شب شده و تو آرام روی تخت دراز کشیده ای، بدن خسته ات را رها کرده ای رو تخت و منتظری که خواب بیاد و چشمانت را برباید.
مثل لواشک پهن شده روی سینی در معرض آفتاب، خودت را پهن کرده ای روی تخت در مقابل بارش نور مهتاب.
بدنت از خستگی دیگر از کار افتاده، حتی توان نداری که بلند شوی و حداقل پتو را برای خواب کنار بزنی، ولی با این همه ذهنت هنوز پرتوان مشغول است. بعد از یکسری افکار بی قاعده، ذهنت یک راست می رود سر اصل مطلب. شروع میکنی از صبح تا همین لحظه را به یاد می آوری و به نوعی چرتکه می اندازی!
از صبح شروع میکنی که نمازت قضا شد،به سرعت از روی این موضوع رد میشوی چون این دیگر کار هر روزه ات شده بنابراین از دانه های چرتکه ذهنت یک دانه کم را کم میکنی. بعد میرسی بع ابتدای صبح که عنق بودی و بد اخلاق. و بعد از آن میرسی به ظهر که دروغ گفتی و بعد هم میرسی به.... .
سریع حساب و کتاب را تمام میکنی، با خودت میگویی اگر همین طور پیش برود در آخرش غالب تهی میکنم. سود که نداشتی هیچ، همه را بدهکاری.
ذهنت میرود به دنبال عقوبت و جزا و مرگ.
و مرگ ...
این تابوی ذهنی تو. این ترس همیشگی!
در ذهنت به این فکر میکنی که مرگ همیشه در انتظار توست و این جمله معروف به ذهنت متواتر میشود که ((هیچ کس از یک دقیقه خودش نیز باخبر نیست)).
مغز کوچکت گنجایش فهم این مورد را ندارد، بنابراین مثل عادت همیشه شروع به تمسخر موضوع میکند.
چشمهایت را میبندی و بعد از یک دقیقه باز میکنی و بعد به خودت میگویی، من که هنوز زنده ام! بعد این بار بعد دو دقیقه چشم هایت را باز میکنی و بازهم زنده ای ، چندبار این کار را تکرار میکنی و بعد از آن یک لبخند از سر رضایت میزنی. دور و اطرافت را هم خوب برانداز میکنی، خبری از فرشته مرگ نیست.
آرام چشم هایت را میبندی که شروع به خواب کنی. در همین بین ناگهان صدای ناله بلندی از خانه روبرویی میشنوی اما محل نمی گذاری، این روزها از این جور ناله ها در شهر زیاد است. و به خواب میروی!
صبح شده و صدای گوش خراش، باند و بلندگوها،کل حجم ظرفیت گوشت را در بر میگیرد. از شدت صدا از خواب بلند میشوی، هنوز منگ خوابی ولی صداها را خوب تشخیص میدهی. صدا، صدای الرحمان و روضه است.
سریع خودت را به پشت پنجره اتاقت می رسانی. داخل کوچه پر شده از یکسری آدم سیاه پوش به همراه چند پلاکادر مشکی که به دیوار خانه روبرویی آویزان شده.
همسایه رو به رویی مرده!!!
چند دقیقه بهد تو از کادر پنجره اتاقت شاهد نوای لا اله الا الله و نشیع جنازه ای.
تا به حال اینقدر مرگ را نزدیک خودت حس نکرده بودی!