
(تق تق تق...)
+صاب خونه..مهمون نمیخواید
(صدایی از پشت دیواره های چوبی و گرفته)
_بفرما اخوی تاره اومدم تو نشستم..داریم اماده حرکت میشیم, امرت رو بگو
+شما بیا بیرون عزیز من..این وضع اکرام مهمونه؟ یه تک پا بیا بیرون
(همان صدا با همان حالت)
_بگو برادر..میشنوم انصافا سخته بیام بیرون دوباره بگو میشنوم.
+عجب آدمی هستیا..عزیزم میگم بیا برون کارت دارم
(صدایی از پشت دیوار های چوبی دیگر کنار دست فرد می آید و اعتراض میکنند و به او میگویند: آقا یه دقه برو بیرون دیگه تنبلی نکن)
_باشه آقا باشه,خودتون بیاید بیرون خب ای بابا
(با ضربه ای درب چوبی را کنار میزند و از تابوت بیرون می آید با دیدن چهره پشت درب تابوت از خوشحالی منفجر میشود)
_جانم بفرم.... عه حاجی شمایی که؟؟!
خوب یک کلام میگفتی منم مومن خدا,بچه ها بیاید برون حاج مهدی اومده پاشید ببنید فرمانده اومده...
(باقی بچه ها با ضربه ای درب تابوت های چوبی را با عجله کنار میزنند و با جستی بیرون میپرند)
_بابا حاج مهدی خط بده بشناسیم خب..
رحیم بیا حاج محسن اومده بیا ...
و صدای باقی بچه ها..
+سلام بچه ها..سلام سلام ....
(احوال پرسی حاج مهدی با بچه ها..)
بچه ها نیومدم وقتتون رو بگیرم, باید اماده شید برید بین مردم
یه سوال اومدم بپرسم برم
_حاجی بکم بمون پیشمون اینا مراسمشون تاخیر داره از صبح ما اینجاییم حاجی وایسا یکم روی ماهتو ببنیم
+نه هادی جان باید برم یه سوال میپرسم میرم بعدا میام پیشتون
_بپرس حاج مهدی شما صدتا سوال بپرس..
+این سری رو که چشم گردوندم نبود...خبر نداری سری های بعد میارنش یا نه؟
_کی رو حاج مهدی؟!.
(با لحنی آرام با کمی استرس)
+حمید رو میگم...مجنون..
(رنگ هادی بر میگردد و به لحظه ای قرمز میشود,باقی بچه ها ارام از کنار مهدی و هادی دور میشوند و سمت تابوت ها میروند,مهدی نگاهی به باقی بچه ها می اندازد،هادی با دست پاچگی بحث را عوض میکند و میگوید)
_حاجی راستی اون عملیاتی بود که...
(مهدی چشمانش را به زمین میاندازد کمی بلند میگوید)
+بحث رو عوض نکن هادی!
سوال من رو جواب بده..همین
(هادی جا میخورد و سریع میگوید)
_من چه میدونم حاجی خودت که اون بالا پارتی داری بپرس دیگه,من از کجا بدونم
(برمیگردد جست بزند توی تابوت که مهدی مچ هادی را میگیرد)
+حالا حالاها نمیاد نه...؟
_نمی دونم حاجی یه برنامه هایی براش دارند..من از کار بالاییا سر در نمیارم
(اشکی از گوشه چشمان محسن پایین می آید با استینش سریع اشک را پام میکند و میگوید)
اون روز همه گفتیم برش گردون خودت نخواستی...
مهدی آرام دور میشود...