icon
بایگانی فروردين ۱۳۹۸ :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۸ ثبت شده است



داستان ما مسلمان های این کره خاکی، داستان یک خانواده پر جمعیت است که بچه هایش در کودکی از نعمت دیدار والدینشان محروم شدند و یک دلال بی رحم هر کدام را به یتیم خانه ای سپرد یا به خانواده ای بخشید. هر کدام را به گوشه ای از دنیا.

به مرور زمان، بچه ها که حالا هر کدام سالها و ماه ها از هم فاصله داشتند والدین را فراموش کردند و این باور را پذیرفتند که گویا محکومند به گذشته ای که به یادش نیاورند.

روزهای سخت دور از خانه. روزهایی که هر کجا رسیدند به آن ها گفتند «معلوم نیست از کجا آمده اید! پشتتان کیست؟ تبارتان کیست؟» روزهایی که اگر کسی به یکی از اعضای خانواده زور می‌گفت. کسی نبود پشتشان درآید. مگر خانواده ای که از هم پاچیده می‌توانست پشتوانه باشد؟

روزهای سخت جدایی اما یکی از اعضای خانواده را به این وادار کرد که ببیند واقعا قرار است اینقدر بی کس و کار بماند؟

خاطرات محو در ذهنش می‌گفت او یک زمان خانواده ای پر جمعیت داشته. خانواده ای که پشت هم بوده. او نمی توانست این خاطرات محو را انکار کند برای همین آنقدر گشت تا توانست ردی از خانواده ی افسانه ای خود پیدا کند.

او فهمید آنقدر هاهم که فکر می‌کرده از اعضای خانواده دور نبوده. از شر ناپدری و نامادری که خلاص شد. افتاد به صدا کردن خواهر ها و برادر ها. اما راه خیلی سخت بود. آدمیزاد گاهی خاک حاصل خیزی برای کشت یک باور است و اگر حواست نباشد باور غلط، خیلی زود درونت ریشه میگیرد. در وجود بعضی از اعضای خانواده این باور ریشه دوانده بود «ما خانواده ای نداریم!».

خیلی طول کشید تا عضو بیدار شده توانست بعضی اعضای دیگر خانواده را متقاعد کند که آن ها یک خانواده هستند و اگر دست به دست هم بدهند، خاطرات سیاه گذشته محال است دیگر جرات برگشت را به خودشان بدهند.

بعضی برادر ها و خواهرها خانواده را پیدا کردند اما بعضی دیگر نتوانستند پندار بی کس بودن را در وجود خود بخشکانند.

اعضای دور هم جمع شده قول دادند تا دیگر اعضای خانواده را از هر کجای دنیا هم که شده پیدا کنند. آن ها امید داشتند پدر روزی به خانه بر میگردد و وقتی که او برگشت، همه اعضای خانواده باید دور هم جمع باشند.

آن ها اعتقاد داشتند، پدر وقتی که برگردد دیگر هیچ کس نمی تواند به خانواده زور بگوید.

پدر وقتی برگردد به ما بچه ها افتخار می‌کند.

به مایی که وقتی او نبود، خانواده را رها نکردیم.

به ما که همیشه منتظرش ماندیم.

اعضای دور هم جمع شده هنوز از صبح تا غروب به همه جهت ها فریاد میزنند:

«برادر ها! خواهر ها! بگردید! پدر منتظر ماست!»





پ ن:

این سیل بعضی برادرها و خواهرنمان را به ما برگرداند.

۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۸ ، ۰۱:۰۷
مسیح



«[سر کلاس درس، دقایق آخر تا تعطیل شدن کلاس، بچه ها بی تابی می‌کنند تا زنگ بخورد و کلاس را ترک کنند، امیر این بین بی قرار تر از همه است، لوازمش با جمع کرده و فقط مانده کتابش. حمید از دور او را در نظر دارد. زنگ می‌خورد و با صدای جیغ و فریاد بچه ها کلاس در چشم بهم زدنی خالی می شود. نفر اول امیر از در کلاس مثل گلوله خارج میشود. حمید اما به سمت میز امیر می‌رود و مشغول کاری می شود و بعد اوهم سریع کلاس را به سمت حیاط و بعد کوچه ترک میکند و در راه امیر را می بیند.]»

+امییییرررر ... امیررررر... امیر مسعووودی

«[امیر که در حال دویدن و رفتن است. در حالی که زیپ های کیف را کامل نبسته می ایستد و پشت سر را نگاه میکند.]»

_چیه چی شده حمید؟

«[حمید جا مدادی و یک کتاب و دفتر را در دست دارد و تکانش می‌دهد]»

+حواس پرت خان باز اینا رو جااا گذاشتی!

«[امیر دوان دوان به سمت حمید می آید و وسایل را می‌گیرد و تند تند توی کیفش میگذارد]»

_دستت درد نکنه خدافظ خدافظ

+کجااا وایسا زیپت بازه امیییر

_عه کو؟

+چرا اینقدر عجله داری تو آخه! من همیشه نیستم وسایلت رو بدما!

«[امیر نفس نفس میزند]»

_مامانم... مامانم دیر برسم نگران میشه

«[آخرین زیپ را می‌بندد و باز شروع به دویدن می‌کند]»

_خدااافظ خداافظ

«[حمید به امیر که در حال دویدن است نگاه می‌کند و سرش را تکان میدهد و بعد راه می افتد.]»



(بیست سال بعد)



«[حمید از دور امیر را می بیند که بعد از اصابت یک خمپاره روی زمین می افتد. بعد دوربین را گوشه ای رها میکند و به سمت امیر می‌دود. بعد از این که به امیر می‌رسد او را کشان کشان پشت خاک ریز میکشد و روی برانکارد میگذارد. اما پیکر امیر کامل نیست. دست و پای راست او جدا شده. حمید پیکر را تنها میگذارد و روی زمین به دنبال دست و پا میگردد. در حالی که بغض گلویش را گرفته.]»

+لعنت به تو بچه... چرا اینقدر عجله داری همیشه... چرا من بیست سال شدم مامور وسایل گم شده تو... پاشو برو خونه تا مادرت نگران نشده...






پ ن:

سلامتی همه حواس پرتا

اونایی که برای فدا شدن عجله داشتن

پ ن:

سلامتی مادرای چشم انتظار

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۸ ، ۲۳:۰۲
مسیح

چند وقته اینجا پست نگذاشتم

گرچه در اینستاگرام مشغول بودم

از این بعد پست ها رو اینجا هم میذارم آروم آروم


ممنون از دوستانی که سراغ فعال شدن اینجا رو میگرفتن

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۸ ، ۱۹:۳۹
مسیح