icon
این فیلم ها را بد نیست نگاه کنید :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

۵۲ مطلب با موضوع «این فیلم ها را بد نیست نگاه کنید» ثبت شده است




به شدت تقابل بین امیر و شیرین در سریال ماندگار وضعیت سفید دل نشین و حساب شده و پر مطلب بود.
به قول نقاد ها یک تقابل درآمده.
امیر سر به هوا غرق در رویاها، اما بی کله و صادق و بی شیله پیله
شیرین یک دختر در آستانه زن شدن، اما با ژست های مثلا بالاتر از سن خودش که سعی دارد با دیگران تفاوتی داشته باشد.
شیرین هم گویی در مدل معکوس شبیه امیر است، امیر از حقایق تلخ فاصله میگیرد و غرق در رویاهای نوجوانی است. اما شیرین سعی دارد نشان دهد که به حقایق زندگی نزدیک است و خودش را غرق در ژست بزرگسالی کند.
در این بین اما شیرین رویاهای امیر، یک کامله زن دانای کل است، چیزی که در حقیقت شیرین واقعی نیست.
از نظر من امیر داستان مشکلی ندارد.
زندگی خودش را میکند، کاری به کار کسی ندارد. دنیای خاص خودش را ساخته. شوریده و بی کله به اهداف خودش میپردازد این دنیاست که با امیر کار دارد.
این حقایق زندگی روتین آن روزهاست که یقه ی امیر را میگیرد. تعارفات و رسم های زندگی.
البته قبول دارم، امیر دیگر خیلی غرق رویاهاست تا جایی که گاهی دیگر خیلی دیر با زندگی مواجهه میکند و جا می ماند. امیر جنگ را نمی فهمد تا جایی که رفیقش که به شدت به او حسادت دارد شهید می شود. این برای امیر بد است. امیر باید میدانست که وقتی در روی لب و لپ هایش مو سخت و خشن درآورد دیگر مرد شده و باید گاهی مثل مرد ها برخورد کند.
سرزمین رویاهای امیر درست وقتی فرو میریزد
که امیر با دنیای حقیقی مواجهه مستقیم پیدا میکند.
دوستش میمیرد، شیرین میرود، بساط میهمانی بزرگ باغ مادر بزرگ جمع میشود، امیر با امتحانات شهریور دست به یقه میشود و مهم تر از همه
خواهر و مادرش به او میگویند که شیرین برای زندگی دنبال یک مرد است، نه یک نوجوان رویا پرور.
و این انگ مرد نبودن با تعاریف مرسوم
میتواند کمر هر جوانی را خم کند.
درست همان جایی که امیر با دنیای .اقعی مواجه مستقیم پیدا کرد و همه چیر تمام شد
شاید باورتان نشود
پست تلوزیون نفسم گرفت، و وقتی شیرین به امیر گفت که مرد نیست و او مرد میخواهد
یک پارچ آب یخ روی سر من هوار شد.
اصلا نفهمیدم کی اینقدر با امیر همراه شدم
مورد من اصلا به شدت امیر نبود
و اساسا شیرینی هم وجود نداشت
اما انگار امیر، با ارجاعات داستانیش، یک آینه شکسته و غبار الود، از فضای آینده من بود.

اصلا قرار نبود در مورد وضعیت سفید بنویسم
اما از آنجایی که با وضعیت سفید زندگی کردم، دست خودم نیست، نا خودآگاه مینویسم....





پ ن:
حسی شبیه حسادت امیر به آن دوست موتور سوارش را،بارها عمیقا تجربه کردم...
پ ن:
حمید نعمت الله و هادی مقدم دوست، مخصوصا مقدم دوست را باید تقدیر کرد.
۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۵ ، ۲۱:۵۴
مسیح

 بلاخره بعد دو روز گشت و گذار و بالا پایین کردن ده تا لوکیشن مختلف مکان دلخواه و خوب برای ضبط امروز پیدا شد.

روز اول که لوکیشن مد نظر پیدا نشد از شدت استرس ممکن بود غش هم بکنم

کار، کار به شدت پر استرسیه در کل.

حالا فردا ضبطه و چالش جدید

تست و تمرین با بازیگر هایی که اصلا بازیگر نیستن.

ان شا الله صاحبان کار کمک کنند و این هم به سلامت پیش بره 



پ ن:

دعا بفرمایید 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۵ ، ۱۵:۰۶
مسیح

اگر خدا بخواهد

و صاحبان کار مدد کنند

ان شا الله عازمیم به سرزمین سرسبزی ها (شمال کشور) برای ضبط فیلم کوتاه 

شما هم دعا کنید اون جوری که باید و شاید کار پیش بره و تلاش دوستانی که زحمت کشیدن و حالا تلاششون رسیده دست من، به ثمر بشینه

و اینکه اگر لایقش بودیم، کار خوب از آب در بیاد

دعا بفرمایید


برنگشتیم حلال کنید :)

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۴۷
مسیح
برداشت اول:
+مامان..
_جان مامان؟
+چرا شماهم نمیای باهم بریم درس بخونیم؟
_از سن من گذشته مهدی، سواد میخوام چیکار؟ شما بخون درساتو سواد بگیر بشو سواد مامان
+به خدا اینقدر راحته! تازه منم هستم کمکتون میکنم، خیلی خوبه آدم بتونه بخونه مامان!
_نمیشه مادر، کلی کار تو خونه دارم، بعدشم نمیتونم با تو بیام سر کلاس، مردم و در و همسایه چی میگن؟؟
+مامان بیا دیگه! به خدا الان نهضت کلاس داره، همه مثل شمان میرن سر کلاس درس!
_حالا شما درس و مشقاتو بنویس، شما مهم تری
+یه روزی لازمتون میشه هااا!
_چقدر بدقلقی میکنی بچه، سواد میخوام چیکار تو این خونه، برو بزار به کارام برسم مادر، نکنه خجالت میکشی برای بی سوادی من؟
+نه خیرم، فقط میگم یادبگیرید شاید یه جا به دردتون خورد

برداشت دوم:
(حوالی اتوبوس اعزام، زمستان)
+مهدی مادر، تو رو خدا منو بی خبر نذار!
_چشم مادر رسیدم بهتون تلفن میزنم
+مادر پسر طلعت خانومم اونجاست، اصلا تلفن نمیذارن بزنید اونجا، تلفن رو میگن مال فرمانده هاست فقط!
_ای بابا باز شما نشستی پای این حرفای در و همسایه؟ تلفن هست برای همه هم هست، ولی چشم من مرتب تا جایی که بتونم براتون نامه می نویسم
+نامه رو آخه چیکارش کنم من! سواد ندارم!!
(صدای بوق اتوبوس و حرکت نرم آن)
_آهااان! یادته مامان!! حالا عیبی نداره بده بقیه بخونن برات، مامان نگران نباش بادمجون بم آفت نداره، خدافظ! (خنده)
+مادر مواظب بااااش، خودتو بپوشون میگن اونجا کویره، شباش سرده!! مهدی زود برگررد مادر... خدافظ!!

برداشت سوم:
(صدای در زدن می آید و گوهر خانوم به سمت در می رود، پست چی نامه ای را که از طرف پسرش رسیده به گوهر خانوم تحویل میدهد، گوهر خانوم برادر کوچک مهدی که حالا خواندن و نوشتن بلد شده را سریع صدا میکند تا نامه را بخواند)

به نام خدا
سلام
با عرض احترام برای تمامی اعضای خانوده از جمله بابا هاشم عزیز و رضا که الان قطعا نامه را او میخواند، این نامه را خیلی ویژه برای مادر گوهر نوشته ام.
گوهر خانوم بازهم مثل همیشه پیش بینی های شما از وضعیت اب و هوای مناطق با استفاده از فنون مادری کردن درست از آب درآمد. اینجا شبهای خیلی سرد و روزهای سردی دارد. لباس های پشمی که برایم به زور در ساک گذاشتید حسابی به کارم آمده.( مادر با بغض و خنده آرام میگوید: از بس که یه دنده ای) حتی یک دست از آن ها را به مصطفی رفیق هم سنگریم دادم که او هم به جان شما خیلی دعا میکند.
گوهر خانم، بر خلاف خبر پراکنی های طلعت خانوم بزرگوار، اینجا تلفن برای همه کار میکند. اما بچه ها به دلایل مختلف خودشان خیلی استفاده نمیکنند. من هم برای اینکه هزینه ای به بیت المال اضافه نکنم از تلفن استفاده نمیکنم. همین نامه بهتر است. نوشتن نامه بهتر حال و هوایم را برای شما روشن میکند. گوهر خانوم مادر عزیز من، اگر به حرف دوران بچه گی من گوش میکردید و آن موقع کلاس های سواد آموزی را رفته بودید، الان با خیال راحت یک نامه ی مخصوص برای خود شما مینوشتم و حسابی درد و دل میکردم و شما هم خودتان برایم جواب نامه را می نوشتید اما حیف که شما به آن کلاس ها نرفتید.( مادر با ناراحتی: راست میگه بچم..) در آخر نامه باید بگویم، این جا کم کم دارد فصل عملیات ها می رسد. من هم آموزش هایم تکمیل شده و کمک آر پی جی زن شده ام. این عملیات پیش رو احتمالا در خاک عراق و صدامی هاست. مرگ و زندگی دست خداست و من هم نمیخواهم دل شما را خالی کنم ولی اگر برنگشتم نامه ی بعدیم که یک هفته دیگر به شما میرسد، وصیت من است. اگر خبرم را برای شما آوردند. وصیت را باز کنید.
فرزند شما
دست بوس شما
مهدی

برداشت چهارم:
مادر مهدی کمی بعد از نامه مهدی، کلاس های نهضت را شروع میکند. به خاطر سن بالا و دور بودن از فضای تحصیل، یادگیری برای اون سخت است و بیشتر از مدت معلوم طول خواهد کشید. در این بین بعد از انجام یک عملیات سراسری ایران در خاک عراق، ماشین های تویوتای سپاه دست به کار انجام ماموریت دیگری در داخل شهر میشوند. رساندن خبر بچه های از عملیات بر نگشته. یکی از این تویوتا های خاکی رنگ، جلوی خانه گوهر خانم و آقا هاشم آرام میگرد. خبر را به گوهر خانوم میدهد. مهدی شهید شده و جسدش در خاک عراق جامانده. شروع گوهر خانوم برای یادگیری سواد خیلی زود دوباره قطع و سرد میشود. با رفتن مهدی دیگر نامه ای در کار نیست تا گوهر خانوم برای خواندنش سواد را کسب کند. مدتی بعد اما، گوهر خانوم برای شادی دل پسر ارشدش شهیدش هم که شده تحصیل را از سر میگیرد.هر سال را دوسال میخواند. در این بین اندک اندک تفحص ها شروع شده و پیکر ها بر میگردند.گوهر خانم در این مراسم ها برای پیدا کردن مهدی حاضر میشود ولی هنوز قادر به خواندن نیست و مجبور میشود برای خواندن اسم روی تابوت ها از بقیه خواهش کند و هر بار دست خالی برگردد. با تمام شدن سال چهارم، گوهر خانوم حالا کمی خواندن و نوشتن بلد شده، اما از همه بهتر خواندن و نوشتن یک اسم را خوب بلد است، مهدی عطایی. تمام دفتر مشق گوهر خانوم را همین اسم پر کرده.خبر آمدن کاروان دیگری از شهدای تازه تفحص شده به گوش گوهر خانوم می رسد. گوهر خانوم چادر به کمر میبندد و عازم میشود.
کامیون اول، کامیون دوم (حح...سس..ن)(کک...ااا.ظ..م)کامیون سوم بعد خواند چند اسم (مم....ههههه.دی ..ع..عطایی عطایی!! پسر منه!!! پسر خودمه!!) گوهر خانوم با سواد نصفه و نیمه اش اسم و مهدی چند فرزند دیگر را میخواند و علاوه بر پیدا کردن پسرش، پسر چند نفر دیگر را هم شناسایی میکند.
مهدی همیشه میگفت روزی سواد به کار گوهر خانوم می آید...













پ ن:

امروز پیش دوستان مشغول بحث و صحبت درباره یک کاری بودیم که یک دفعه بین اون همه فکر و خیال یک خاطره قدیمی تو ذهنم زنده شد

برای زمانی که مدت های زیادی رو تو سرمای زمستون و گرمای تابستون تو بهشت زهرا میگذروندم و مزار به مزار پای صحبت والدین شهدا میشستم و صدا ضبط میکردم و نت برمیداشتم. اگر اندک ذهن مرتبی تو بعضی از موضوعات داشته باشم، صدقه سر اون دوران و هم صحبتی هاست.

خاطره این بود که

یکسری تو بین گشت و گذار ها خوردم به پست یک مادر شهید نسبتا جوون، البته در مقایسه با ظاهر و سن و سال مادرهای دیگه. یک سبد حصیری قدیمی روی سنگ مزار پسرش گذاشته بود با کلی سیب زرد با رگه های قرمز

از کنارش رد شدم، بهم تعارف کرد. روی زانو نشستم و سیب رو برداشتم. حالا باید ماموریتم رو با سوال همیشگی و کلیشه ایم شروع میکردم:

مادر کی شهید شدن؟

این مقدمه آغازصحبت بود، صحبتی که دیگه سوال دیگه ای از طرف من نداشت، چون دل مادر ها مثل کیف دستی پر وسایله، که تا زیپش باز بشه همه چیز از توش سریع بیرون میریزه. این قاعده همیشگی همنشینی ها بود.

با این سوال شروع کردم، آروم گوشی رو درآوردم و بردم جلو برای ضبط صدا و گذاشتم رو سنگ مزار، مادر داستانش رو برام گفت. اون تیکه خاطره انگیزش این بود.

این برش بالا با دخل و تصرف و پرورش خاطره، برداشتی آزاد اما واقعی از خاطره پ ن است.
۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۵۱
مسیح


آخرین استوری بورد (نمایش دهنده احتمالی نماها در فیلم) فیلم کوتاه یک داستان تکراری.
دیگه کمبود  امکاناته، نقاشی من هم ضعیفه و در پینت کار میکنم :)
ان شا الله اگر خدا خواست و صاحبان کار اجازه دادن
شایدم اجازه ندادن
الله اعلم...




پ ن:
روزهای سخت
روزهای خیلی سخت
روزهای خیلی خیلی سخت
پ ن:
زندگی کلا سخت است.
۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۲۱
مسیح



اجالتا از این فیلم همین یک برش رو داشته باشید، تا بعدا گر وقت شد و حال بیشتری بود کمی باهم این فیلم رو مرور و موشکافی کنیم.

فیلمی که مدت ها میخواستم ببینمش ولی نشد، و تو یک شب نه چندان مناسب برای فیلم دیدن که دیشب بود، خیلی اتفاقی بازش کردم که ببینم اساسا چی هست، و وقتی به خودم اومدم که در پایان این فیلم سینمایی سه ساعت خورده ای بودم، یعنی ساعت 6 صبح!


فهرست شیندلر رو به جرات میشه از شاهکارهای دنیای سینما دونست به که به روایت دستهای هنرمند اسپیلربرگ صورت گرفته. اگر قصد دیدن فیلم رو دارید با یک جعبه دستمال کاغذی خودتون رو برای گریستن به حال یهودی ها آماده کنید.

#فهرست_شیندلر

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۵۰
مسیح

بر سر سفره ی صدیقه خانم که همیشه زبان زد خاص و عام است در خانواده ی بزرگ آقای گشتاسبی، پنج پسر پشت سر هم با فواصل یک ساله کنار هم نشسته اند، صدیف خانم غیر آشپزی و خانه داریش برای نگه داری و تحمل و صبرش در بزرگ کردن و تربیت این پنج پسر جایگاه ویژه و دست نیافتنی در خانواده دارد، هاجر هم با اختلاف نه چندان زیاد صبور ترین و مهربان ترین خواهر یافت شده است.

عباس،صادق،کیومرث،بیژن و هادی پنچ شرور خانواده ی گشتاسبی هستند، همه ی فامیل به آقا جلال پدر خانواده به شوخی میگفتند که آقا جلال اگر با همین فاصله یک پسر دیگر هم داشتی، اول تا ششم را در هر مدرسه ای بیمه میکردی، با وجود شیطنت ها سختی ها زیاد تحمل و نگهداری پنج پسر بازیگوش آقا جلال اما همیشه مثل شیر پشت پسرها بوده، و البته پنج شرور داستان هم از تنها کسی که حساب میبرند آقا جلال است.
هادی کوچک ترین پسر و آخرین فرزند خانواده ی گشتاسبی وقتی به دنیا آمد، عباس بزرگ ترین پسر 5 ساله بود،صادق4ساله،کیومرث3ساله،بیژن2ساله و خواهراشان 9 ساله بود.

اسم خواهر پنج شرور هاجر بود که بعدها اقا جلال وقتی با سیل پسرهایش مواجه شد به پیشنهاد صدیقه خانم برای مریم شناسنامه زینب گرفتند.
زینب محرم اسرار پنج شرور بود و تمام امید پنج شرور برای پیشبرد اهدافشان وقتی به بن بست میخورد دست به دامان زینبی میشدند که اقا جلال حرف روی حرفهای حساب شده و دقیقش نمیزدند. زینب، داستان گوی شبهای پنج شرور، زینب، فرشته نجات درس خواندن های زورکی پنج شرور، زیینب مادر دوم پنج شرور.

لقب پنج شرور وقتی روی پیشانی پنج پسر صدیقه خانوم حک شد که در مراسم عروسی نوه خواهری صدیقه خانوم، برزو پسر نچسب و زورگوی آسیه همسایه خواهر صدیقه خانوم، کشیده قایمی به گوش کیومرث میزند و چهار برادر دیگر به همراهی خود کیومرث، درس اساسی به بروزو میدهند.
در میان پسر ها اما صادق میانداری خودش را دارد و برادر ها ورای همه ی توی سر زدن هاشان، در آخر بین جمع خودشان بر سر حرف صادق سر خم میکنند، برای همین هم هست که اقا جلال با وجود شیطنت ها مهار نشدنی صادق، همیشه او را جانشین خودش در خانه می داند. آقا جلال توی خانه به شوخی گاهی صادق را ریش سفید قبیله پنج شرور میخواند. صادق با غرور این لقب را میپذیرد.

خود آقا جلال از مرد های پولدار و متملول روزگار نبود، هادی فرزند آخر آقا جلال در میان همه ی سرزنش های خانواده ی پدری درست زمانی خبر به دنیا آمدنش به گوش آقا جلال رسید، که صدیقه خانوم نقل قول دکتر را برای آقا جلال گفت: میگه به خاطر سن بالا و ضعف بدنی ممکنه بچه سر زا بره!
آقا جلال سر هربار خبر بچه دار شدنش به جز زینب و صادق همیشه با این سرزنش از سوی خانواده های دو طرف روبرو می شد که آخر مرد حسابی با این وضع مالی خرابت هی بچه پشت سرهم میخواهی چه؟
آقا جلال خودش نویسنده بود، برای مجلات و روزنامه ها، گاهی ویراستاری، گاهی غلط گیری، کلا شغلش همیشگی نبود، پولش هم حساب نداشت، گاهی کم بود و گاهی زیاد، گاهی هم اصلا نبود!


صدیقه خانوم هم اگر بخواهم خیلی در گوشی به شما بگویم همکلاسی دانشگاه ادبیات آقا جلال بوده که بعد از ازدواج درس و کار احتمالی را رها میکند و کار سختش در خانه را شروع میکند.

صدیقه خانم در خانه البته کار مرتبط با درس خوانده شده اش را هم میکند، ویراستاری و تایپ خورد خورد کتاب داستان اقا جلال که قرار است در اینده ای نامعلوم چاپ شود.


خانواده گشتاسبی اما در پیچ خم سالهای پیش رویش دچار اتفاقات و حوادث زیادی می شود.







پ ن:

شاید در آینده ای خیلی دور یا نزدیک این نوشته ها را بر پرده سینما یا صفحه های نمایشگر تلوزیون هایتان ببینید.

پ ن:

شاید هم نبینید.

پ ن:

شاید هم صحافی شده با جلد ببینید.

پ ن:

شاید آن را هم نبینید.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۵۴
مسیح

(داخل یکی از تونل های حفر شده زیر اسراییل,شهر مرزی در نزدیکی مرز فلسطین، کماندو ها در دو صف داخل فضای تنگ تونل کنار هم صف کشیده اند و فضا با نور چراغ قوه دو سه نفر کمی روشن است, #عزالدین دو سه ردیف تا درب مخفی تونل ایستاده, نور چراغ قوه مدادی در دستش را روی یک عکس انداخته و نگاه میکند)

_عکس کیه؟

+بدون اجازه وارد خلوت دیگران نشو

_تو یه تونل یک متری تنه به تنه هم وایسادیم, حریم خصوصی چیه

(هیسسس ساکت ساکت)

_حالا عکس کیه؟

+عزالدین

_پس عکس بچگیاته

+نه عکس داداشمه

_جالبه اسم داداشتم عزالدینه

+قبل داداشم اسم عمو هم عزالدین بود

(ساااکت...تا تونل رو لو ندادید ساکت..)

_دم اخری یاد خاطراتش افتادی؟

+هیچ خاطره ای ازش ندارم..قبل به دنیا اومدنم با موشک این حرومیا شهید شد..

_ببخشید..

+مادرم میگفت خیلی چشم انتظار من موند تا باهم بازی کنیم و بهم سنگ پرت کردن با تیر کمون رو یاد بده..

_خدا برادرت رو رحمت کنه...

(دو دست از پشت روی شانه ی عزالدین مینشیند و آرام میگویند: خدا رحمتش کنه)

+ممنونم

(برای خروج و پناه گیری آماده بشید, گروه تخریب و انفجار فقط دو دقیقه وقت داره, گروه عزالدینم برای گرفتن ساختمون بی و استقرار توش پنج دقیقه وقت داره, پشتیبانی توپخانه از یک دقیقه دیگه شروع میشه به نفعتون سریع به نقاط معین برسید)

_مم..ببخشید بابت جسارتم

+این حرف رو نزن برادر..به جاش اسلحت رو چک کن

_فقط یه سوال دیگه..چرا اسم تو و برادرت رو چیز دیگه ای نذاشتن

+عزالدین یه آرمانه برادر، اسم نیست..از نسلی به نسل دیگه از تنی به تن دیگه امیدوارم امروز به دست من محقق بشه و الا موکول میشه به یه تن دیگه

(برای خروج اماده بشید, پنج...چهار..سه...دو...یک..)

نور شدیدی به یک باره وارد تونل میشود و کمی چشم ها را میزند, فضای بیرون مملو از صدای گلوله و انفجار است, عزالدین به همراه گروهش به سمت نقطه معین حرکت میکنند...




روزی که خواهد آمد

تاریخ: به همین زودی ها





پ ن:

برای ساختن عزالدین دو دیگه بودجه امکانات نداشتیم..برای همین متنش رو تقدیم میکنم :)

پ ن:

این نوشته در ادامه ی فیلم کوتاه عزالدین اگر مشاهده نکردید در وبلاگ هست, اگر هم حوصله گشتن ندارید فردا در کانال دیالوگ بارگزاریش میکنیم

پ ن:

قدس آزاد میشود ما به فکر مردم ستم دیده ی دیگر هستیم..

پ ن:

جمعه می آییم, می آیید, می آیند

۱۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۵ ، ۰۰:۱۰
مسیح



v for vendetta هم از آن دست فیلم هایی است که اگر وقتی خالی کنید و آن را ببنید خارج از لطف نیست

اگر کتاب 1984 جرج اورول را خوانده باشید و خوشتان آمده باشد پس باید از این فیلم نیز استقبال کنید چون تا حدود زیادی فیلم از آن داستان میتواند وام گرفته باشد

وی فور ودنتا در واقع روایت قهرمانی به نام وی است که در مقابل حکومت دیکتاتوری وقت می ایستد و با ابزار های خودش آن ها را رسوا میکند، حکومتی که از تمام ابزار ها از جمله رسانه برای کنترل بر مردم استفاده میکند و هر مخالفی را از دم تیغ میگذراند.


در کل دیدنش در یک وقت نسبتا آزاد از اوقات یک روز شما توصیه میشود

روایتی دارد که میتوان از آن برداشت هایی برای امروز کرد...




(برش هایی از فیلم)

+اون کی بود؟

_ اون پدرم بود...اون مادرم بود..اون برادرم بود..اون خودمم..اون مردمه...اون حتی خوده تویی.. اون همه ما بود...



+پس چرا نمیمیری؟

_ چون پشت این ماسک چیزی فراتر از گوشت و خونه..پشت این ماسک یک آرمانه و آرمان ها ضد گلولن...

۵ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۱۳
مسیح




(جایی میان مرز لبنان و فلسطین..زیر بارش گلوله..بعد ظهور)

+صالح..صاالح..بیا اینجا..

_چی حاجی؟ نشنیدم صداتو..چی شده؟

+می گم..بیا..اینجااا

_الان میام الان میام...خط داشته باشید کورم شده بزنید..

(خیز بر میدارد و با قدم های سریع حد فاصل بین دو خاکریز را زیر باران گلوله طی میکند)

_جانم حاجی..به گوشم..

+رسیدیم قدس اولین دکتر گوش پزشک خودت رو نشون بده

_تیکه میندازی حاجی؟ من الان زیر این همه صدا, صدای اسلحه خودمم یادم رفته..

+فلسفه نباف..مهران و سلیم و اداوردو و جمال رو با ده تا نیروی رو پا و تازه نفس جمع کن باید برید..

(یک نفر که بی احتیاط پشت خاکریز جان پناه گرفته گلوله میخورد و روی زمین می افتد)

+بخوابونید اون لامصبو رو زمین..کرین؟ صدبار گفتم پشت خاکریز گیج نزنید!کی شما رو فرستاده اینجا!

_حاجی اینا رو چرا باید ببرم؟

+از کی تا حالا بهت دستور میدن چراش رو باید بدونی تا انجام بدی؟؟

_خب حاج میثم چرا میزنی (خنده)

(بلند میشود که برود)

+ور میداریشون میری ده کلیومتری پل..اونجا دست میدی به ابراهیم هادی اینا..

_باشه باشه چشم...(یک دفعه چند لحظه مکث میکند) ابراهیم هادی؟اسم رمزه حاجی؟

+اسم رمز کجا بود..پاشو برو ببر نیروهارو..دارن قیچی میشن..

_حاجی..میخوای یکم بری عقب استراحت کنی؟ من هستم جان حاج میثم..

+صالح ولله حال حوصله سر و کله زدن باهات رو ندارم..پاشو برو

_حاجی ابراهیم هادی هنوز تو کانال کمیله قربونت برم باز زدی تو کانال جبهه؟

+لعنت خدا بر دل سیاه شیطون..(بیسیم را بر میدارد و کانال میگرید)

ابراهیم ابراهیم میثم فششابراهیم ابراهیم میثم..

(صالح با چشمانی باز نگاهش را به دهانه بیسیم دوخته)

؛میثم جان بگوشم..چی شد این قرقیهات

+ابراهیم اینجا یکی هست که فکر میکنه من قرصامو پشت و رو خوردم..توجیهش کن..

؛پسر جان اینجا ما زیر فشاریم وردار بیار نیروهاتو ببینم چه کاره ای..به وعده خدا شک داشتی؟ مرده نبودیم که زنده شیم..پاشو بیا باقیش توضیح حضوری..تمام

+پاشو برو..بعدا میفرستمت عقیدتی تا دوباره مراحل ظهور بهت بگه..

# حاجی بچه های روایت فتح اومدن برای ثبت و ضبط..

+گروه ریا سازانم باز رسیدن...بگو مرتضی بیاد اینجا توجیهش کنم..

_(با تعجب زیاد) مرتضی آوینی؟؟

+صالح به خدا پانشی بری یه گوله همینجا تو سرت میزنم پاشو برو..

(صدای بیسیم)

؛میثم میثم احمد...میثم میثم احمد

+احمد جان بگوشم عزیز دل

_(با حیرت) م..تو..سلیا..ن؟

+(نگاه غضب آلود)

؛حال اوضاع چطوره..میثم جان؟

+عالی حاج احمد فقط یه عنصر متعجب داریم اونم درست میشه

؛دعای خیر امام پشتتونه









پ ن:

تو می آیی و میبنیم شهیدان باز میگردند

و آوینی روایت میکند فتح نهایی را..

پ ن:

ما یقین داریم...

۱۳ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۵۱
مسیح