برای مصاحبه کمی توی صف ماندیم تا اوکی دهد
حالش خراب بود و در بیمارستان بستری شده بود
خانومش هم حال مساعدی نداشت
خودش کمرش شکسته بود و یک سری درد دیگر داشت
وقتی گفت بیایید، وسایل را بار ماشین کردیم و تاخت رفتیم کرج
توی حیاط منتظر ما بود
من خیلی کم میشناختمش
در حد اسم و فامیل
کمی گپ زدیم
نماز را خواندیم
تصویر بردار نور ها را سرپا کرد و قاب را بست
مرد نشست
شش هفت ساعت مصاحبه کردیم با دو موضوع مختلف
من پشت دوربین شوقم به او بیشتر میشد و او در آرامش از گذشته اش میگفت
رفیق صمیمی آقا، مرد دوست داشتنی امام، اعجوبه انقلاب، یک مغز متفکر، منشا ده ها خدمت و مرد ماموریت ها بزرگ
مصاحبه که تمام شد
برایمان میوه آورد
کنار دستش گپ میزدیم
یک دفعه سرش را آورد کنار من و گفت:
به هر حال زندگی خرج داره، من هم عیال وارم، یک چیزی تو حیاط گذاشتم هر از چند گاهی میرم سراغش
عکس یادگاری گرفتیم و خداحافظی کردیم
آمدیم توی حیاط من چشم گرداندم دنبال همان چیزی که پیرمرد گفته بود
یک تاکسی دیدم
مرد برای گذران زندگی مسافر کشی میکرد
زیر لب گفتم:
خاک بر سر ما...
سوار ماشین شدیم
در سکوت به تهران برگشتیم.
پ ن:
انتهای یک زندگی انقلابی، سختی است
پ ن:
در روز دختر میگویم
که به یک مرد انقلابی سخت بله بگویید
زندگیش مثل آدم نیست
پ ن:
خدایا بگذار انقلابی باشم و اگر شدم، بمانم
پ ن:
خدایا هپی اند های ما، جنسش فرق میکند