ماه از بازی ها و خواب های توی چادر مادر نداشتیم
پ ن:
#مادر_شهید

 

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۴۱
مسیح

چطوری پدر جان؟


_
پدر جان خودتی و هفت جدت,این صد دفه..

خب حاجی جان تسلیم تسلیم...

_
دفعه پیشم گفتم بخوای میتونیم وسط صبحگاه باهم کشتی بگیریم ببینیم کی پدر بزرگه..

بر منکرش لعنت, این اقلام مارو بده بریم جوون رعنا!

_
قبضتو بده ببینم...

(نگاهی به قبض میکند و داخل کانکس پشتیبانی میشود و با صدای بلند) میپرسد:
_
بگو ببینم تو که همش تو سنگر فرماندهی هستی, این عملیات جدیده کیه؟ چقدری آدم میبرن,از کجا میبرن؟

چشششم چشم حاج اقا,الان دو دستی تمام اطلاعات عملیاتو میدم دست شما فقط صبر کن نقشه رو در بیارم

(پیرمرد از درون کانکس یک فرچه واکس به سمت جوان پرت میکند و با لحنی شوخی جدی) میگوید:
_
متلک میندازی پدرسوخته! سنن پدرتم من!

(جوان جاخالی سریعی میدهد و با خنده کش داری) میگوید:
دیدی خودت گفتی سن پدر منی حاجی!دیدی اعتراف کردی پدر جان؟

(پیرمرد با سرعت از کانکس بیرون می آید و به سمت جوان میدود)میگوید:
_
ده وایسا اگه دستم بهت نرسه..!

(جوان چند قدمی فرار میکند و با فاصله از پیرمرد می ایستد) میگوید:
خیلی خوب خیلی خوب, بگو هوس عملیات کردم خب,چرا اینجوری میکنی؟! من صحبت میکنم با حاج مرتضی ببینم چی میشه...

(گل از گل چهره پیرمرد میشکفد و با لحنی مهربانانه) میگوید:
_
ای خدا از دهنت بشنوه خب,زودتر بگو, بیا اینجا یه ماچت بکنم بیا

(جوان با لحنی شوخ طبعانه)
نه پدرجان از شما به ما رسیده..

(پیرمرد باز سرعت میگیرد و دنبال جوان میدود و جوان فرار میکند بچه های مقر نیز زیر خنده میزنند,چند قدم بعد پیرمرد می ایستد و زیر لب با خنده) میگوید:
ولد چموش ببین چه نفسی از من گرفتا..
خدایا شکرت..





:پ ن

به یاد حبیبن مظاهر های خمینی در جبهه ها

پ ن:

تا به تصویر نیایند ابترند!

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۴ ، ۱۹:۱۷
مسیح



احمد منتظری

_حاضر
سلیمان آقایی
_حاضر
مسعود فتوحی
_حاضر
جلال تسلیمی
_حاضر آقا
فرهاد صداقت جو
_هستیم آقا
محمد پیامی
_حاضر
علی سلطانی
_آقا مریضه گفت گواهی میگیره میاد
حبیب عرفانی
_حاضریم اقا
محمود نیک خو
_(سکوت)
محمود نیک خو!
_(سکوت)
این محمود کجاست؟ دیروزم نبود که
_آقا اجازه؟
بگو ببینم
_آقا میگفت میخوام برم جبهه (صدای خنده بچه ها)
سااکت, سااکتت, درست حرف بزن ببینم جلال, جبهه؟
_بله آقا
آقای ناطقی آقای ناطقی!(ناظم مدرسه)، یه تماس بگیرید با خانواده ى محمود نیک خو ببنید کجاست این بچه؟
....







پ ن:

بهشت زهرای تهران، قاب ماندگار

پ ن:
وقتش که برسد

 

۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۳:۳۴
مسیح