icon
بایگانی تیر ۱۳۹۷ :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

۷ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است



«یک روز
وقتی جنگ تمام شد
تو به مادر میگویی:
انگار که، هیچ‌کس باقی نمانده است، هیچکس...
و مادر می‌گوید:
بچه ها به دنیا می‌آیند، بچه های زیادی به دنیا می آیند
بچه هایی که حتی جنگ را حس نکرده اند و برایشان، طعم و مزه ی قصه و افسانه را دارد و باز آن ها وطن را پر خواهند کرد و مسجد ها را
مدرسه ها را و سربازخانه ها را و مجالس عروسی را...
اصل آن چیزی است که تو به خاطرش جنگیدی
اصل، آن چیزی است که تو به خاطرش دوستان دوران کودکیت را از دست دادی
اصل، آن چیزی است که تو به خاطرش، دیدن را از یاد بردی
و حسن راه رفتن را از یاد برد
و مصطفی، خود را.
دخترک، خجل می‌گوید:
مادر! آن بچه ها که باز می آیند، آیا باز به جنگ تازه نخواهند رفت؟
مادر می‌گوید:
اگر ظلم باشد، گرسنگی باشد، وطن در خطر باشد، ایمان مورد هجوم و دشمن در خانه ی ما
عروس من! عروسک خوب من!
بچه ها باز هم خواهند جنگید.
آنها که شرف دارند، خواهند جنگید
و آنها که ندارند، خواهند گریخت...»







پ ن:
متن بالا، برشی از کتاب بود، گرچه برایم سخت است برشی از یک کل دوست داشتنی بردارم
پ ن:
سالها دنبالش بودم و کتاب از دستم فراری بود
به هر کتاب فروشی می‌رسیدم میگفتم:
آقا کتاب «با سرود خوان جنگ در خطه...» جمله ام تمام نشده، میگفتند: نع!
یک نه محکم که گویی جای دیگر هم پیدایش نمیکنی
دنبال دلیلش بودم که چرا نیست
امشب وقتی کتاب تمام شد
فهمیدم
پ ن:
دوست دارم
پاراگراف به پاراگرافش را پست کنم
و فکر کنم این کار را بکنم...
پ ن:
حیف
دوست داشتم عمرم را به حساب زندگیت بریزم
تا دو جمله بیشتر مینوشتی
حیف دنیا این قابلیت را نداشت
نادر خان
#با_سرود_خوان_جنگ_در_خطه_ی_نام_و_ننگ
۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۷ ، ۰۲:۰۱
مسیح



امروز خیلی اتفاقی 

مستند «شهریار ملک‌ قرآن» رو دیدم

پرتره ای از زندگی استاد شهریار پرهیزکار

صدایی که خیلی از ما با کاست ها و سی دی های ایشون قرآن رو یاد گرفتیم و از صدای ایشون تقلید میکردیم

باورم نمیشد که با این نوع موضوعات اینقدر جذاب تو پرداخت بشه مواجه شد

ولی مهدی فارسی ثابت کرد که میشه

وقتی که داستان گو باشی

و بلد باشی چطور تعریفش کنی

میتونی پرتره یک قاری قرآن رو بسازی

در حالی که جذاب باشه

و نتونی از دیدنش دست برداری

در حالی که نه طراحی های شازی داشتی

و نه خیلی پیچیده کار کردی

مهم اینکه داستان بگی

و مهم‌تر اینکه داستان رو پیدا کنی


#شهریار_ملک_قرآن

معرفی می‌کنه

حرف میزنه

همراه می‌کنه

و دست آخر دشنه تیز انتقاد رو هم هنرمندانه وارد پیکره سیستم می‌کنه 

تا نشون بده، مستندی که حرف برای زدن نداره

صرفا جشنواره ای از تصاویر و صداهاست



پ ن:

فکر کنم با جستجو این اسم تو تلویبیون بتونید پیداش کنید و ببینید

و صد البته لذت ببرید

پ ن:

در قرن بیست و یک

هنوز هم داستان ها مردم رو رام میکنند

پ ن:

خداقوت به گروه سازنده

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۷ ، ۲۱:۴۹
مسیح


مشکل از جایی شروع شد 

که ما فقط خرمشهر را آزاد کردیم

و باقی شهر ها را گذاشتیم بماند دستشان

میدانید که

انقلاب اسلامی هیچ وقت در مرامش نبود با یک دشمن بجنگد

یعنی برایش افت داشت

همیشه با چند دشمن همزمان میجنگید

اصلا ویژگی قهرمان های اسطوره ای این بود

آن سالها صدام شاید آسان ترین دشمنی بود که با او دست به یقه بودیم

یعنی اگر بخواهم بهتر بگویم

صدام لعنتی خیلی بد موقع آمد و گند زد به جنگ های دیگر ما

منافقین هم بودند، که حکم‌ دشمن پوششی را داشتند

آمده بودند شهر را بهم بریزند تا لشکر ما به موقع پشت دروازه های دشمن اصلی نرسد

غول اصلی از دست لشکر ما فرار میکرد و سر راهش برای اینکه سرعت ما را بگیرد

میکشت و منفجر میکرد

تا به خود می آمدیم، عزادار یکی از فرمانده لشکر ها میشدیم

به هیچ کس نمی توانستیم اعتماد کنیم

ضربه ها را انگار از داخل لشکر می‌خوردیم

غول مرحله آخر همه جا آدم داشت

آدم های که پشتشان نماز می‌خواندیم

لشکر کم کم نفسش گرفته شد

بعضی بچه ها خسته از تعقیب و گریز غول بزرگ، ترجیح دادن به جنگ صدام بروند،دشمنی که معلوم و مشخص بود

غول بزرگ از ما فاصله گرفت و آرام در تمام ارکان سیستم خزید

مثل آفتاب پرستی که خودش را همرنگ محیط کند

ما میشناختیمش و سعی می‌کردیم او را به همه نشان دهیم ولی بقیه مثل ما نمی‌شناختندش

لشکر ما نمک گیر خاک های جبهه شد

و آن ها نیش خود را تا دسته در نخاع سیستم فرو کردند

غول بزرگ، حالا بخشی از سیستم شده بود

رییس جمهور و وزیر داشت

و ما را با چوب قانون و مصوبه میراند

ما فقط توانسته بودیم خرمشهر را آزاد کنیم

خرمشهر نماد زمین گیر شدن غول بود

غول هم تصمیم گرفت خرمشهر را به خاطر خاطرات بدش

برای همیشه همانطور نگه دارد

آینه دق ما

و نماد قدرت خودش

اینکه کسی جرات نکند فکری برای آزادسازی به سرش بزند

ما فقط رسیدیم خرمشهر را آزاد کنیم

اما کالک عملیات هنوز روی میز فرماندهی باز است

عملیاتی برای بیرون راندن غول بزرگ از سیستم

غولی که اگر احساس خطر کند

از تمام شهر برای خودش سپر دفاعی میسازد


کالک عملیات هنوز باز است...





پ ن:

کسی جرات دارد با غول بزرگ سرشاخ شود؟

پ ن:

کارشان، کاری نکردن است

هدفشان خلع سلاح

بی غیرت هایی که کشور را به نتانیاهو بفرما میزنند

ناموسشان را...

#خرمشهر

۵ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۷ ، ۰۲:۰۲
مسیح



[اتوبوس بنز قدیمی در یکی از خیابان های تهران در حال حرکت است و دود غلیظی هم از خود بیرون می‌دهد]

+حاج بهرام مصبتو شکر، این قراضه رو هنوز عوض نکردی؟ بابا کل خیابونو ابر باران زا گرفت...

_ای بمیری که هنوز وقتی میای تو ماشین یه ریز هی ور ور ور ور حرف میزنی

+هییَع حالا انگار دختر هیجده سالست چه بر میخوره بهش

@ حاج بهرام به اصالت پایبنده! کاری با این سوسول بازیا نداره!

[با شنیدن این صدا رضا که جلوی اتوبوس در حال کل کل با حاج بهرام بود به سمت صندلی های عقب برمیگردد، کنار هر مرد جوان یک زن مسن نشسته، یکی از زن ها گره کیسه ای را باز میکند و به دست مرد میدهد]

# آقا بزنید روشن شید، برگه زرد آلو بی بی سمیه است نزنید رفته از دستتون!

@ ای جان ای جان، دهنت سرویس هربار که می آوردی به ما نمی‌رسید! بیارش این ور بدو تا رضا مشت نکرده همه رو!

[رضا با لبخند به سمت راننده و شیشه جلوی اتوبوس برمیگردد]

_رضا اگه حرف اضافی نمی‌زنی بگو‌ ننه کجاست الان ده دقیقست خیابون رو رد کردیم!

+اینقدر دود کردی نمی‌بینم جایی رو

_لا اله الا الله..

+نه نه غلط کردم میگم :) والا ساختمونا رو یه جوری کوبیدن ساختن نمی‌شناسم جایی رو ولی چشمی که حساب میکنم ته همین خیابون.. جلو مغازه احمد کرکر

∆این عادت زشت اسم گذاشتن رو آدما رو هنوز ترک نکردی بیچاره ننه چی کشیده از دست تو

+بابا احمد کرکره ساز بود بهش می‌گفتیم کر کر اسم نذاشتیم که!

@ عهه رضا ننه! اونها

+کو؟

@ اونها رو نیمکت نشسته..

+ای قربونت برم ننه.. حاج بهرام جلو‌ نیمکت نیش ترمز بزن!

[حاج بهرام جلوی نیمکت ترمز میزند، درب اتوبوس روبروی ننه باز میشود و رضا بیرون می‌پرد]

+حاااج خانووم برسونیمتون!

[ننه صورتش را می‌چرخاند و چشمانش را از پشت عینک ته استکانی ریز می‌کند]

×تو کی هستی؟

+همون که با دمپایی سیر کتکش می‌زدی!

×رضا ننه تویی؟!

+ای قربون رضا گفتنت برم، اره ننه خودمم!

×دیر کردی مادر!

+بیا بریم بالا برات بگم، قربون چشات برم

[رضا ننه را بالا می‌برد، بچه های برای ننه صلوات می‌فرستند و پیر زن های دیگر برای استقبال از او به سمت ننه می آیند..]





پ ن:

#صداهاصداها

پ ن:

نام عکاسش را نمیدانم...

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۰۹ تیر ۹۷ ، ۰۲:۴۲
مسیح


+مجید بازوت! بازوت چی شده؟!

_چیزی نیست چیزی نیست هول نکن

@ مجتبیی! بیار اون برانکاردُ!

+من جواب مادرتو چی بدم مجید!

_مادرم سوال کرد شما جواب نده..

@ مجتبیی برسون اون لامصبو! از دست رفتتتت

+اون کیه اون پشت افتاده؟

(مجید با وجود درد بازویش خودش را کمی به امداد گر نزدیک می‌کند تا پشتش معلوم نشود)

+بهت میگم اون کیه اون پشت افتاده، بیا کنار مجتبی..بذار ببینم

@ برو عقب برادر همینجوری جا کمه اینجا برو عقب بذار کارمو بکنم

_چیزی نیست.. هادیِ یکم فشارش افتاده..

+یا صاحب الزمان! هااادییی!

_نگران نباش، جواب مادر هادی با من...






پ ن:

#صداهاصداها

پ ن:

در صداهای ذهن من، مجید و هادی برادر بودند...

پ ن:

عکس از استاد

@bahram.mohammadifard

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۷ ، ۰۳:۲۰
مسیح



در آن سالهایی که مسیر هر هفته من بود

این جا مثل الانش نبود

یک محوطه باز بود که نیمی از آن را خیابان تشکیل داده بود و نیمه دیگر فضای سبزی بود که منتهی میشد به خیابان

چند روز پیش که دوباره بعد سالها با مترو به بهشت زهرا رفتم وقتی از ایستگاه بیرون آمدم و پیچیدم سمت مسیر

دیدم همه آن فضا یکی شده و جایش را خط کشی های قبر گرفته و آن جلوتر هم چند نفر خاک شده

پیش خودم گفتم

فلانی زمین دارد می گوید:

هرچقدر لازم باشد قبر خواهم شد تا تو راهم در بربگیرم!


راه فراری نیست 

خاک ما را میخواند...



پ ن:

خانه ات چند متر است؟

آماده ای در دو‌ متر بخوابی؟

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۷ ، ۰۲:۱۸
مسیح


چمرانی که من میشناسم

اگر امروز زنده بود

سالها می‌گذشت که در یمن بود

کودکان را جمع کرده بود

و از آن ها نسلی طلایی می‌ساخت

چمرانی که من میشناسم

برای رفتن به یمن

شغل ها و عناوین و هیات علمی ها و سمت های مشاوره را سه طلاقه میکرد و می‌رفت

چمرانی که من میشناسم

دست به جیب بود

آماده برای خرج کردن

هزینه دادن

چمرانی که من میشناسم

گرد پیری زمین گیرش نمی‌کرد

زوال عقل نمی‌گرفت و لگد به ظرف آرمان هایش نمی‌زد

چمرانی که من میشناسم

اگر امروز بود

قطعا یمنی بود

یک یمنی اصیل







پ ن:

چمرانی که من میشناسم

نمونه ای اصیل از انسان بود

از انقلابی زیستن

و انقلابی زیستن

چیزی جز این نیست

که حاضر باشی هزینه بدهی...

پ ن:

#یمن پیش چشم من است

جایی که حتی اگر ایران به فینال جام جهانی هم برسد

از جایش تکان نمی خورد...

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۷ ، ۰۱:۰۸
مسیح