icon
بایگانی دی ۱۳۹۴ :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

۱۱ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است


مگر به خواب دیگران

چشم ما بی خبران

بدون اطلاع

به جمال شما روشن شود

که گفته اند:

وصف العیش

نصف العیش

#الحمدلله







پ ن:

برای بار هزارم عرض میکنم

کار در جهت استکبار ستیزی را اولی بر کارهای دیگر بگذارید!

بگذارم!

بگذارند!

بگذاریم!

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۴ ، ۱۵:۰۶
مسیح

خداحافظ رفیق/94

(یک دسته موتور سوار با سرنشینان لباس خاکی در هر موتور دو نفر در حال گشت زنی در خیابان ها هستند، که چند بونکر بتن از کنار آن ها رد میشوند، یکی از ترک نشینان تازه وارد میگوید)

+عهههه....اییینارووو ببیین..چقدررر دنیا رو جدی گرفتن! ببین چه بتنی خرج خونه هاشون میکنن!!

مسلم: اینارو برای خونه نمی برن احمد...

+پس این همه بتن به چه دردی میخوره؟؟ میخوان باهاش برامون سنگر بزنن؟؟

مسلم: اینارو میبرن برای پر کردن راکتور..

+چی چی تور؟

مسلم: ول کن احمد...اینجا خیلی چیزا عوض شده..دل بده به خیابونای خلوت..سیاحت کن و برو







پ ن:

باید آزاده بود

مثلا تیتر نزد که تحریم ها رفت

باید شرف داشت

پ ن:

گفت: باید راستی آزمایی کنیم براشون

گفتم: ما راستی آزمایی کنیم؟؟

گفت: اره دیگه

گفتم: چطور؟

گفت: چون راه به راه زمان سیاه اون قبلیه میگفتیم اسراییل نابود میکنیم, اونو میزنیم و ...

گفتم: با تمام این تفاسیر اگر درست باشه بازم ما انگشت کوچیکه اونم نمیشیم که

گفت: الان دوره اعتماد و مذاکرست

گفتم: یه سوال پرسم

گفت: بپرس

گفتم: وقتی دوربین انلاین میذارن,هر موقع بخوان سرکشی میکنن,دسترسی فراتر از پروتکل دارن,نمونه بر میدارن و ... چرا نگفتن که فقط از کار بندازید, چرا میگه قلبش رو دربیار جاش بتن بریز؟ این اعتماده؟

گفت: به نظرم داری از بحث خارج میشی..

۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۴ ، ۰۱:۱۲
مسیح


زندگی یک جورایی مثل پروژه آخر ترم ده نمره ای یک استاد سخت گیر میمونه

که ده نمره کار عملی داره و ده نمره تئوری

و به هیچ وجه ممکن هم نمی تونی فقط روی ده نمره تئوری حساب باز کنی چون امتحان های استاد وحشتناک سخته!

کار عملیشم سخته و وقت بر و احتیاج داره از اول ترم انجام بشه

به هیچ عنوان آخر ترمی نمیشه جمعش کرد

حتی نمیشه به قوی ترین مقاله نویس ها و یا پروژه جمع کن های انقلاب هم سپرد تا با پول جمعش کنند چون استاد مو رو و حتی مژه رو هم از ماست میکشه.

تو این بین شاگرد های کلاس هم چند دستن:

یک دسته اونهایی که میزارن برای آخر ترم و فکر میکنن زرنگن و میتونن استاد رو با سر هم بندی های آخر ترمی پروژه گول بزنن

که خوب با احتساب کار بلدی استاد, باید گفت کارشون زاره

یک دسته آدم هاییی که یک ذره درس میخونن و یک کمی هم پروژه رو جلو میبرن تا نمره رو بگیرن و خلاص شن

که این دسته رو استاد باهاشون حساب دودو تا چهارتا میکنه و با یکمی ارفاق ردشون میکنه برن.

اما یک دسته

خودشون تعریف پروژه میکنند و میگن بسم الله و لحظه به لحظه با استاد کار رو پیش میبرن

استاد هم بیست و چهاری براشون وقت میذاره و از داشتن همچین شاگردایی کیف میکنه

هم استاد راضیه و هم شاگرد

استادم آخر سر یه مهر قبولی قرمز با یک بیست کله گنده برگه پروژشون رو منور میکنه

و از اون جایی که درس استاد اِن واحدیه اون شاگرد کلاً بارش رو میبنده و میره بالا.



موعد تحویل پروژه هامون نه دیره و نه زود

برای بعضی ها دیره

برای بعضی ها زود

میخوایم کارمون زار بشه؟

یا بی سر و صدا و با ده قبول شیم؟

یا بیست بگیریم؟




راهرو

دی94





پ ن:

تو فاصله چند ماه گذشته دومین نفر از اهالی که میره بعد از بقل دستی,حالا بالا سری.

پ ن:

شما رو نمیدونم ولی من همیشه با پروژه های آخر ترم مشکل داشتم و ضعیف بودم.

پ ن:

#تحویل_پروژه_توسط_حضرت_عزراییل

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۴ ، ۱۵:۰۷
مسیح



برداشت اول:

(مادر وارد اتاق میشود،حدود ساعت ده صبح)

_اصغر پاشو مادر ده صبحه!

(اصغر در رخت خواب چرخی میزند)

_پاشو ببینم,زشته مرد تا این ساعت بخوابه, پاشو مادر یه سری خرید دارم برو بگیر..

(دوباره چرخ میزند، مادر به سمت پرده اتاق میرود و ناگهان پرده را میکشد, حجم زیادی از نور اتاق را در مینوردد، اصغر با صدای ناله ای چشمانش را باز میکند)

برداشت دوم:

(پدر جلوتر و مادر پست سر پدر درحال راه رفتن سریع در راهرو های بیمارستان هستند, پدر جلوی میز پرستار میرسد و میگوید)

_اصغر قدرتی! اصغر قدرتی!

+اصغر قدرتی چی حاج آقا؟

_اصغر قدرتی کجاست؟

+ما لیستی نداریم پدر جان, حجم مجروح های رسیده بالاست! هنوز لیست جمع نکردیم همین راهرو برید تا ته بعد دست راست, اونجا یک نگاهی بندازید...

(پدر باز جلوتر و مادر عقب، تند تند قدم بر میدارن پیچ دست راست را رد میکنند و به یک سالن نسبتا بزرگ با مجروحین زیاد میرسند, اصغر دیده نمیشود, صدای مجروحین زیاد است، ناگهان صدایی میرسد)

_اصغر آقا زشته خجالت بکش, گلوله خوردی هیچی نگفتی یه آمپول که چیزی نیست خجالت بکش!

(اینبار مادر جلو میرود به پشت پرده اتاق تزریق که حالا اتاق عمل سرپایی شده میرسد کمی مکث میکند و ناگهان پرده را میکشد, چشمان ریز شده از درد اصغر کامل باز میشود و به مادر دوخته میشود).

برداشت سوم:

(فضای تاریکی زاویه دید ما را گرفته و اندکی بعد صدای زنی ذهن را درگیر میکند)

_ای وای...ای وای...یک هفته نیای اینجا همه چیز به هم ریخته میشه...نگاه کن نگاه کن...

(صدا نزدیک تر میشود و دستی کمی فضای سیاه را روشن میکنید و ناگهان پرده ای کنار میرود و تصویر مادر به چشم می آید)

_الهم صل علی محمد و آل محمد...سلام مادر...خوب یک هفته نبودم خوابیده بودیا...پاشو یکم باید باهم صحبت کنیم...



#شهید_اصغر_قدرتی

فرزند: نوروز

ولادت: 1347

شهادت: 66/12/24

محل شهدات: ماووت بیت المقدس

آدرس مزار:

قطعه29 ردیف78 شماره12




پ ن:

آسمان منفجر شده

بغض را نباید این قدرها هم نگه داشت...

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۴ ، ۰۱:۰۷
مسیح

توی یکی از معدود پارک های به جای مانده در شهر روی نیمکتی نشستم حدود ساعت یازده ظهر

پارک مملو از پیرمرد های زیادی شده با رنگ و طرح های مختلف.

یک توده متراکم کهن سالی در یک پارک

پارکی که شهرداری برای رفاه حال سالمندان بی شمار شهر آمار نیمکت هایش را ده برابر کرده و حالا پارک یک دست نیمکت شده.

گوشی هوشمندم شروع میکند به زنگ خوردن

(دی دی دی دیییییی زمستون، تن عری....)

دست میبرم به گوشی تا جواب تلفن را بدهم, منزل زنگ میزند

تا دستم به گوشی میرسد دست دیگری روی دست من می آید و میگوید:

+میشه الان جواب ندی یکم این آهنگ بخونه؟

توی صورتش با تعجب زل میزنم و آرام دستم را از گوشی بر میدارم.

پیرمرد بقلی تکیه به عصای هیدرولیک هوشمندش میدهد و آرام زیر لب میخواند:

نمی دونی تو که عاشق نبودی...

زنگ گوشی قطع میشود و پیرمرد انگار از خواب پریده باشد تکان کوچکی میخورد، تکیه اش را از عصا بر میدارد و نیم نگاهی به تلفن میکند.

+میخواد برای ناهار خبرت کنه؟

_اره، همیشه راس ساعت دوازده..

خنده تلخی میکند و باز به عصا تکیه میدهد

دوباره گوشی زنگ میزند ( دی دی دی دیییی زمستون، تن عری...)

دستم به سمت گوشی میرود اما کمی مکث میکنم, تا قصد میکنم دستم را بکشم میگوید:

+جواب بده, بعضی آهنگا لذتش به کم گوش دادنشه, جواب بده شاید آخرین بار باشه, سن ما هیچی رو معلوم نمیکنه

جواب میدهم و میگویم خودم را تا ساعت دوازده میرسانم.

روبه پیرمرد بقلی میگویم:

_بیا خونه ما امروز ناهار رو مهمون باش

نگاهی میکنید و میگوید:

یک زمانی ماهم راس ساعت یک ناهار میخوردیم اما بعد رفتنش دیگه ساعت ها زیاد مهم نیستن, آهنگ زنگ تلفنم همین اهنگ توعه, منتها الان سه ساله دیگه کسی بهش زنگ نمیزنه, برای همین دوست داشتم یک بار دیگه این اهنگ رو بشنوم.

با او خداحافظی میکنم

توی راه خانه زنگ به همسرم میزنم و میگویم یک بار دیگر با من تماس بگیرید ولی من جواب ندهم تا توی راه کمی با اهنگ قدم بزنم...



چهل سال بعد1434

تهران






پ ن:
داستانی همان پست قبل

پ ن:

آهنگ زمستون(افشین مقدم)

پ ن:

 فشار شب امتحانی.. 

پ ن:

قصه های زمستان..

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۴ ، ۰۰:۵۲
مسیح

این آهنگ در شب ها و روزهای زمستان ناخودآگاه در ذهنم پلی میشود و من هنوز نمیدانم که کنترل ضبط صوت این ذهن دقیقا دست کیست؟

آهنگ زمستان که انصافا شعرش هیچ ربطی به من ندارد (گفتم تا حرفی پیش نیاید)، با موسیقی دهه پنجاهیش حس و حال خوبی به من مخاطب می دهد.

البته من در اصل با آهنگ مشکل دارم چون شاعر میگوید: زمستون برای تو قشنگه پشت شیشه، در حالی که بنده کلا زمستان را دوست دارم.

ولی خب کلا این آهنگ پلی سرخود هست و بی اختیار من شروع به خوانش خود میکند.



دریافت




پ ن:
پست های بعد بازنشستگی
پ ن:
آهنگ های پیرمردی بعد بازنشستگی، در حالی که روی نیمکت های پارک نزدیک منزل کارتنی انداختم و رویش نشستم و جدول حل میکنم، و در سرمای استخوان ترکان شهر خورده نان های اضافه صبحانه را برای پرندگان میریزم (دی دی دی دییییی زمستون....).
۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۴ ، ۰۰:۰۶
مسیح
یک  چیزی توی ذهنم در حال خشک شدن است
و احساس میکنم
کم کم وقت بازنشستگی فرا رسیده
۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۴ ، ۲۲:۴۴
مسیح


فردا سانس یک عمار یعنی 13 تا 14:50
در سالن سه
یک اثری به نام فراموشی اکران  خواهد شد
اگر وقت داشتید و در تهران بودید
تشریف بیاورید




پ ن:

فراموشی یک کار کوتاه 6 دقیقه ای 

که موضوعش بازآفرینی یک مذاکره خیالی با دشمن خونیه

پ ن:

اگر شما در این موقعیت بالا قرار میگرفتید، چیکار میکردید؟

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۴ ، ۰۰:۲۲
مسیح


زیر پوست شهر

و در سکوت محض خبری

انگار کسی به فناوری ماشین زمان دست یافته

و دارد در گوشه گوشه شهر و در میان خانواده ها امتحانش میکند

هر روز صبح که بلند میشوی نگاهی به سر روی شهر میکنی

و از اخبار اطلاع پیدا میکنی

میتوانی حرکت آرامش را ببینی

بی صدا دارد شهر و آدم هایش را میبرد به بیست و خورده ای سال پیش...

این یک کشف بزرگ است

اگر بتوانیم آن شخص را پیدا کنیم

شاید بتوانیم

گاهی بعضی چیزها را جلو هم ببریم

مثلا:

سالهای دوری و انتظار را

سرنوشت ظالمین را

عاقبت اسراییل را

زمان مرگ بعضی ها را

موعد تولد بعضی دیگر را

اگر بتوانیم آن شخص را پیدا کنیم...


خیابان1394





پ ن:

ماشین زمانی وجود ندارد..

زمان را ما میسازیم..ما خرابش میکنیم...ما درستش میکنیم...

ماشین زمانی وجود ندارد..

پ ن:

کوفه همین جا میشد

اگر تو نبودی

کوفه ای بزرگ و وحشی...

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۴ ، ۲۲:۵۱
مسیح

_حنانه! مادر...بیا پیش من...

+چه شده مادررر!

_بیا میخواهم رازی برایت بگویم..

+راز؟؟

_آری...راز بیا مادر

(دختر کوچک دست از بازی میکشد دوان دوان خود را به درون بغل مادر می اندازد و مادر همینطور که او را در آغوش گرفته و موهایش را نوازش میکند,شروع به صحبت میکند)

_میدانی حنانه..حالا که بزرگ شدی و برای خودت خانومی شده ای..میخواهم این راز را برایت باز گو کنم..

+مادر راز؟؟

_آری حنانه..راز!

+همانی که خیلی مهم است و نباید به کسی گفت؟؟

_آری...

+پس چرا شما میخواهید آن را به من بگویید؟

_هر رازی صاحبی دارد و مدتی برای پنهان شدن..تو صاحب این راز هستی و حالا وقت آن شده تا راز را بدانی..

+مادر...زود راز را بگو...لطفا...خواهش میکنم!

_ببین حنانه...خیلی سال پیش..وقتی هنوز به دنیا نیامده بودی..دختر بچه ها همبازی های کمی داشتند..و گاهی حتی حق بازی کردن هم نداشتند..

+یعنی هیچ دختری نبود تا با او بازی کند؟ خانه بازی....دویدن....

_نه حنانه...نبود...اگر هم بود خیلی کم بود...آن زمان پدر و مادرها خیلی دوست نداشتند دختر داشته باشند...

+دوست نداشتند؟؟ چرا؟؟ یعنی مادرها دوست نداشتند موهای دختران خود را ببافند...برایشان قصه بگویند؟ پدرها دوست نداشتند وقتی خانه می آیند کسی پشتشان را بمالد؟؟

(مادر حنانه را محکم در آغوشش فشار میدهد و سرش را میبوسد و با لبخند غم انگیری میگوید)

_نه مادر...دوست نداشتند...بعضی ها هم که دوست داشتند مجبور بودند...

+مجبور؟ مجبور به چه مادر؟

_مجبور به....مجبور به....

+مادر...آنها با دخترهایشان چه میکردند؟؟

_دختر ها خیلی عمرشان به دنیا نبود حنانه...

+چرا مادر؟؟ مگر چه اتفاقی می افتاد؟؟

_این هم راضی است که باید زمانش فرا برسد تا برایت بازگو کنم..

_مادر..؟

+جان مادر؟

_پس چرا من الان هستم و همبازی های زیادی دارم؟؟ ساره...آسیه...و ..

+راز دقیقا همین است دخترم..

_مادر بگووو...بگووو

+یک مرد مهربان دنیای ما را تغییر داد...

_یعنی چه مادر؟

+مردی آمد که دختر را رحمت میدانست و ....

(صدای برهم زدن کلون در به گوش میرسد)

_چه کسی پشت در است؟؟

#درب را باز کن ناریه پیامبر خدا امروز میهمان سفره ماست..درب را باز کن...

_خدایا شکرت...جانم به فدای رسول خدا..آمدم!

حنانه آن رازی که میخواستم برایت بازگو کنم امروز میهمان خانه ماست!







پ ن:

عید شما مبارک...

پ ن:

چگونه یک مرد دنیا را بهم میریزد؟

پ ن:

اگر من بودم پیشنهاد میدادم در این روز دختران برای بدست اوردن پشتیبانی این چنین بزرگ برای خود جشن بگیرند

پشتیبانی که جایگاه زن را به درجه اعلای خود رساند و دخترش را مادر پدر نامید

۶ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۴ ، ۲۲:۱۰
مسیح