ما آدم ها دیر زیر بار نداشتنها میرویم
دیر قبول میکنیم که دیگر کار از کار گذشته و هرچه کنیم دیگر آن چیزی که میخواستیم اتفاق نمیافتد
هی قضیه را اینور و آنور میکنیم که ببینیم هنوز راهی هست؟ هنوز هم میشود همه چیز را برگرداند، همه چیز را مطلوب کرد؟
هی همه میگویند: بسه دیگه! تموم شد! رفت! رهاش میکنی یا نه؟
و ما هی میگوییم: نه هنوز هم میشه
روح الله، منیژه، حسین و ننه طلعت هم از همین دست
آدمها بودند
با یک سبد آرزو و نقشه، کلی این در و آن در زدند، همه دنیا را بهم دوختند که باشند، اما خب نشد
روح الله تا چند قدمی راهی شدن پیش رفت، اما نشد
منیژه به خاطر حال بد مادرش جای خودش را داد به همکارش و نشد که برود
حسین همه راههای قانونی و غیرقانونی را مرور کرد اما نشد راهی پیدا کند
ننه طلعت بعد از دو سال پس انداز و پای لب گورش امسال پول رفتن را جور کرده بود که خب نشد برود
باید چه میکردند؟
گریه، زاری، غم، حس خفگی مداوم، دلشوره مرور خاطرات، بد و بیراه گفتن به تقدیر
همه را مو به مو انجام داده بودند
اما خب آدمها دیر قبول میکنند که همه چیز تمام شده
روحالله حاضر نبود قبول کند که یک ساعت مانده به حرکت همه چیز تمام شد
منیژه هم
حسین هم
ننه طلعت هم
اما، به مجنون اگر بگویند راه رسیدن به لیلی بسته است
خیلی شیک منطقی میگوید:
«خب اوکی»
و بعد بیخیال میشود؟
روح الله نشسته بود، منیژه هم، حسین هم، ننه طلعت هم
و هرکدام در جغرافیای مختلف فکر میکردند
«خیلی شیک بگوییم، خب اوکی؟»
نزدیک صبح بود که هر چهار نفر توی دلشان گفتند:
«معلوم است که نه!»
بعد بلند شدند
روح الله از جاکفشی، کفش های خاکی و وصله دار سفر را انتخاب کرد و گذاشت دم در
منیژه، گوشی و دستگاه فشار را برداشت
ننه طلعت گنجه آشپزخانه را زیر و رو کرد و همه چیز را چید روی میز
حسین هم کوله سفر را از انبار بالا آورد
فردا صبح
که از قراری صبح اربعین بود
روح الله کفش های سفر سال قبل را به پا کرد و به خیابان زد
منیژه گوشی و دستگاه فشار را برداشت به کوره آجر پزی زد
ننه طلعت بساط قیمه نجفی به پا کرد
و حسین داخل آن کوله بزرگ خاک و خلی یک بطری آب گذاشت و راه افتاد
عاشقها دیوانهاند، میدانستید؟
عقل آمده بود کنار گوش هر چهارتایشان که: «از رو نمیرید؟»
اما دیوانه ها عالم خودشان را دارند
توی ذهن همه شان باسم «تذورونی» میخواند، شامه شان پر از بوی اسفند بود، بدنشان حال کوفته ای داشت
روح الله خیابان را به مقصد محل کار پیاده میرفت انگار که نزدیک های عمود ۱۲۰۰ باشد
منیژه بچهها را معاینه میکرد انگار که درون چادر موکب نشسته باشد
ننه طلعت چند ظرف قیمه نجفی را تعارف میزد انگار که با هیبت زنهای عرب چادر به کمر با سینی ایستاده باشد
و حسین در حالی که پیرهنش شوره زده بود دیگر نزدیکیهای حرم سید الکریم بود
ما آدمها دیر قبول میکنیم؟
درست
اما دیوانه ها هیچ وقت قبول نمیکنند
برای دیوانهها بن بست وجود ندارد
برای کربلاییها
مرز بسته معنی ندارد