مای بارد...
[مای بارد مای بارد]
از خلسه خودم بیرون می آیم. عمود چند بودیم؟ نگاه میکنم. هنوز خیلی مانده. نفس هایم روز آخری به شماره افتاده. سرم درد میکند. پوستم سوخته. پاهایم تاول زده. کمرم درد میکند. پلک هایم با کندی باز و بسته می شوند. دماغم جواب اکسیژن درخواستی مغز را نمیدهد دهانم باز شده. سید یک بسته مکعبی آب میدهد. «بخور آب بدنت کم شده» «نه».
[هلبیکم زوار هلبی]
دوباره از سیاهی پشت پلک ها، چشمم به روشنایی روز سلام میکند. درد ها دارند ضریب میگیرند. گاهی حتی چند ثانیه چشم هایم بسته است اما پاهایم انگار روی حالت اتو پایلویت پیش می رود. سید دوباره برمیگردد سمت من «ماشین بگیریم؟» «نه» عمود چند بودیم؟ نگاه میکنم. خیلی فرقی نکرده. همه دارند از ما جلو میزنند. کوله ام را از جلو پوشیده ام که سنگینش از روی دوشم کم شود. چفیه را هم پیچیده ام دور دست هایم که حالا از سفیدی به قهوه ای تیره رسیده اند. سرم را تکیه میدهم به کوله.
[الرحیل الرحیل الرحیل]
قرمزی پشت پلک های که نشانه افتاب بود یک دفعه سیاه می شود. چشم باز میکنم. انگار روی جاده سقف زده باشند. یک خیمه بزرگ. تجمع چند موکب ایرانی. یکی کوله میدوزد. دیگری طبابت میکند. بوی غذا میدود توی دماغم. گویا به وقت ایران غذا میدهند. سید اشاره میکند به غذا با سر جواب میدهم نه. «زه خانه ها همه بوی طعام می آید..» ذهنم را خاموش میکنم. از سایه که خارج می شویم دوباره آفتاب تیز روز آخر به مردمک چشم هایم سلام میکند. از حجم بالای نور ناگهان سرم تیر میکشد. چند قدم جلوتر یک سنگ ریز میدود داخل دمپایی که پا داشتم. یک دفعه آه بلندی میکشم. دمپایی را تکان میدهم. سید میگوید «یکم وایسیم نفس بگیر» «نه» ذهنم دوباره روشن میشود «شمر جلوتر بود دیر رسیدم من»
[آخرین سالیه که دیگه میارمت! تموم شد!]
لبهایم خشک شده. رد آبی که سید به زور دستم داده و من نخوردم پست سرم روی جاده دنبالم می آید. آن جمله را پدری به دخترش گفت. نمی دانم چه شده بود. شاید بچه کمی خسته شده بود و پدر خسته تر. نگاه دختر کردم. موها بافته ظاهرش تمیز. ذهنم به در میکوبید تا چیزی بگوید. در را باز کردم. «بهش بگو دختری که شونه به موهاش میزدی» دوباره درب را به رویش میبندم. به عمود نگاه میکنم پنجاه تا مانده سید کمی جلوتر از من است. ارام خودم را کنار جاده میکشم. چشمهایم مثل دوربینی شده که سرعت شاترش پایین باشد همه چیز کش می آید. سید کمی جلوتر برمیگردد با دست اشاره میکنم ماشین بگیریم. ذهنم به در میکوبد. محلش نمیدهم. از پشت در داد میزند «ولی جواب خسته شدم های کاروان تازیانه بود» چشمهایم را میبندم..
زیارت قبول...