icon
بایگانی اسفند ۱۳۹۳ :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

۱۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

توی کوچه ی ما از صبح علی الطلوع عمو نوروز آمده تا سال ها را تحویل بگیرد

یک عده همان اول کاری تا صدای ساز دهل خودش و نوچه هایش را شنیدند، دوان دوان با لبخند از خانه هاشان بیرون آمدند و سال را دو دستی تحویل عمو نوروز دادند و حتی پول چایی بچه ها را هم حساب کردند و دست آخر چند هزاری اسکناس توی جیب پیراهن عمو نورزو گذاشتند و گفتند:

باشد شب عیدی شیرینی برای بچه ها بخر

معلوم بود این دسته از سال جدیدی که سال قبل تحویل گرفته بودند زیاد هم راضی نبودند بعضی حتی شاکی هم بودند

از همان جماعتی سریع آمده بودند تا سال را تحویل بدهند یک گروه هم عمو نوروز را یقه کرده بودند که:

مرد حسابی این سالی که به ما تحویل دادی از همان اولش هم خراب بودکه! هرچی ما تاکید کردیم سر سفره هفت سین که یک سال درست و حسابی به ما بده به گوش کرت نرفت که نرفت! حالا خصارت امسال را چه کسی میخواهد بدهد؟ عمه گرامی شما؟؟

عمو نوروز بدبخت هم درحالی که یقه پیراهنش دست همان افراد مذکور است میگوید:

بابا منکه از همون اول گفتم درهمه! گفتم من خودم اینارو از شرکت میارم نمیدونم توش چی میگذره که! خودت به گوشت نرفت! مگه هندونست اصن!؟ سال آقا جان! سال!!


یک عده هم خیلی عادی معمولی، هر ازچندگاهی با بی حالی لخ لخ می آیند تا دم در و حتی تا پیش عمو نوروز هم نمی روند، از همان جا صدا میکنند که بیا بگیر!

حتی مشاهده شده مواردی که از پنجره هم سال را پرت کردند بیرون به صورت شوتینگ!

خب شیرینی بچه ها هم معلوم است در باره این عده صدق نمیکند!


اما

یک عده دیگر هستند که اصلا حاضر نیستند سالشان را علی رغم تعهد قبلی به عمو نوروز تحویل دهند

یعنی اصلا توی کتشان نمی رود که بیایند و مثل بچه آدم سالشان را تحویل بدهند

عمو نوروز برای تحویل گرفتن سال این افراد همیشه در کوچه ما به مشکل برمیخورد، اول که اعلام عمومی میکند بعد چندبار تکرار میکند و بعد میرود پای ساختمان و دستش را میگذارد روی زنگ آیفون و حالا زن پس کی بزن!

بعد از سی ثانیه که دستش روی زنگ میماند یک نفر خیلی عصبانی و بی ادب از آنور آیفون میگوید:

زهههههر ماااار!

چته این وقت ظهری مر...ه!

مگه سرآوردی؟؟

عمو نوروز هم میگوید:

مر..هکه خودتی و هفت جد آبادت مردک!!

من سن پدر پدر پدر پدر ....پدر، پدربزرگت هستم بی ادب!

پاشو بیا این سالتو تحویل بده ببنیم!

سه ساعته اینجام گلو جر خورد از بس گفتم!


بعد فرد مورد نظر میگوید:

من سر مال و اموال، پدر گرامم نمیشناسم! چه برسه به پدر پدر پدر پدر، پدربزرگم!

سال را هم تحویل نمیدهم! مردک مگه ما مسخره تو هستیم هی هرسال هرسال، سال را تحویل میدهی و می آیی پس میگیری!

خب مثل بچه آدم بذار حالشو ببریم دیگه، تا می آیم آدمش کنیم میای میگیری میبری یه صفر کیلومتر میندازی به ما!

نمیدم آقا جان پاشو برو ببینم.


بعد عمو نوروز میفرمان:

به جان ننه سرما که روش غیرت دارم خودتم میدونی قسم تحویل ندی خودت میدونی با خودت!

ببین پارسالم همین بازی رو درآوردی وقت و اعصاب ما رو آسفالت کردی، سر همین تجربه پارسال، امسال رفتم دوتا شرخر کرایه کردم!

یعنی تا سه میشمرم نیومده باشی میدم خونتو آتیش بزنن از سال جدید هم خبری نیست!


بعد فرد مورد نظر میگوید:

خ...ب خب بابا! بی اعصاب!

تو اگه رو ننه سرما غیرت داشتی نمیذاشتی تا این وقت بهار توی کوچه خیابونا پرسه بزنه با این سوز و سرمای بی وقتش بزنه سینوسای مردم کتلت کنه!

آوردم بزار یه کاپشن بپوشم اومدم!


.......عمو نوروز میفرماید:

بیا پایین گنده تر از دهنتم حرف نزن!

دیگه عهد قجر نیست، زن رو با حرف نمیشه تو خونه نگه داشت

اصن به تو چه مربوطه بیا پایین تحویل بده ببینم باوو


خلاصه همه سالشان را تحویل میدهند در کوچه ما منتها حق دارند

کیفیت سالهایی که در این نوروز های قبلی عمو نوروز آورده بود دیگر مثل قدیم نیست

همش پر از مصایب و بدبختی است و تا به خودت هم می آیی تمام میشود

دیگر سالهایش مثل قبل با برکت و با کیفیت نیستند

همان اولش با آدم بد تا میکنند

شاید عمو نوروز هم برای سود بیشتر سال های وارداتی به ما می اندازد


خدارا چه دیدی؟








پ ن:

خودم نمی دونم جز کدوم دسته ام!

پ ن:

نمی دونستم گاهی سرما خوردگی شدید، سردرد، پا درد و کلکسیون زیادی از دردها میتونه ذهن آدم رو برای نوشتن باز کنه!

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۵۱
مسیح

دوربین از انتهای کلاس روای روایت تصویری کوتاه ماست

معلم بلند و میشود و گوشه ی تخته با همان خط خوش تحریریه همیشگی موضوع ان شا الله آخرین جلسه سال را که هفته پیش معین شده را مینویسد:

لحظه سال تحویل کجا هستید؟

و بعد می آید و روی صندلی خود مینشیند، دستش را به میز قلاب میکند خودش را همراه به صندلی به میز نزدیک میکند، لیست را باز میکند و چند نفر را صدا میکند که بیایند بالای سکوی کلاس و انشای خود را بخوانند

بعد از چند پسر بچه نوبت پسر بچه مورد نظر روایت ما میشود

معلم از روی لیست او را صدا میکند و او که وسط نیمکت سه نفره کلاس نشسته بلند میشود نفر آخر از نیمکت خارج میشود و او دفتر به دست به سمت سکو میرود.

وقتی بالای سکو میرسد دفترش را مقابل صورتش باز میکند یک نگاه به معلم میکند و میگوید:

بخونم آقا؟

معلم میگوید:

بخون

پسر شروع میکند و با لحن شمرده شمرده انشای خود را قرائت میکند:

به نام خدا

ما به همراه مادر و خواهر بزرگم و برادرم که تازه از سربازی برگشته برای سال تحویل به بهشت زهرا میرویم

(صدای خنده بچه های کلاس)

(یکی از بچه ها بلند میشود و میگوید آقا اجازه سال تحویل میرن قبرستون)

(باز صدای خنده سراسری کلاس)

(صدای معلم که با صدای بلند و ضربه هایش رو میز روبرویش بچه ها را با عصبانیت ساکت میکند)

پسر از بالای دفترش در حالی که بغض گلویش را گرفته و نفس نفس میزند یه نگاه به کلاس می اندازد

دفتر را رها میکند و از درب کلاس دوان دوان خارج میشود

در حین خارج شدنش بغض گلویش نیز منفجر میشود


۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۲۵
مسیح
نزدیک عید است، در تب و تاب خانه تکانی هستی. خانه ات شده مثل بازار شام. هیچ وقت خانه ات به این روز در نیامده، اگر هر روز دیگری غیر از دم عید خانه ات به این روز در میامد، جوری از کوره در میرفتی که حساب نداشت. اما چون ایام دم عید است، مدام به خود میگویی عیبی ندارد آخر قرار است از میان این همه خاکستر یک خانه ی تمیز بر آید.
تکاپویت چندین برابر شده، شده ای مثل یک ماشین به تمام معنا. کمتر کسی میداند که دلیل این همه تکا پوی تو چیست!
اگر هر وقت دیگری بود صدایت در میامد و میگفتی که مگر من کلفت خانه ام! اما الان نمیگویی! خستگی برایت معنا ندارد.

لوازم و اسباب خانه جوری نو شده که به هنگام تابیدن نور چشم اعضای خانه از برق لوازم کور میشود!

بوی لوازم شوینده خانه را برداشته و این یعنی خانه تمیز شده.

سعی کرده ای چیدمان خانه را هم عوض کنی تا حال هوای خانه مثل قبل نباشد، خب حق هم داری چشم آدم خسته میشود از بس یک صحنه ی تکراری را ببیند.

حالا بستر آماده شده اما هنوز لوازم محیا نیست.

به بازار میروی، زرق و برق بازار چشم هر جوینده و خریداری را مسحور میکند و تو هم از این قاعده مستثنا نیستی، پولدار نیستی ولی قیمت ها نیز نمی تواند عاملی باشد که تو چیزی را به خاطر قیمتش نخری. حاضری زیر بار قرض بروی ولی شیک ترین، عالی ترین و با کیفیت ترین بازار را برای پذیرایی به ارمغان بیاوری!
پر بی راه نمیروی ولی اندازه دهانت هم لقمه بر نمیداری!

بگذریم، بعد از خرید به خانه باز میگردی، سعی میکنی یکجورایی صورت حساب را گم گور کنی. نمی خواهی هر وقت به آن نگاه میکنی خریدت از دماغت درآید.

تنقلات را در همان ظرف های سفید و بلوری و دسته اول خانه ات، که حتی سالی به دوازده ماه خودت هم درآن چیزی نمیخوری میریزی. همان ظرف هایی که در خانه تکانیت به شدت آنها را سابیده ای!

در مدت یک سال گذشته هیچ وقت به فکر تعویض این چراغ ها نیفتاده بودی. چراغ ها را وارسی میکنی. میدانی که بعضی از لامپها سوخته. از این کم توجهی به خودت خنده ات میگیرد و پوزخندی روانه خودت میکنی. انگار کوچک ترین ارزشی برای خودت قائل نبوده ای!
چراغ ها را پرنور تر میکنی، چون باید هنگام مهمانی خانه ات مثل کاخهای مجلل، پر نور و پر شکوه باشد.

با چند کار جزئی کوچک خاته ات محیا مهمان میشود.

الان در مقابل آینه نشسته ای، این سفره هفت سینی که چیده ای دم دستی است، سفره اصلی را در گوشه ای از اتاق در کمال سلیقه و شکوه چیده ای اما کسی را یارای نزدیک شدن به آن سفره هم نیست. چون آن سفره را برای کور کردن چشم مهمان هایت چیده ای. سفره هفت سین خودتان کوچک است وچون بعضی از سین هارا برای آن سفره گذاشته ای دیگر اثری از آنها در این سفره نیست.
در قرن بیست و یکم این دیگر آخر تبعیض است، آن هم درقبال خودت!!
البته تمیزی و زیبایی چیز بدی نیست.

تیک تاک ساعت را میشنوی، مجری برنامه ویژه عید مدام مانند طوطی دقایق مانده تا سال تحویل را اعلام میکند.

در این دقایق معمولا افراد کنار سفره در فکر آمال و آرزو و دعا هایشان هستند. اما تو..
تو کنار سفره نشسته ای و از آینه روبرویت داری خانه و آن سفره هفت سین سوگولیت را برانداز میکنی. حتی زاویه سفره هفت سین خودتان را هم جوری چیده ای که مشرف بر خانه ی تمیز و مجلل یکی یه دانه ات باشد.
تمام آمال و آرزو هایت شده یک مهمانی که چشم مدعوین را در بیاورد.

از این همه کوتاهی سقف آرزوهایت داری به تنگ می آیی ولی خودت هم نمیدانی چرا نمیتوانی هیچ گونه اقدامی ضد این حالاتت بر خودت اعمال کنی.

توپ را که در میکنند و وارد سال جدید میشوید سریع اعضای دور سفره را مجبور میکنی که بلند شوند و سفره را جمع کنند.
این سفره محقر که برای خودتان چیده ای وصله ناجوریست برای این همه جلال و جبروت خانه ات.

الان چند دقیقه ایست که سال تحویل شده و تو همه را مجبور کرده ای که مثل مامورین تشریفات کاخ ها گوش به زنگ باشند تا هر وقت مهمانی حاضر شد تماما تشریفات لازم را به به عمل آورند. همه چیز از قبل برای افراد توجیه شده.
حالا تو چند ساعتی هست که منتظره مهمانی ولی کو مهمان؟

باخودت میگویی حتما روز اول همه به دیدار بزرگتر ها میروند. خب این شد توجیه روز اول.

شده روز دوازده عید، ولی هنوز کسی به دیدار تو و آن خانه ی مجلل و با شکوهت نیامده. خبر داری بقیه اعضای فامیل که تمکن مالی ندارند و خانه ی محقری شبیه سفره هفت سینی که برای خودتان چیده ای دارند، خانه شان مدام پر و خالی میشود از مهمان های رنگ و وارنگ!

به ذهنت رسیده نکنه که شاید هنوز تجملاتت به حد اعلا نرسیده، ولی اینبار دیگر از دست این فکر کودکانه ات حالت به هم میخورد.
سیزده روز به اتمام رسیده و دریغ از یک موجود موزی مثل : سوسک یا پشه. تو هم از لجت به خانه ی هیچ کس نرفته ای.
عید تمام شد. یک روز از ایام عید نگذشته، تو شده ای مثل همان روز های قبل عید ، مدام خودت را به خاطر نیامدن مهمان سر زنش میکنی و کسل و بی حال مشغول گذراندن روزهای باقی تا سال اینده شده ای.
و این دور نامتناهی تا رفتن تو به زیر سنگ لحد و خانه ی ساده ی و کوچکت ادامه دارد.
انگار تو هیچ وقت قصد نداری آدم شوی!

 

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۴۲
مسیح
صاحب این نوشته ها
به دلیل تغییر آنی آب هوای دلش
قادر به بیان و توصیف سرزمین عجایب نیست
لطفا کمی صبر کنید
۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۰۳
مسیح
کرکس ها

چندین سال است هر روز اخبار بیت را رصد میکنند
و چشم به راه همان اتفاق شومند
از جماعت کرکس های چشم به راه حالا چند کرکس پیر باقی مانده که بیم رفتن و دست خالی ماندن دارد بند بند وجودشان را میلرزاند

اما من
به چیزی ایمان دارم که کرکس ها را پریشان کرده
من
به دستان سبز حجتی ایمان دارم
که شانه هایت را هر صبح میفشارد
من
به نجوای سبزی ایمان دارم
که هر صبح گوشهایت را پر میکند
من
به عبایی ایمان دارم
که درست زمان معرکه جوانت میکند
من
به حجتی ایمان دارم
که تو را دوست دارد
من
به خدایی ایمان دارم
که حافظ توست

همیشه بمان آقا
برای دل ما








پ ن:
به خاطر شایعاتی که دیروز بود

 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۲۶
مسیح


حزب الله جماعتی است که چشمش به هیچ کس جز خدا نیست
و پشتش به هیچ چیز جز ایمانش گرم نیست
از در بیرونش کنی از پنجره می آید و اگر از پنجره برانیش از پشت بام وارد میشود
سیال است اما رنگ و طرح هیچ ظرفی را نمیگرید
فداکار است و قدر نعمت میشناسد
مشکلات را میبیند اما غر نمیزند
دلسوز است و درد را میفهمد
حزب الله جمع است و راه روی را در فرد نمی داند
حزبالله میداند یدالله مع الجماعه




پ ن: رهبر انقلاب خطاب به جوانانی که فعالیت های خودجوش فرهنگی در سراسر کشور را آغاز کردند، فرمودند این ها هر چه می توانند کار را به طور جدی ادامه دهند. گسترش کار فرهنگی نقش مهمی دارد و علاوه بر این ها مراجع فرهنگی ( علما، اساتید؛ روشنفکران انقلابی، هنرمندان متعهد) باید نگاه متعهدانه خود به ماجرای فرهنگ داشته باشند. باید نقاط منفی و مثبت فرهنگی کشور را به رخ ما مسئولان بکشند و این همان عزم ملی و جهادی است.
پ ن:
حزب الله اهل اطاعت است و قدر نعمت میشناسد, فداکار است و از مرگ نمی هراسد
سید مرتضی آوینی/روایت فتح

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۴۰
مسیح

برداشت اول:الهی بشکند دستت، مغیره!

درد پهلو این روزها امانت را بریده، خسته شده ای. دیگر از این دست به دیوار گرفتن خسته شده ای. دیوار هم دیگر شرمنده ات شده! این چند روزه آنقدر دردت زیاد شده که دیوار هم کمک راه رفتنت نیست! دوست نداری زیاد فضه را به زحمت بیاندازی! به هر نحوی که شده میخواهی خودت را سرپا نگه داری. همین که بچه ها شما رابر روی دوپا میبینند بهانه گیری پدرشان را کمتر میکنند! راستی گفتم پدر!!! از روزی که آسمان را در روبروی چشمانت دست بسته و کشان کشان بردند، میشود که در خانه ناگهان به گوشه ای زل میزنی و چشم از آن بر نمیداری! نبودن او در این شرایط کار را سخت کرده. به تنهایی نمی توان بی تابی بچه ها را مرحم بود.

امروز وقتی نشسته بودی تا موهای حسن و حسین را شانه بزنی ناگهان شانه از دستت افتاد! باز برش داشتی و باز افتاد. نمی توانی دستت را زیاد باز کنی. این درد پهلو توان را از دستت گرفته. حسن با پرسشی کودکانه میپرسد:
مادر پهلویت خیلی درد میکند؟
اگر پدر بود دعا میکرد تا خوب شوی!
راستی مادر چرا پدر نیست؟ چرا پدر را آن آدم ها بردند!؟
چرا وقتی برای باز کردن در رفتی، بازگشتت اینقدر طول کشید مادر؟
چرا چادرت خونی بود!؟ راستی مادر این چند روزه حال داداش محسن خوب است؟

جوابی ندارید! فقط میگویید: خوب است مادر! دردم کم شده! حالم بهتر است!
بعد دست میبری که نوازش کنی حسن و حسین را که پهلویت تیر میکشد و صدای آه کشیدن شما بلند میشود!
حسن بغض میکند و حسین گریه!
بغض حسن را میتوان جوری تحمل کرد اما گریه حسین را دیگر تابی نیست! یاد فرمایش پدر می افتی که محبت ویژه ای به حسین داشت!
علی به خانه بازگشته اندکی از بار بغض خانه کم شده! اما برای شما دردی دیگر اضافه شده! گاهی زیر لب میگویید:
ای کاش این روزها علی در خانه نبود!!

چهره علی سخت شرمگین شده! نمیداند باید چگونه جواب پدرتان را بدهد! درخانه قدم میزند و دارد از غم آب میشود!
گاهی مینشیند در مقابل شما و نگاه میکند و ناگهان اشک در چشمانش حلقه میزند!
آرام میگوید:
جواب پدرتان را چه بدهم! این بود رسم امانت داری!!!

راستی این روزها کمتر کسی جویای حال میخ در است! بدجور شرمنده شده! ای کاش کسی باشد که کمی دلداریش بدهد!
ذکر روی لب میخ در این روزها مدام این است:
الهی بشکند دستت مغیره!

برداشت دوم:کجا میخوای بری؟ چرا منو نمیبری؟

آرام نشسته اید کنار تخت. همینطور مات و مبهوط مانده اید! چند روز دست و پنجه نرم کردن با درد پهلو تمام شده و حالا محبوبت آرام بر تخت خوابیده. آنقدر همه چیز سریع رخ داد که نشد حتی یک وداع کامل باهم داشته باشید. دیگر وعده دیدار شد در آستانه در بهشت! همان جایی که او اولین قدم را در آن میگذارد!
بدن نباید بیشتر از این روی زمین بماند، زمین دارد با زبان بی زبانی به شما میفهماند که کمرش دارد زیر بار این پیکر آسمانی خم میشود! پیشنهاد داده که پیکر را در آسمان دفن کنی! میگوید تاب نگه داشتن این تکه از بهشت را ندارد! اما چه باید کرد که تو ماموری تا این نور را در دل زمین به خاک بسپاری!

در گیر و داد صحبت و در و دل و شکوایه و همینطور غسل و کفن هستی که ناگهان در باز میشود و حسن و حسین وارد میشوند!
خودشان را می اندازند در بقل جسم بی جان مادر! نمیتوانی جدایشان کنی! صدای هق هق گریه شان تا آسمان هفتم رفته!
از آسمان ناگهان فرشته ای با وضعیت پریشان و آشفته وارد میشود، گویی این گریه ها عرش را حسابی بهم ریخته! الآن است که آسمان تاب نیاورد صدای این گریه ها را و زمین مصداق بارز ((کن فَیکن)) شود!

کاری از دست شما بر نمی آید! این گریه ها را فقط مادر جواب گوست! ناگهان دو دست از کفن بر می آید حسن و حسین را در آغوش میگیرد! بچه ها اندکی ارام میشوند و میتوانی بعد از مدتی جدایشان کنید!

شبانه تابوت را از دست این حیوانات مردم نما تشییع میکنید!
لحظه به لحظه دارد به استرس زمین افزوده میشود! تاب نگه داشتن نور را در خودش ندارد! بسیار اصرار کرد که عالمی دیگر را برای دفن انتخاب کنند اما دستور بر زمین بود!
بغض گلویتان را گرفته اما حق گریه ندارید، نباید معلوم شود قبر مادر کجاست!

بر سر قبر حاضر شده نشسته اید و دست به کاری نمیبرید، در واقع رویتان نمیشود. ناگهان دو دست از قبر بیرون می آید!
صاحب امانت منتظر پس گرفتن امانت است!

اما کدام امانت!؟ مگر امانت رسول خدا پهلویش شکسته بود؟ مگر امانت رسول خدا کمرش خمیده بود!؟ مگر امان رسول خدا مویش سفید بود؟

بغض باز هم گلویتان را سخت میفشارد! اما باز هم نمیتوان گریه کرد!

بد دردیست این غربت! دردی که نسل شما با آن حالا حالاها کار دارد! با گفتن کلمه غربت، برق در چشمان حسین نمایان میشود!
و بازهم بغض بر روی بغض!


برداشت سوم:یتیمان بنی عالم!

دیگر در این برداشت توضیحی باقی نمیماند!

یعنی واقعا حس نمیکنید که هزار جند صد سالست که یتیم شده ایم!



پ ن 1: برداشت اول از دید مادر عالم! برداشت دوم از دید حضرت علی!

پ ن 2:ببخشید اگر بد بود! نمی توانستم ننویسم! بغض گلویم را گرفته بود!

پ ن 3: اگر....
۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۰۴
مسیح

خانوم ببخشید اجازه؟

ما همیشه دوست داشتیم شما را مادر صدا بزنیم

منتها رویمان نمیشود

ما نه سیدیم که بشود مادر صدایتان کنیم

و نه شاگرد خوب کلاس بودیم

ما در یتیم خانه دنیا زندگی میکنیم

و همیشه آرزو داریم شما مادر ما بشوید

ما همیشه چشم به در میمانیم خانوم

و همیشه بهترین لباس هایمان را میپوشیم تا یک روز شما بیایید و مادر ما شوید






پ ن:

السلام علیک ایتها صدیقه الشهیده

پ ن:
این حسرت همیشه به دل ما میمونه که حضرت ما رو هم به پسری بپذیره
امان از عام بودن


۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۱۸
مسیح


اینجا تهرآن

قرن بیست یکم

کدخدا زور میزند همه را به چوب پست مدرنیست و آنارشیست براند

اما ما

هنوز چشممان به ناخداست

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۳۹
مسیح

روز قبل بازی ایران و آرژانتین نشسته بودیم توی سلف و باهم صحبت میکردیم

شده بودیم دو گروه، یک گروه آیه یاس خوان که میگفت میبازیم آن هم با تعداد گل بالا و آبرو ریزی شدید و یک گروه هم میگفت نتیجه خوبی میگیریم و مصمم بود، البته یه گروه حزب باد هم بود این وسط

بحث شوخی شوخی جدی شد و کار از صحبت های خنده خنده کشیده شده بود به داد و هوار. این سمت آن سمت را متهم میکرد به وطن فروشی و این سمت هم به آن سمت میگفت متوهم و خیال باف

در همین میان بحث بود که یک نفر از جبهه وطن فروش ها بلند شد دست کرد توی جیبش و گوشی تلفن همراهش (glx) را درآورد و گذاشت روی میز و با صدای بلند و مثل وکیل ها که اخرین تیر خودشان را رها میکنند گفت:

آخه شما که ایران ایران میکنید و میگید میبره دست کنید تو جیبتون ببینم گوشی چند نفرتون ایرانی که دارید گلوتونو جر میدید برای ایران! هاااع؟؟ من دیگه حرفی ندارم.

بچه های دو جبهه و به خصوص جبهه متوهم های وطن پرست شروع کردند به درآوردن گوشی ها و دریغ از یک برند ایرانی

سکوت عجیبی بر سلف حکم فرما شد و اعضای سلف دانشگاه که همه از استدلال این فرد وطن فروش به وحشت آمده بودند ناله ها همی زدند و به کلاس ها سرازیر شدند و بعد ها معلوم شد همگی در مسابقه پیامکی قبل از بازی رای به باخت ایران داده بودند.





پ ن:

جدا از شوخی واقعا همینطوره حمایت نکردن از تولید ملی مثل تنها گذاشتن تیم توی مسابقست

پ ن:

منکر قضیه کیفیت نیستم اما همین الانش هم کلی جنس ایرانی با کیفیت داریم که از اوناهم استفاده نمیکنیم، بابا حداقل دیگه آیفون رو که مصداق شیطان بزرگه نخریم، به خدا زور داره دیگه این یک مورد!! نه اینکه بقیه نباشه ولی خب این دیگه خیلی تابلو

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۲۲
مسیح