مستند که تمام میشد هر چه در تیتراژ چشم میگرداندی خبر و اثری از نامش نبود، نه نام خودش، نه نام مستعار!
.
دست نوشته و کتاب و دفتر شعر زیاد داشت.
امام را که دید منقل آورد وسط حیات خانه، آتشی به پا کرد و دسته دسته سوزاند.
گفت دیگر نمی خواهم حدیث نفس بگویم.
.
جایی رفته بود، شیرینی تعارف کردند.
یکی برداشت و بعد اجازه گرفت تا یک شیرینی دیگر هم بردارد.دوستان متعجب شدند، بعد شیرینی ها در جیبش گذاشت و گفت میبرم خانه با خانواده بخورم
.
پاکت پاکت سیگار میکشید! شاید 3 پاکت در روز.
روی میز تدوین یک جاسیگاری بود، که همیشه پر بود، اگر هم نبود روی میز خاموش میکرد. جای سیگارها روی میز مانده بود.
یک روز دیگر نکشید،پرسیدیم گفت:
داشتم به این فکر میکردم که عالم در محضر امام زمانه و کارنامه ما به دستش میرسه! شرم کردم از این کار.
دیگر تا آخر عمر سیگار نکشید.
.
سال 72 اولین کاروان رسمی راهیان عازم منطقه شده بود و گفته بودند بیاید مستند بسازد.
آمد ولی میانه راه دیدند ماشین تیم دارد برمیگردد، گفتند کجا میروی؟ گفت:
حاضر نیستم چند دقیقه دیگر هم آنجا بمانم.
بعد ها فهمیدیم در اروندکنار بچه ها با هم آب بازی کرده بودند و او ناراحت شده بود. گفته بود:
این ها چه میفهمند اروند یعنی چه؟ اروند سجده گاه عاشقانه!
.
جشنواره فجر بود، میخواستند او را اذیت کنند. بد خواه زیاد داشت.
نیم ساعت قبل از مراسم گفتن تو مجریی!
وقتی هول میشد و میخواست تند حرف یزند زبانش میگرفت، آن ها هم فهمیده بودند و میخواستند آبرویش را ببرند.
وقتی میرفت بالا دوستانش میگفتند که دیگر کارش تمام است.
رفت بالا برنامه را اجرا کرد و حتی یک تپق هم نزد!
بعد مراسم از او پرسیدند: چی شده؟
گفت:
به مادر فاطمه زهرا گفتم میخواهند آبروی پسرت را ببرند! نگذار که ببرند!
.
باهم دعوا کردیم حسابی! حق با او بود اما من کوتاه نمی آمدم!
شب بعد از دعوا خانمی به خوابم آمد با لحن شدیدی گفت:
چرا با پسر ما اینطور رفتار کردی؟؟
فردایش آمدم داستان را برایش گفتم و با خنده گفت:
برای ما پارتی بازی شده رفیق!!
پ ن 1:
و هزاران هزار پرده دیگر از یک زندگی!
پ ن 2:
شرمگینم از آن کوتاه لحظاتی که میخواستم خودم را با تو مقایشه کنم!
پ ن 3:
امروز معراج جای شما خالی!