icon
مادر :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مادر» ثبت شده است

مدام توی چادر مادرش میپیچد
توی چادر خودش را قایم کرده و هر از چند گاهی سرش را بیرون میاورد
چادر مادر مدام تکان میخورد
مادر در حال صحبت کردن با فردی است که چند وقتی توی خانه اش کلاس هایی هایی را برای ارتقا سطح معنوی بچه ها برپا کرده و خیلی سکرت شاگرد میگیرد
مادر میگوید:
این اقا مصطفی ما خیلی خجالتی الان یک هفتست داره به من میگه منو ببرید پیش این اقاهه که داره کلاس میذاره
میشه پسر منم بیاد قاطی بچه ها برای کلاس؟
مرد معلم:
بله حاج خانوم چراکه نه سرباز به ابن خوبی و مردی رو کی ازش میگذره...
برداشت دوم:
چند ماهیست عراق با ایران وارد یک جنگ تحمیلی شده و جوان های محل دسته دسته برای شکاندن شاخ غول اربده کش راهی جبهه میشوند
مصطفی توی خانه چند روزیست که اصرار میکند که برود اما مقبول نمی افتد
بلاخره فکری به سرش میزند
میدود چادر مشکی مادر را می آورد و روبروی مادر روی پایش می اندازد و تکه ای چادر را روی سرش میکشد میگوید:
یادت هست مادر خودت اون روزهای سخت قبل انقلاب من رو بردی پیش کلاس های اون آقا تا تو خط بمونم،من زیر همین چادر اینور و اونور میزدم, حالا که باید ثمره اون روزها رو ببینی و ببینم نمیذاری برم؟!
برداشت سوم:
از بالای سکویی که برای گروه های تصویر بردار در نظر گرفته شده به دریچه دوربین خیره شدم و دنبال سوژه ام
ناگهان چشمم به عکس سه در چهار دست مادری می افتد که دارد بین تار و پود چادر بازی میکند




پ ن:
چه خاطره ها که همه ماه از بازی ها و خواب های توی چادر مادر نداشتیم
پ ن:
#مادر_شهید

 

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۴۱
مسیح


این داستان بزرگ شدن هم نسلی های ما بود
مادر همیشه توی کیفش اسباب بازی یا خوراکی میگذاشت که به هر لطایف الحیلی هم که باشد ما را توی مجلس روضه و امثال آن نگه دارد
اگر نبود اعتقاد مادر و پدرم به همان روضه های نامفهوم کودکی برای من
معلوم نبود امروز
کدام سمت خط ایستاده باشم
وقتی به کودکی والدین هم نگاه میکنی همین نکته را میبینی
جایی که مادرم میگفت قبل از انقلاب هم پدر ما اعتقاد داشت حتی اگر شده بچه ها در حد بازی در حیاط حسینیه ارشاد هم باشند باید باشند و گوششان با این صحبت ها آشنا شود
حالا در عکس هم داستان همان است فقط کمی وسیله سرگرمی عوض شده
این ها همه ریزه کاری هاییست برای والدینی که می اندیشند

بهشت زهرا1391
بزرگداشت شهید صیاد و همرزمانش

 


پ ن:
در همین والدین امروزی به کرات دیدم این رویه رو, خدا حفظشون کنه
البته بیشتر از اون پدر و مادر های بی حوصله و بی ادب رو دیدم متاسفانه
پ ن:
ان شا الله ماهم بتونیم به وقتش در حد والدینمون حتی بهتر عمل کنیم
پ ن:
هیچ وقت فایل اصلی عکستون رو ادیت نکنید,البته شما همه این نکته بدیهی رو میدونید
پ ن:
عکس با مرحوم هزار و صد دی

۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۴۴
مسیح

#زبان_روزه_نوشت

#رمضان_نوشت

یک نوع واکسیناسیونی در تمام عالم وجود دارد که آن هم فقط برای مادران اعمال میشود
واکسیناسیونی که مادر را برای مواجهه با سخت ترین و آسان ترین بیماری های فرزندانش و اهل خانه واکسینه میکرد
همیشه این برایم سوال بود که چرا وقتی سرماخوردگی های سخت میگرفتم در حدی که بچه های کلاس در حد یک سلام و علیک از من آن بیماری را میگرفتند
مادرم علی رغم آن همه ناز و نوازش و بوسه ای که در زمان مریضی به پیشانیم میزد اکثر اوقات مریض نمیشد
آن همه پاشویه و چشیدن از غذای ما و اینها که همه از اصلی ترین عوامل انتقال یک ویروس بودند سیستم دفاعی مادران که پدآفندش دست خدا بود را نمی توانستند آسیبی برساند.
اینها قطعا همه تاثیر واکسیناسیونی بود که توسط خدا برای مادران دلسوز انجام میشد
پرستاری که بدون هیچ ماسک و اتاق استلریزه، بیماری بیمارش را نمی گرفت

 

 



پ ن:
به یاد تمام مادرانی که این روزهای ماه رمضان را با زبان روزه مثل روزهای قبل ماه رمضان سر میکنند,و به کسی پوشیده نیست که فراهم اوردن یک سفره افطار با توجه به حسایت مادرها چقدر سخت
پ ن:
به یاد تمام مادرانی که به خاطر به دنیا اوردن ما موجودات گاهی بی سپاس,دیگر آن قوت روزهای جوانی را برای روزه ندارند و با مشکلاتی دست و پنجه نرم میکنند اما هیچ وقت متوجه نمیشویم که روزه نیستند چون پا به پای ما تا افطار می آیند
پ ن:
سلامتی تمام مادران دلسوز حال و آینده یک صلوات بفرستید

 

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۴ ، ۱۹:۰۸
مسیح

پیرزن در کنار دیوار خیابان مشغول راه رفتن است
صدای هیاهو و شلوغی محیط به گوش میرسد
پیرزن با دستش جلوی یک نفر را میگرد:
مادر جان چه خبره؟
_هیچی ننه جان ول کن داستان نیستن اینا مملکت هزار جور مشکل داره...
صدا آرام آرام دور میشود


پیرزن به راه خود ادامه می دهد دوباره از کنار دیوار
صدای هیاهو بیشتر میشود و ادم های بیشتری از کنار پیرزن رد میشوند
پیرزن باز در حال حرکت جلوی کس دیگری را میگیرد:
مادر جان اینجا الان چه خبره؟
_(هدفن را در میاورد)والا نمی دونم مادر جان, خودمم نمی دونم
هدفن را توی گوشش فرو میکند و صدایش آرام آرام دور میشود
پیرزن بازهم به را خود ادامه می دهد
قصد میکند جلوی چند نفر دیگر را هم بگیرد اما افراد به نیات مختلف به پیرزن توجهی نمیکنند
حالا صدای هیاهو خیلی زیاد شده و تراکم جمعیت هم بیشتر, پیرزن کمی به سختی راه میرود
با دست میاندازد تا جلوی کسی را بگیرد, دستش به چادر کسی میخورد:
دخترم قربونت برم اینجا چه خبره مادر؟!
(بغض و گریه اجازه تکلم صحیح به دختر نمی دهد) مگه نمیبینی مادر جان, این همه دسته گل آوردند..

دست گل؟!
_آره مادر دست گل, شاخ شمشاد

چنتا آوردن مادر جان؟
_خیلی مادر دوتا ماشین
مادر کمی سکوت میکند و شروع میکند به این پا و آن پا کردن و مدام به ادم های دور و برش برخورد میکند
از دیوار کنار دستش فاصله گرفته و کمی مضطرب شده
صداها حالا دیگر بلند و بلندتر شده و تراکم جمعیت بالا رفته
با صدای بلند:

دخترم هستی هنوز؟!
(کمی کلافه) مادر کنار دستتونم, تو این شلوغی شما چطور اینقدر جلو اومدی آخه؟!
دخترم قدت بلنده مادر؟ چشات سالمه و تیز هست الحمدلله؟
(متعجب) به قدر کفایت میبینه مادر جان!
دست میکند از زیر چادرش یک قاب عکس در میاورد و با دست چپش به بدن دختر میزند و وقتی مطمئن شد قاب را به دختر میدهد:
مادر جان با اون چشمای قشنگت یه نگاه بنداز ببین دست گل من رو تو اون جمع میبینی؟ از مترو تا اینجا رو پرسون پرسون و دست به دیوار اومدم, اینجارو دیگه نمیتونم.. دختر قاب را میگیرد و در حالی که انگار عرق سرد روی پیشانیش صف بسته باشد بهت زده به مادر نگاه میکند
مادر دوباره نگران دستانش را به دختر میزند:

هستی مادر... نگاه کردی!؟

#مادر_شهید
پ ن:
هیچ کس نمی تواند مادر شهید را درک کند
پ ن:
پدر شهید های مغفول مانده از دید ما
پ ن:
کیفیت پایین عکس به خاطر عملیات پیچیده ایست که برای آپ کردن یک عکس طی میکنم, گوشی اصلا همراهی نمیکند

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۰۲
مسیح

زنی کودکش را محکم در بقل خود گرفته و در داخل یک ساختمان نیمه خراب پناه گرفته

(صدای رد شدن جنگده ها و سایه ای که روی زمین میاندازند)

دختر:

مامان پس کی تموم میشه؟

مادر: (دخترک را سفت در آغوش میگیرد و دستش را بر روی بینی به علامت سکوت میگذارد)

چیزی نگو دخترم چیزی نگو, تموم میشه ان شا الله تموم میشه... دخترک سرش را توی آغوش مادرش میبرد و با صدایی بم میگوید:

دیروز هم همین رو گفتی مامان!پس کی دست از سرمون برمیدارند!


قطره های اشک در چشم مادر جمع شده اند و هر از چند گاهی یک قطره روی سر دخترک می افتد

مادر:

کشورمون صاحب داره دختر خوشگلم, همیشه اوضاع اینجور نمیمونه.


دخترک سرش را از دامن مادر بلند میکند و بیرون را نگاه میکند:

مامان خیلی گشنمه,دیشبم چیزی نبود بخوریم


مادر نگاه به چشمان بی رمق دخترش می اندازد دستش را دو طرف صورت دختر میگذارد و میگوید:

الهی قربونت برم,بزار کار این نمک به حروما تموم بشه بریم بیرون, یه چیزی برای خوردن گیر میاریم!

دخترک سرش را دوباره روی پای مادر میگذارد و میگوید:

ولی اخه من خیلی گشنمه!

مادر با بغض دستش را روی سر دخترک میکشد و در حالی که با چشم هایش اسمان را دنبال میکند و میگوید:

میدونم قربونت برم میدونم

صبر کن دخترم


دخترک از شدت ضعف به خواب آرامی فرو میرود

چند دقیقه بعد یک هواپیما با فاصله کمی از ساختمانها رد میشود و دخترک با جیغ بلندی از خواب میپرد....





پ ن:

در انتشار آن چیزی که در یمن اتفاق می افتد کوشا باشید

پ ن:

یک تصویر سازی

پ ن:

صبر میکنیم ولی دلمان خون است

پ ن:

#یمن #انا_یمانی

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۱:۳۰
مسیح

این پست را با صدایی شبیه زنده یاد شکیبایی بخوانید:



سال را
با شما به پایان میبریم
شمایی که دغدغه هایت زیاد است
سال را به احترام شمایی به پایان میبریم
که همه این اتفاقات به احترام صبر شماست
سال را تحویل میدهیم اما یادمان نمی رود که هر سال چشم به راهید
امیدمان این بود
که کمی دغدغه هایت را رفع کنیم
میگفتی
گلدان های خانه پسرت را بردند
میگفتی
یک روز امدند قاب را از جایش کندند و بردند
میگفتی
یک روز که امدم به پسرم سر بزنم دیدم جای خالی اش را با مشتی بتن مسلح پر کردند
میگفتی
دلت گرفته
از ما و خیلی های دیگر که در این میان زورمان رسیده است به یک قاب آلمنیومی چند در چند که تمام زندگی توست
قاب همان پسر توست وقتی دلت از همه چیز و همه کس میگیرد
از ما میگیرد
مایی که انگار یادمان رفته
سال نویت مبارک مادر
سال نویت مبارک پدر
نگاهمان کن
ما اینجا برای زنده ماندن یاد فرزندت
شات میزنیم
ء
ء
ء
ء
پ ن:
عیدتون مبارک پیشاپیش
پ ن:
باور کنیم سال دیگه سال ماست برای کارهای بزرگ
پ ن:
دعا کنید برای خودتون و دیگران و این بنده کمترین که تو سال جدید بهتر زندگی کنه
پ ن:
ببخشید اگر یک سال با عکس و کپشن و کامنتهام خدایی نکرده عذابتون دادم

 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۴ ، ۰۰:۴۰
مسیح

تصور کنید تا دقایق میانی فیلم تصویر ازدواج تا فرزند دار شدن یک خانواده را تماشا کنید

تمام مصایب و زیبایی ها یک زندگی با جزییات

کاملا جذب شخصیت ها و روایت داستان بشوید

پدر با فرزند رابطه بسیار صمیمی داشته باشد و بیشتر نماهای بعد از وضع حمل خانوم و به دنیا آمدن پسر یا دختر داستان از آن نمای هایی باشد که دل آدم آب میشود. همان نماهایی که سه نفر توی قاب نشسته اند و با شیرین زبانی های بچه حسابی میخندند و شادند همان خنده هایی که مارا هم ناخود آگاه به دنبال تجربه های شخصی به خنده وادرا میکند. عموما هم یک نفر توی جمع حاضر ما به یک کلمه ناگهانی مثل ای جاان قربان صدقه آن بچه برود


فضا را خوب تصور کردید؟

حالا در ادامه تصور کنید پدر این خانواده خوشبخت تصادف میکند و میمیرد

بعد از مراسم خاک سپاری و ختم و بعد از این که مادر یا زن داستان تنها شد و با فرزندش در خانه در کنار هم نشستند

یک دفعه کودک داستان که تازه پا گرفته در خانه راه بییفتد و کل فضای خانه را به دنبال پدر بگردد و از هر اتاق سرک بکشد و در تمام این مدت با همان زبان تازه راه افتاده واژه بابا را به لحنی کودکانه تکرار کند

هر از چند گاهی هم همانطور قدم قدم سمت مادر برگردد و با دست روی پای مادر بزند و اتاق را نشان دهد و باز با لحن کودکانه بگوید بابا بابا

زاویه دوربین هم پشت سر کودک به صورت روایت گر است

مادر هم در این نما جز بغض و خوردن گریه و خیره شدن به فرزند کاری نتواند انجام دهد


حقیقتا روایت تلخیست






پ ن:

تنها تمرین برای یک فضا سازی بود ولا غیر

البته به تصویر کشیدن شادی سخت از غم است این را قبول دارم

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۳ ، ۱۵:۰۴
مسیح

برداشت دوم: دختر:


پدرم آمد و گفت آمادگی داری؟ و بعد وقتی از دلیل سوالش پرسیدم گفت امشب قرار است برایم خواستگار بیاید

آمادگی ازدواج بود اما من شناختی نسبت به کسی که میخواست به خواستگاری من بیاید نداشتم، مادرم میگفت حالا می آید صحبت میکنید آشنا میشوید


معیار هایم برای ازدواج مردی بود در قد و قامت پدرم که اهل کار و تلاش باشد و بقیه چیزها را خودش حل کند

این هم یک دفعه برایم جا نیفتاده بود دیدن یک زندگی سی و خورده ای ساله از پدر و مادرم این نکته را برایم جا انداخته بود


شب خواستگاری بعد از صحبت های اولیه رفتیم به گوشه ای تا صحبت کنیم

خیلی پر انرژی و با حرارت صحبت میکرد، باید اعتراف کنم من این حرارت و شور او را نداشتم ولی دیدن این رفتار او کمی مرا هم به باغ آورده بود

از این حرف میزد که بعد از عمری صبر و تلاش حالا به کاری رسیده و میتواند یک زندگی را اداره کند، معیار هایش هم مثل من بود، ساده در بحث انتخاب اما خیلی تاکید روی این داشت که من اهل خانه و خانواده باشم همان تاکیدی که من روی تلاش اهل کار بودن او داشتم

الحق و الانصاف هم اهل کار و تلاش بود و این از همان شب اول و صحبت هایش معلوم بود

بعد از آن جلسه یک ساعته اول وقتی بیرون آمدیم خیلی صریح و در حالی که خوشحالی از چهره اش معلوم بود گفت همه چی خوب پیش رفت و به پدر ومادرش گفت انگار باید برویم سر اصل مطلب، طبیعی بود از عزم او من هم خوشحال بودم


بعد از رفتنشان، شبش پدر به من گفت نظرت چیست و من گفتم پسر خوبی است

پدر هم گفت مبارک است

توی تماس تلفنی که مادرم با مادر او گرفت بنا بر این شد یک مراسم عقد خانوادگی بگیریم تا دوسال بعد هم داماد خودش را جمع و جور کند برای اجاره خانه ماهم بتوانم جهزیه را رو به راه کنیم

پدرهم هم اجازه داده بود توی این مدت عقد باهم برویم و بیاییم، گردش، بیرون رفتن، گاهی هم سفر های خیلی کوتاه مثلا سفر یک روزه مشهد

در تمام این مدت هم به خانه ما می آمد همیشه با دست پر، بگو و بخندش هم به راه بود.

پدر و مادرم خیلی از شخصیتش خوششان آمده بود مادرم هرجایی که مینشست کلی از دامادش تعریف میکرد، خود من هم شاکر خدا بودم

در تمام این رفت آمد هایمان مینشست از زندگی آینده صحبت میکرد و از برنامه ریزی هایمان گاهی هم از بچه ها

دوران خوبی بود

اما خیلی دوام نداشت






پ ن:

برداشت بعدی از زبان مادر دختر

پ ن:

سکون/اتفاق/سکون

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۳۹
مسیح



نگاه کن به تبلور عشق مادرانه
به رخ نمایی آلمینیوم های متبرک شده
به اقتدار پسر شاخ شمشاد مادر پشت قاب
نگاه کن به سفیدی پرده
به گلدان های چیده شده
به عکسهای کودکی
به پلاک

اینجا فقط یک قاب نیست







پ ن:
#قاب_ماندگار
پ ن 1:
عکس گرفته شده در بهشت زهرای تهران

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۰۷
مسیح

توی مترو بعد از کلی راه رفتن که پای تو کفش ذوق ذوق میکرد و ضربان قلب هایت از پایت حس میشد
یک جا گیر آوردیم که بنشینیم، ایستگاه شاهد بعد از حرم مطهر
همین که نشستم انگار روح از بدنم رها شد، تکیه ام را دادم به شیشه تلقی کنار صندلی و پلک ها خسته ام را برای مدتی رو هم گذاشتم
از شدت خستگی با خودم عهد کردم که فردین بازیم گل نکند و نه جا به سالخورده بدهم و نه به زن تنها، نه به زن و شوهر و نه غیره..
یک دقیقه ای راحت و تخت نشستم. نزدیکای دو سه درصد از خسته گیم در رفت.

رسیدیم به ایستکاه شهری ری
یک پیرمرد بعد از صدای سوت در مترو که مثل صدای شیپور حمله میماند وارد سالن شد
دقیقا رویروی من ایستاد
هیچ راهی باقی نماند که بلند نشوم
پیش خودم با لحنی حرص گونه گفتم:
الحمدلله حاج آقا خوب وارده به کار
بعدهم با یک حرکت انفجاری و به سبک قهر کردن های دوران بچگی یک دفعه از جا بلند شدم و رفتم بقل شیشه تلقی در سه کنج روی زمین نشستم و سعی کردم باز چشمانم را ببندم
پیر مرد هم نشست

سعی میکردم به چیزی فکر نکنم
مثلا به این فکر نکنم که باید نزدیک ده یازده ایستگاه را روی زمین بنشینم در حالی که یک جای اکازیون داشتم
و مثلا فکر نکنم به حرکت پیرمرد که اد آمد و نشست رو به روی من
و اصلا اینکه این همه صندلی و جوان چرا من؟

با تکان ایستادن قطار در ایستگاه بعدی و صدای سوت دوباره در قطار برای یک لحظه چشمانم بازشد
گردنم را برگرداندم و پیر مرد را دوباره برانداز کردم
به چهره اش دقت نکرده بودم
یک پیر مرد روشن پوست با یک کلاه نمدی، حرکات کند و اسلوموشن، یک عصا، یک گونی برنج از همین گونی ها که بعضی به  جای ساکت دستی استفاده اش میکنند و کلا یک پیرمرد که برخلاف کهنه پوشی خیلی تمیز و شیک به نظر می آمد
یک کیسه پلاستیکی کوچک داشت که درونش پر بود از تکه های یک دست کاغذ
یکی از آن ها را بیرون آورده بود و داشت با خود کار همانطور آرام رویش چیزی مینوشت
سرگرم دیدنش شده بودم که باز با تکان ایستادن و قطار و سوت باز شدن در، حواسم از او پرت شد و به سمت در رفت.
سرم را دوباره به سمتش برگرداندم و یک دفعه با دست دراز شده اش رو برو شدم
یک تکه از همان برگه ها را نوشته بود و داد به من
و بعد اشاره کرد که بیایم و بنشینم سرجای قبلیم
و بعد همانطور کند و آهسته از در بیرون رفت
و باز صدای سوت بسته شدن در من را از بهت بیرون آورد

کلا دو ایستگاه نشد زمان اقامت پیرمرد
شاید اصلا قصد نشستن هم نداشت
اما این دو ایستگاه برای من قدر یک رفت و برگشت با فکر و خیال همراه شد

برگشتم سرجایم و باز تکیه دادم به سه کنج صندلی و این بار خیره شدم به تکه کاغذ






پ ن:
تکه کاغذ بالا همان تکه کاغذ است
پ ن 1:
بعد از برگشتن به وبلاگ حس میکنم ذهنم دوباره داره فعال میشه

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۳۹
مسیح