icon
بایگانی بهمن ۱۳۹۵ :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

۲۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است


+دیگه وقتشه..

_اره...ولی هیچ وقت فکر نمی کردم برسه..

+حالا که میبینی رسیده، چیکار میکنی؟

_میریم به سمتش، باید بار رو از دوشش برداریم، بقیه هم کم کم میرسن

+اگه وقتی رسیدیم صورتش رو برگردوند چی؟

_اون بزرگوار از این حرف هاست که به رومون بیاره، سلاح ماهم همین پرروگیه

+حالا ته قصه چی میشه؟

_یه بار برای همیشه به خوبی و خوشی تموم میشه..






پ ن:

دلم برای همچین قاب هایی تنگ شده

قاب هایی که نفس رو تو سینه حبس کنه

پ ن:

دلم می خواست وقتی می آیی

باشم

پ ن:

مزارع نزدیک حرم امام 

حدود دو سال پیش

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۵ ، ۱۵:۴۳
مسیح



+مامان..این اقاها کجا میرن؟
_میرن جنگ مامان،میرن جبهه
+میرن جبهه که چی بشه؟
_میرن تا با دشمن بجنگن قربونت برم
+اگه با دشمن نجنگن چی‌ میشه؟
_دشمن میاد تو خونه ما اون وقت دیگه من و تو نمیتونیم بازی کنم مامان
+پس بابا چرا جبهه نمیره؟
_بابا..با..با.. بابا خب نمیتونه بره عزیزم
+چرا؟
_چون ما تنها میمونیم
+یعنی این آقا ها که میرن تنهان؟
_تنهای تنها که نه...
+یعنی بچه ندارن؟
_چرا دارن...ولی خب اگه بابا بره کی اینجا کار کنه برامون غذا بیاره؟
+یعنی بچه های این اقاها گشنه میمونن؟
_مهدی جان مامان چقدر سوال میکنی تو، اصن بیا بریم این گلها رو بدیم به عموها که دارن میرن جبهه







پ ن:
گاهی حاضریم برایمان جان بدهند، و البته ما بعد از آن حسابی تشکر میکنیم، بعضی هایمان حتی تشکر هم نمیکنیم.
پ ن:
بعضی هایمان تا ابد از کاشته دیگران میخوریم بدون آنکه گاهی چیزی بکاریم.

۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۰۸
مسیح

پاکت سیگار بهمن را در می آورد با انگشتش چند ضربه روی بسته میزند، چند نخ بیرون می آید، یکی را بر میدارد و به سمت دهان میبرد.

+آره اقا، مرد بودن میید

این مرد آخری وقتی سیگار را گوشه لبش گذاشت أین شکلی شد، دستش را روی جیب های بالایی زد

_فندک میخوای حاجی؟

+نه عزیزم، فندک برا سوسولاس، من بوی گوگرد رو با چیز دیگه ای عوض نمیکنم 

قوطی کبریت را در می آورد، کبریت را به دیواره اش چند بار ضربه میدهد بعد دستش را دورش حلقه میکند و به سمت دهان میبرد، یک پک عمیق

_عحح عحححح عحح

+شیمیایی؟

_خنده، پسر جون مث اینکه فیلم جنگی زیاد میبینی؟ (خنده) شیمیایی کجا بود، اینا عوارض این لعنتیه

+خب ترکش کن قربون سیبلای مرتبت

_لعنتیه دوست داشتنییه

سیگار را از دهان میگیرد و دستانش را به نیمکت تکیه میدهد

_این قبرا رو میبینی؟

+قبرای همین قطعه رو میگید؟

_آره، همینا، اینا رو سال شصت چهار بیشترش رو باهم خاک میکردن، با فاصله یکی دو روز، الان رو قبرا روهم که بخونی معلومه، همه رو زده بهمن شصت و چهار، قیامتی بود اون روزها اینجا..

+میشناسیشون مگه حاجی؟

_اولندش که من مکه نرفتم، میخوای صدا کنی اکبر صدام کن، دومندش که آره خیلی هاشون رو میشناسم باقی رو به چهره، هنوز بعده سی و خورده ای سال میام اینجا فکر میکنم هنوز هستن و دارن کف اتوبوس رو کثیف میکنن!

+کف اتوبوس؟؟

_من راننده اتوبوس بودم، تهران شمال کار میکردم، ساری بابل رشت لاهیجان، همین بهمن شصت و چهار خواهرزادم که مثل اینا بسیجی بود، گفت دایی نمیای یه بار بچه های مسجدو ببری دوکوهه؟ منم جوگیر جلوی تلوزیون بودم اخبار داشت خط رو نشون میداد، نمیدونم حالی به حالی شدم گفتم باشه، اصن زنم تعجب کرد! نفهمیدم اصلا چرا، این پدر سوخته هم حرف از دهن ما نیومده بیرون، تیز کرد سمت مسجد و گفت آقا دایی من اتوبوس داره میبره، اتوبوس هماهنگ نکنید، خلاصه سر..

+اکبر آقا شرمنده وسط صحبتت، سیگار همین الان فروبریزه، حواست نبود نکشیدی همش رفت

_حواسم هست باباجون، چنتا پک میزنم بعد میذارم دود کنه بخوره به صورتم این جوری کمتر میکشم

+پس ببخشید میگفتید 

سیگار را یک ضربه مهمان میکند تا خاکستر بریزد و بعد یک پک دیگر

_اره آقا خلاصه ما رفتیم اون روز جلوی مسجد که ببریم اینا رو، اینقدر اذیت کردن، عربده زدن، خوندن، سینه زدن ، آقا گند زدن به کف اتوبوس که دو سه بار تو راه زدم بقل گفتم بر میگردم، خدا رحمت کنه مصطفی رو پسر آقایی بود، میومد هی میگفت: شرمنده اکبر آقا من ارومشون میکنم، شما یه سیگار بزن راه بیفت شرمنده،برای سلامتی اکبر آقا صلوات، این مصطفی ما رو خر میکرد هی، آقا با سردرد و بدختی رسوندیمشون دوکوهه، چه مسیر بدی! پدر ماشین دراومد! رسیدیم اونجا اینا هرکدوم که پیاده میشدن، میومدن شونه مارو بوس میکردن میگفتن ببخشید اکبر آقا حلال کن، ما هی میگفتیم عیبی نداره خدا به همراتون، دوباره نفر بعد نفر بعد، پنجاه نفری گفتن، آخر سر هم دیدم مصطفی خدا بیامرز کف اتوبوس رو جمع کرده تو یه کیسه، اومد عذرخواهی و دست مارو ماچ‌کرد که حلال کن، عجیب پسری بود، نورانی خدا شاهده، اصلا مرد!

رفتن، ما اومدیم تویکی از خوابگاه ها بخوابیم که برگردیم فرداش، که اومدن مسئولای اونجا گفتن اگر میشه من یه پنج شیش روزی بمونم، هم یه سری رفت آمد های داخل شهر رو انجام بدم هم یه پنجاه تا از بچه ها که برای مرخصی برمیگردن رو روز شیشم برگردونم، منم مرام کش این بچه بسیجی ها شده بودم گفتم باشه

+کلا مرام نقطه ضعفته اکبرآقا (خنده)

_اره والا، مرام بیاد وسط گیر میفتیم

+این شد که بچه ها رو میشناسی

_اره ولی دلیل اینجا اومدنم این نیست

+عو، پس داستان ادامه داره!

کمی مکث میکند، به پشت سر نگاهی می اندازد، سیگار را که حالا به فیلتر رسیده با ضربه ای پرت میکند

_اونم چه ادامه ای..

+مگه چی شد اکبر آقا؟

_هعی..بچه ها از تهران گویا برای عملیات اعزام شده بودن،تهران آموزش دیده بودن که رسیدن سریع به لشکر ملحق بشن برای عملیات، عملیات سه روز بعد رسیدن من شروع شده بود، این بچه ها روز بعدش یعنی روز چهارم عمل کرده بودن، جبهه اون وری موفق میشه میزنه خط رو میشکونه، سمت اینا مث اینکه موفق نمیشن، خط دور میخوره، اینا رو بعدا برای من گفتن

+حتما تلفات بالا بوده بعدش..

_اره..روز شیشم من ترتمیز کردم و ساکو بستم، یه دستی به اتوبوس کشیدم،اب روغن رو چک کردم که راه بیفتم با گروه جدید به سمت تهران

دیدیم اون مسئوله اومد، گفت برنامه عوض شده باید همینایی که آوردی رو ببری. گفتم عه پس اینا چطور شده نیومده دارن برمیگردن، تو دلم گفتم اینا از بس اونجا هم شلوغی کردن، دیپورت شدن 

گفتم برای من که فرقی نداره من میخوام برگردم حالا با اونا یا کس دیگه

گفت فقط یکم باید ماشینو دست کاری کنیم، سپردم بچه ها یخ بیارن، یکی دوتا پنکه هم بچه های فنی میان نصب میکنن، ماشین مناسب نداریم تعداد هم بالاست اینطوری باید یه سری رو برگردونیم

+پنکه؟ یخ؟ مگه مواد غذایی هم میخواستن برگردونن؟

نفس عمیقی میکشد،دوباره پاکت بهمن را در می آورد،چند ضربه دیگر،نخی را بیرون میکشد،کبریت را روشن میکند دست را حلقه میکند تا دم دهان و بعد باز پک عمیقی دیگر 

_هرسری داستان به اینجا میرسه، حالم بد میشه، مسئوله رفت،منم تو بهت و تعجب که آخه یخ و پنکه برای چیه؟ و دعوا برای اینکه نمیذارم دست به ماشین بزنی، بعد دیدم از اون دور یه کامیون نزدیک شد، وایساد یه عده سرباز ریختن دورش و شروع کردن تخلیه کامیون، دو سر جعبه های چوبی رو میگرفتن، میذاشتن پایین، رفتم نزدیک دیدم تابوته، یه لحظه سریع یاد حرفای اون بنده خدا افتادم، بچه هایی که آوردی، یخ،پنکه.... زدم رو دستم، بلند گفتم یا حضرت ابالفضل همونجا نشستم، بغض بیخ گلومو گرفت، سربازاهم همینطور تابوتا رو پایین می آوردن و میچیدن، سی و پنج تا تابوت از پنجاه تایی که آوردم، بقیه هم یا مجروح بودن یا هنوز تو خط

+یا صاحب الزمان...

_مصطفی اولین تابوتی بود که آوردن توی اتوبوس، اروم ساکت گذاشتنش اون ته، و بقیه رو هم از ته چیدن و بینش یخ گذاشتن و اومدن جلو، اوتوبوس تا نصفه پر شده بود، سه چهارتا از بچه های اونجا هم سوار شدن تا برگردن برای انجام دادن کار این بچه ها، تو راه چندباری وایسادم تا یخ هارو تعویض کنن، نه صدایی، نه خنده ای، نه مداحیی، نه عربده کشیی، نه شوخیی، دیگه مصطفی هم نبود که بیاد پیشم ارومم کنه، تصویر مصطفی و تکتکشون که موقع پیاده شدن میومدن و شونم رو میبوسیدن و عذرخواهی میکردن تا تهران جلوی چشم بود، کف اتوبوس تمیز تمیز بود،فقط به خاطر یخ ها خیس شده بود، رسیدیم تهران تابوتا رو تحویل معراج دادیم، و من شب اونجا موندم، پیش بچه ها، دلم می خواست اونجا دوباره زنده شن سوارشون کنم ببرمشون مسجد، خانواده هاشون بیان استقبال، ولی نمیشد. بچه ها داشتن خوشگلشون میکردن برای تشییع

صدقه سر اون بچه ها من تا آخر جنگ شدم اتوبوس اعزامی ها، با این تفاوت که سر من دعوا بود! میگفتن این هرکی رو ببره عاقبت بخیر میکنه، به اتوبوسم میگفتن معراج سیار

+اکبر آقا خیلی کارت درسته ها!!

_کار درستا پشت من خوابیدن 

+میگم اکبر آقا میشه یه دور مارو سوار اتوبوس کنی؟

_شما هنوز اینجا کار زیاد داری

+یه دور حاجی فقط یه دور!

_نه عزیزم مثل اینکه جدی گرفتیا! اونا یه چیزی میگفتن برای خودشون 

+تروخدا تروخدا


صدا آرام آرام محو میشود ..






پ ن:

اگر شد خیلی این پست رو شیر نکنید.

پ ن:

عکس مرتبط با پست

پ ن:

داستان تخیلی است. (اما ریشه در حقایق دارد)

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۰۳
مسیح
امثال من در این دنیا به چه دردی میخوردند؟
اکسیژن را به دی اکسید تبدیل کنند
فضا را اشغال کنند
و مثل بختک روی منابع محدود دنیا بیفتند
یک مصرف کننده تمام عیار

ای کاش خدا قابلیتی را در زمین میگذاشت، تا افرادی که به این بلامصرفی خود پی بردند، جان و هستی خود را تقدیم کنند تا با چند جان و هستی دیگر یک قهرمان پدید بیاید یا بر عمر قهرمانان دیگر افزوده شود.
اینطور شاید در عین بی مصرفی منبع تجدید پذیر سوختی میشدیم جهت تداوم و تکثیر قهرمان ها
آنهایی که جهان به انگشت اعمال آن ها میچرخد و تاثیر بر تمام محیط پیرامون میگذارند
آنهایی که پاسبانند و دشمن میشناسند و آرام و قرار ندارند

آنطور شاید میشد گفت به دردی میخوریم...




پ ن:
امثال من از آنجایی که زیادند، در صورت وجود آن ویژگی وجودمان مثل نفت میشد، ارزشمند، منابع سوخت
۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۲۳ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۵۹
مسیح

#پست_دهه_فجر_طور
یک مطلبی نوشته در فضای مجازیش، نکته ای به ذهنش رسیده، نکته ای مهم، که باید گفت، نگفتنش جایز نیست
مطلب را نوشته حالا هی فکر میکند، ارسالش کنم؟ نکنم؟ اگر همه یک دفعه ریختند سرم و سوال پیچم کردند چه؟ اوه اوه فلانی اگر ببیند چه میگوید و ‌‌‌‌... آخر سر هم پاک میکند، به لایک کردن ادامه می دهد.
سر کلاس دانشگاه نشسته، استاد چاک دهانش را باز کرده هرچه از دهنش می آید نثار اسلام و انقلاب و امام بقیه میکند
هی نگاه میکند به دور و برش و هی دندان فشار میدهد، هی نگاه میکند به ریشو ها و چادری های کلاس که آلان یکیشان بلند میشود و جواب میدهد اما گویا بقیه هم حالت او را دارند، دوباره دندان میفشارد و به این فکر میکند که اگر جواب بدهم استاد بامن چپ افتاد چه؟ ضایع شدم جلوی بقیه چه، رفقایم گفتند این امله چه؟
اخر سرهم هیچ نمی گوید و توی ذهنش میگوید خب الحمدلله انقلاب که با این حرفها چیزیش نمیشه!
محل کار، میبیند سیستم دارد دچار فعل حرام میشود، حق نا حق میشود و ... ولی هی فکر میکند که اگر بگویم نانم قطع میشود، بیکار میشوم و چه و چه
مسئول جمهوری اسلامی است، یعنی روی گرده های انقلاب بالا رفته و به این مرتبه رسیده، در فراز و فرود های انقلاب با شعار های انقلاب ابرویی یافته، حالا مسئول شده و درگیر بازی های سیاسی
پشت تریبون خود برای یک موضع گیری انقلابی صدبار سرخ و سفید میشود که نکند فلان حزب مرا بزند، بهمان شخصیت ناراحت شود، به فلان هیات مدیره بر بخورد و ...
.
دسته پشت خاکریز منتظر فرمان حمله بود، جای عملیات شناسایی شده بود
همه پشت خاکریز خوابیده بودند، چوب کبریت بالا می آمد، تیربار آن را میزد
دستور حمله که صادر شد، بدون ثانیه ای غفلت صف اول از خاکریز بالا رفت و نود درصدشان در دم افتادند
کسی فکر نکرد
پس جانم چه؟
زن و بچه..
حقوق و مزایا 
خانه ام
و ...




پ ن:
ما مدعیان صف اول بودیم
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...
پ ن:
#قاب_ماندگار
۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۰۶
مسیح


#پست_دهه_فجر_طور 

ماها چطور عاشق انقلاب اسلامی شدیم؟

ایا دوران طاغوت را دیده ایم؟

خیر

آیا در کوران مبارزات بودیم؟

خیر

آیا در وفاق و همبستگی آن روزهای مردم شریک بودیم؟

خیر

آیا قطره ای در سیل خروشان تظاهرات بودیم؟

خیر

آیا امام را دیدیم؟

خیر

رجایی و باهنر و باقی کابینه انقلاب را دیدیم؟

خیر

آیا پای درس و بحث بهشتی ها و مطهری ها و غیره نشستیم؟

خیر

جنگ که شروع شد آیا جنگ دیدیم؟

بعضی هایمان خیر

امام رحلت کرد و آن جمعیت به میدان آمد، ما در آن ها بودیم؟

خیر

بعضی هامان حتی دولت مرحوم رفسنجانی را ندیدیم!!

بعضی هایمان دوران خاتمی را هم مثل برفک در ذهن داریم

ما دقیقا

عاشق چه شدیم؟

و دقیقا چه شد که عاشق شدیم؟

میگویند

در کهکشان ستاره ها عمری دارند

و بعد منفجر میشوند

انفجاری عظیم 

ما روی زمین هنوز از نور بعضی آن ها بهره مندیم

با اینکه آن ستاره هزاران سال پیش منفجر شده

اینکه میگویند

انقلاب ما

انفجار نور بود

شاید اینطور باشد

و الا

ما چرا عاشق شدیم؟




پ ن:

آن گوشه ی دنیا بعد سی سال چرا عاشق میشود؟

پ ن:

دلم برای الله اکبر روی پشت بام تنگ شده

پ ن:

#قاب_ماندگار

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۵۹
مسیح

اگر توی فامیلتون با نوجوون ها سر کار دارید، و یا معلمید هستید و با اون ها در ارتباط هستید و یا در پایگاه های بسیج کنارشون هستید و یا حتی اگر  خودتون نوجوون هستید
این سایت رو بهشون معرفی کنید و یا به این سایت سر بزنید
http://nojavan.khamenei.ir/

خامنه ای دات آی آر، شعبه نو+جوان

صفحه اینستاش هم دیروز راه افتاده
https://www.instagram.com/nojavan.khamenei.ir/
مرجع خوبی برای محتوا در فضای مجازی برای نوجوون ها میتونه باشه.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۵ ، ۱۸:۳۸
مسیح


#پست_دهه_فجر_طور 

شما یک طرحی داری، طرح خوب و درستیست

اصلا میطلبد هر چه زودتر انجام شود

راه میفتی اول برای راهنمایی و مشورت از دیگران 

اولی:اوه اوه این میخوای پیش ببری؟؟ دومی:میدونی یعنی چی؟

سومی:نه نمیشه، این طرح اندازه تو نیست

چهارمی:میدونی چقدر خرج بر میداره؟

پنجمی:اتفاقا یک نفر دیگه ای بود میخواست همینو ببره جلو نتونست

ششمی:ببین سرت درد میکنه ها، بیا بشین سر جات تو رو خدا

هفتمی:شما تجربش رو نداری، نکن لطفا

هشتمی: فکر کردی الان کشور و نظام معطل طرح تو نشسته؟

همینطور بگیر تا ان مین نفر

تازه بعد از بهره مند شدن از نظر دوستان و کارشناسان محترم میخوری به پست نظرات متولیان امر که تو می توانی برای اجرا روی کمکشان حساب کنی، هر چه بالا شنیدی به توان دو یا حتی سه و چهار از آن ها می شنوی.

دست آخر چه میکنی؟

انجامش نمیدهی؟

قهر میکنی؟

در افق محو میشوی؟

نقل قول ها و خاطرات زیادی از امام در راه انقلاب کردن از ابتدای جوانیش به گوش رسیده

اینکه نظر بعضی هم درسان و هم نوعان بعضی علمای سطح بالا راجع به هدف او چه بوده 

خیلی ها میگفتند، حرفت خوب است، ولی بیا بنشین به درس بچسب، اسلام به علم من و تو بیشتر احتیاج دارد

بعضی ها میگفتند، یک آخوند نباید وارد این مسایل شود

بعضی ها معتقد بودن همینکه حکومت به شرعیات کاری ندارد کافیست 

عده ای هم معتقد بودن به هر حال مملکت شاه میخواهد

امام چه کرد؟

انجامش نداد؟

قهر کرد؟

در افق محو شد؟

نه، انجامش داد

حتی به این قیمت که بعد از انقلاب هم هنوز مغضوب برخی روحانیون بود و هست.

او راه درست و هدف درست را دید

توکل کرد

و بعد راه افتاد

هدف امام چه بود؟ انقلاب اسلامی

هدف تو چیست؟ فلان طرح یا فلان هدف

امام توانست

تو نمی توانی؟

حالا چه میکنی؟

انجامش میدهی حتی اگر همه گفتند نمی شود؟ یا تسلیم آیه های یاس بقیه میشوی؟





پ ن:

این نه و دیالوگ (من میدونم نمیشه و ...) را از دهنمان دور کنیم، خدا میداند تا الان با آیه های یاس مان ذوق چند نفر را کور کردیم.

پ ن:

مخاطب خاص این پست شخص خودم هستم.

پ ن:

#قاب_ماندگار

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۰۷
مسیح


#پست_دهه_فجر_طور
نشسته بودیم پای تلوزیون، ویژه برنامه های بعد فوت آقای هاشمی، پای صحبت های بعضی قدیمی ها و اسم و رسم دار های انقلاب
همینطور که برنامه پخش میشد به مادرم گفتم:

ترس پیری از مرگ برای من بیشتره!

همین بعضی هایی را که بالا اشاره کردم، اگر بنشینیم اوایل و این روزهای بعد انقلابشان را با هم مرور کنیم، بعضا انگار به کلی عوض شدند
طرف یک روزی بیانیه میداد که آقااا باید قلم پای آمریکا را در این کشور بشکنیم، حالا این روزها دنبال راه ورودی برای آن ها میگردد
آن یکی آن روزها میگفت هرچه رهبری بگوید همان باید اجرا شود و هر کس مخالفش باشد حتما ایرادی دارد
همان فرد چند سال بعد به رهبری میگوید در محدوده قانون اساسی باش!
فردی آن روزها هرعکسی از امام میبینی نفر سوم از سمت راست بود، امروز در برنامه های بی بی سی در کادر دوم از سمت چپ است.
کاری با این مقوله ندارم که بعضی از این بعضی ها، از اول هم یار انقلاب نبودند و دنبال کار خود بودند.

من کار با پیری دارم
با گذر سن
با گذشت روزهای عمر یکی پس از دیگری که گاهی میشود وسواس خناس

مراقب باشیم
انقلابی مثل آتش یک گالن بنزین نیست که اولش تا بلند ترین نقطه ممکن شعله بکشد و رخ نمایی کند و چند مدت بعد تبدیل به شعله های کوچک سطحی شود و کمی بعد خاموش
انقلابی مثل موتور قطار های قدیمیست، تا آخر عمر باید بیل به دست عرق بریزی و بیل بیل ذغال سنگ خرجش کنی
آنقدر بریزی تا به مقصد برسی.


خدا پدر بزرگ را بیامرزد که میگفت:
پیر برخوردار باشی





پ ن:
آدم پیر هم باشد مثل امام
که در پیری از جوانی هم انقلابی تر بود
از ما جوان ها جلوتر
پ ن:
میگفت: شما تندرویید!
گفت: تا وقتی هنوز با ژیان تو خیابون راه بری، بقیه از نظر تو، تندرو میان.
پ ن:
#قاب_ماندگار

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۵ ، ۰۲:۵۹
مسیح
مهدویان سینمای ایران رو بعد مدت ها بهم ریخته
و این یعنی چیزی که من طرفدارش باشم







پ ن:
هنوز ندیدم فیلم رو ولی فیلم خوب رو میشه بو کشید
پ ن:
امیدوارم با وسواس همچنان خوب پیش بری، به هر حال تو هم سوره ای هستی :)
پ ن:
وقتی فیلم خوب میبینم اذیت میشم...
۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۲۸
مسیح