icon
مادر :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مادر» ثبت شده است

بیش از یک ساعت
قربانی دعوا و مشکلات شخصی یک خانواده هستید
دعواها و مشکلاتی که ربطی به شما ندارد
تا اواسط فیلم اصلا نمیفهمید کی کی کیست*!
در هر نما فیلمبردار و کارگردان تلاش کردند تا از بیش ترین میزان سن موجود استفاده کنند
تنها عامل ادامه پیدا کردن فیلم اضافه کردن شخصیت هایی است که مدام در بی خبری محض شما وارد داستان میشوند
در واقع کارگردان از شخصیت هایش به مثابه ی هیزم برای گرم نگه داشتن فیلمش استفاده کرده
هر از چند گاهی یک هیزم درون آتش می اندازد که مخاطب یخ نکند

مرگ یک ماهی
تلاش برای پیچیده  کردن یک موقعیت خیلی عادی و معمولیست
و تلاش برای شک کردن
تا سر حد خنده ی حضار
هر دوسکانس یک سیگار دود شده
هر چند دقیقه یک فحش
و از همه مهم تر
ترسیم آدم هایی از که ما به ازی خارجیشان کم پیدا میشوند

مرگ یک ماهی
به سادگی مرگ یک ماهیست
که تا سر حد یک قتل از رمان آگاتاکیرستی پیچیده شده






پ ن:
روح الله حجازی کم زود برای تشویق فیلم ساخت
پ ن 1:
در بین دو فیلم (مرگ ماهی) و (گربه و ماهی) که هردو وجه اشتراکشان سرکار گذاشتن مخاطب و لفظ ماهیست
من با اختلاف سه گل، گربه و ماهی شهرام مکری که تلخ ترین تجربه فیلم دیدن من هست را انتخاب میکنم
پ ن 2:
بار خورد که یک فیلم دیدیم و الا ما کجا و سینما و جشنواره کجا!؟
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۳۷
مسیح

از وقتی این عزت خودش با پای خودش برگشته به پاسپورتم

دیگه اصن جرات ندارم باهاش برم بیرون

والا

شوخی که نیست

یه دفعه یه لکی چیزی بهش میفته

اون وقت شوخی شوخی عزتمون لکه دار میشه

تازشم

مادرم چند روز پیش پاسپورتامون رو گرفت تا جای بلوری جاتش بچینه تو بوفمون

مادرم معتقده با این همه عزتی که به پاسپورتامون بر گشته حیفه تو کمدامون بمونه





پ ن:

عزت پاسپورت پیوندتان مبارک!




۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۲۱
مسیح


هوا خیلی سرد بود در حد سوز گدا کش

سوز سرما از بافت های زنده بدنت رد میشد و انگار همان جا لانه میکرد و قصد بیرون آمدن نداشت

هرچه یقه را تنگ تر میکردی و زیپ را بالا تر میکشیدی و دستانت را بیشتر در جیبت میبردی هم دردی را دوا نمیکرد

دستانم از شدت سرما مثل خیک باد شده بود و پوست ها که اینقدر جا باز کرده بود داشت ارام ارام ترک میخورد

چیزی بیش از این هم انتظار نمی رفت, یک بیابان که حالا به لطف گسترش شهر تحت الحمایه شده

یک کوله پشتم و بود و یک شی آویزان رو دوشم و یک شی دیگر بسته به کمرم

به خاطر بی رحمی سوز به جای قدم زدن در راه از بین قطعه ها میرفتم که باد حداقل کمی سرشکن شود

در همین بین یک لحظه ایستادم نگاهی به وضعم کردم و ارام با خودم گفتم دمم گرم

بعد لبخند ملیحی از سر رضایت

بعدهم کمی همراه با چاشنی غرور کوله را محکم به تنم زدم و راه افتادم

قدم اول نه

قدم دوم نه

قدم سوم..

رودرروی یک قاب درآمدم

پای برهنه

یک دبه آب سرد

یک سنگ که دورش یخ بست

و یک قاب آلمنیومی

مادر داشت گل پسرش را میشست 

با تمام ظرافت های کودکی

بند به بند سنگ

جرز به جرز قاب

یاد لیف کشیدن های مادرم در حمام دوران کودکی افتادم

که پوستمان گل می انداخت از شدت لیف

قدم چهارم

وا رفتم

گفتم:

غلط کردم

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۳ ، ۲۱:۱۳
مسیح

دیده ای این فیلم های دهه 70 هالیوود و فرانسه را؟

داستان نواخانه های پر از بچه های بی سرپرست را؟

دیده بودی وقتی یک زوج جوان برای بازدید می آمد ، بچه ها چطور خودشان را مرتب و میکردند و به شیوه خودشان مشغول دلبری و شیرین کاری میشدند؟؟!

چه رقابتی میشد برای بردن دل بازدید کننده ها!



حالا شده داستان من خانوم!

میدانم منطق میگوید تو مادر ساداتی

اما

هرگاه به سراغمان می آیی سخت سعی میکنم مرتب و باشم و دلبری کنم!

شاید مرا هم دیدی و اینبار چشمانت مرا گرفت و دستم را گرفتی و بردی!

و من

بتوانم یک بار با دل و سیر و خیالی مطمئن به شما بگویم:

مادر!!


و آیا میشود یکبار هم که شده از صف بچه های منظم و مرتب بگذری و من آخر صفی را ببینی؟

آیا میشود؟




پ ن 1:

مرا هم به بپذیر به فرزند خواندگی!

پ ن 2:

قول داده بودم چیزی به غیر از تو ثبت نکنم! تا تو هستی!

پ ن 3:

تقدیم به مهم ترین بهانه ی زندگیم! مادرم!

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۳ ، ۲۳:۰۵
مسیح



برداشت اول: پسر قدکشیده:


پسری به میدان مبارزه می رود. چند دقیقه ای جنگ نمایانی میکند. طولی نمی کشد که گرد و غبار دشت را فرا میگیرد. از سپاه دشمن هرکس به هر زحمتی که شده خودش را به پسر می رساند.

پدر بالای بلندی ایستاده و دشت را برانداز میکند. تا شلوغ می شود پدر از جا کنده می شود و سوار بر اسب به سمت شلوغی می تازد. چند نفری را از پیش روی خود بر میدارد و خود را به بالای سر پسر می رساند. پسر را غرق خون می بیند.

دست میبرد زیر پیکر پسر که او را بلند کند و پیش خیمه ببرد. نمی شود. پدر چندباره دیگر امتحان میکند اما نمی شود. اشک در چشم پدر حلقه میزند. میدان جنگ پر شده از صدای سوت و کف و هلهله. پدر گاهی بلند میشود به عقب نگاه میکند و گاهی مینشیند و به پسر نگاه میکند. نمی داند چه کند!   

پدر مضطر شده!

زانوهای پدر تاب نمی آورد. لاجرم به زمین می افتد. طولی نمی کشد که جوانان خیمه با عبایی سر میرسند.


برداشت دوم: عموی مضطر:


بچه ها در خیمه گاه بی تابی میکنند. عطش و تشنگی امان همه را بریده و بچه ها را بیشتر. کسی می بایست تا کاری کند. اردوی آنها دیگر تقریبا از مرد خالی  شده. بچه ها یکی را به نمایندگی از خود انتخاب میکنند و می فرستند پیش عمو. از عمو میخواهند که به میدان بزند و راه باز کند و مقداری آب بیآورد. آن هم نه بقدر سیرآبی، بلکه در حد خنکای آب هم راضی اند. عموی دلیری است! و قدکمان! کودکان هرگز از او (نه) نشنیده اند. اصلا عمویشان مرد کارهای محال است.

عمو اسب را زین میکند و بچه ها دیگر مشکل آب را حا شده فرض میکنند. طولی نمیکشد تا اینکه یک قد بالای رشید، سوار بر اسب دنبال آب می رود.

در مسیر بازگشت، دشمن قصد میکند تا صاحب مشک را بی مشک کند. برای عمو مشک فقط یک وسیله بردن آب نیست بلکه مخزن امید بچه هاست و التیام دهنده شرمندگی مادر طفل شیر خواره است. پس عمو تمام سعی اش را به کار میبندد تا مشک را حفظ کند. دشمن که برای رسیدن به مشک جدیست، ذره ذره عمو را کم میکند. عمو لحظه به لحظه کم و کمتر می شود. وقتی زخم دشمن بر مشک کارساز میشود، عمو همان جا می ایستد! دیگر به سمت خیمه ها نمی رود. نگاهش به مشک می افتد، باز میگردد قدمی به سمت شریعه بردارد، نگاهش به سپاه می افتد که لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده می شود و سوت و هلهله میکنند. عمو در بین این دو راه مدام مسیر عوض میکند.

عمو مضطر شده!

بعدها عمو از اسب به زمین می افتد و .... .


برداشت سوم: پدر مضطر:

   

گربه های فرزند شیرخواره مادر را از حال برده، مادر از فرط خجالت دیگر نمی تواند به روی فرزند خود نگاه کند. در همین بین پدر نزد خیمه می آید و از همسرش طلب فرزند را می کند. مادر با بیم و امید فرزند را به پدر تحویل می دهد. پدر بروی اسب مینشیند و با دستی فرزند را در بغل میگیرد. وقتی به صف دشمن می رسد فرزند را به دست میگیرد و می گوید: حداقل این طفل را سیرآب کنید.

طفل در آسمان مثل خورشید می درخشد و همین نور کم مانده سپاه دشمن را یک جا تسلیم کند. نامردی از سپاه دشمن در سدد خاموش کردن نور بر می آید و تیری نصف قامت خود را برای کودک میپسندد.     تیر بر طفل غلبه میکند و .... .

پدر طفل را پایین می آورد، نگاهی به طفل میکند و نگاهی به لب های خشکیده اش. خجالت میکشد. طفل را زیر عبای خود پنهان میکند و به سمت خیمه راه می افتد که ناگهان تصویر مادر کودک در ذهن او نقش میبندد. پدر نمی داند چگونه جواب مادر بدهد.

حالا پدر چند قدم به سمت خیمه بر میدارد و دوباره باز میگردد و این کار را مدام تکرار میکند.

پدر مضطر شده!

سپاه دشمن از این کار تعجب کرده! بعدها در حال دفن طفل توسط پدر، مادرش سر می رسد و .... .


برداشت چهار: فرمانده مضطر :


فرمانده گردان است و شب عملیات. همین شب به او خبر رسیده برادرش نیز در همین گردان می خواهد به خط بزند. تا متوجه میشود به سراغ او میرود تا منصرفش کند اما نمی شود. موعد عملیات سر میرسد تا میانه های راه می روند تا به نقطه رهایی برسند که ناگهان عملیا لو میرود و از طرف دشمن تک شدیدی میخورند. عده ی زیادی از بچه ها زمین گیر میشوند و فرمانده دستور عقب نشینی میدهد. ناگهان برادرش را دو سه متر ان طرف تر نقش بر زمین میبیند. دنیا روی سرش هوار میشود. زیر آتش سنگین نمی شود برادر را برگرداند، حتی اگر بشود هم دلش راضی نمیشود این همه پیکر بماند و برادر او برگردد.

نه میتواند بدن را رها کند و نه میتواند برود. گاه گاهی به عقب نگاه میکند، گاه گاهی به برادر.     

او مضطر شده!

بلاخره باز میگردد. بعدها خودش که روی بازگشت به خانه را نداشت شهید میشود و بعد از چند سال با برادرش به خانه باز میگردد.



پ ن 1:

این روز ها مضطرم.

پ ن 2:

بی هوا و یکهویی دلم هوای کربلا کرد.

پ ن 3:

کلا تولد بوق سالگی، تولد غم انگیزی است! آدم یه نگاه به پشت سرش می اندازد و میگوید: بوق سال گذشت! و تو هیچ قدمی برنداشتی!

پ ن 4:

الهم الرزقنا شهادت!

پ ن 5:
غلط املایی عین صحیح است.

۱۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۲ ، ۱۴:۱۶
مسیح

برداشت اول:الهی بشکند دستت، مغیره!

درد پهلو این روزها امانت را بریده، خسته شده ای. دیگر از این دست به دیوار گرفتن خسته شده ای. دیوار هم دیگر شرمنده ات شده! این چند روزه آنقدر دردت زیاد شده که دیوار هم کمک راه رفتنت نیست! دوست نداری زیاد فضه را به زحمت بیاندازی! به هر نحوی که شده میخواهی خودت را سرپا نگه داری. همین که بچه ها شما رابر روی دوپا میبینند بهانه گیری پدرشان را کمتر میکنند! راستی گفتم پدر!!! از روزی که آسمان را در روبروی چشمانت دست بسته و کشان کشان بردند، میشود که در خانه ناگهان به گوشه ای زل میزنی و چشم از آن بر نمیداری! نبودن او در این شرایط کار را سخت کرده. به تنهایی نمی توان بی تابی بچه ها را مرحم بود.

امروز وقتی نشسته بودی تا موهای حسن و حسین را شانه بزنی ناگهان شانه از دستت افتاد! باز برش داشتی و باز افتاد. نمی توانی دستت را زیاد باز کنی. این درد پهلو توان را از دستت گرفته. حسن با پرسشی کودکانه میپرسد:
مادر پهلویت خیلی درد میکند؟
اگر پدر بود دعا میکرد تا خوب شوی!
راستی مادر چرا پدر نیست؟ چرا پدر را آن آدم ها بردند!؟
چرا وقتی برای باز کردن در رفتی، بازگشتت اینقدر طول کشید مادر؟
چرا چادرت خونی بود!؟ راستی مادر این چند روزه حال داداش محسن خوب است؟

جوابی ندارید! فقط میگویید: خوب است مادر! دردم کم شده! حالم بهتر است!
بعد دست میبری که نوازش کنی حسن و حسین را که پهلویت تیر میکشد و صدای آه کشیدن شما بلند میشود!
حسن بغض میکند و حسین گریه!
بغض حسن را میتوان جوری تحمل کرد اما گریه حسین را دیگر تابی نیست! یاد فرمایش پدر می افتی که محبت ویژه ای به حسین داشت!
علی به خانه بازگشته اندکی از بار بغض خانه کم شده! اما برای شما دردی دیگر اضافه شده! گاهی زیر لب میگویید:
ای کاش این روزها علی در خانه نبود!!

چهره علی سخت شرمگین شده! نمیداند باید چگونه جواب پدرتان را بدهد! درخانه قدم میزند و دارد از غم آب میشود!
گاهی مینشیند در مقابل شما و نگاه میکند و ناگهان اشک در چشمانش حلقه میزند!
آرام میگوید:
جواب پدرتان را چه بدهم! این بود رسم امانت داری!!!

راستی این روزها کمتر کسی جویای حال میخ در است! بدجور شرمنده شده! ای کاش کسی باشد که کمی دلداریش بدهد!
ذکر روی لب میخ در این روزها مدام این است:
الهی بشکند دستت مغیره!

برداشت دوم:کجا میخوای بری؟ چرا منو نمیبری؟

آرام نشسته اید کنار تخت. همینطور مات و مبهوط مانده اید! چند روز دست و پنجه نرم کردن با درد پهلو تمام شده و حالا محبوبت آرام بر تخت خوابیده. آنقدر همه چیز سریع رخ داد که نشد حتی یک وداع کامل باهم داشته باشید. دیگر وعده دیدار شد در آستانه در بهشت! همان جایی که او اولین قدم را در آن میگذارد!
بدن نباید بیشتر از این روی زمین بماند، زمین دارد با زبان بی زبانی به شما میفهماند که کمرش دارد زیر بار این پیکر آسمانی خم میشود! پیشنهاد داده که پیکر را در آسمان دفن کنی! میگوید تاب نگه داشتن این تکه از بهشت را ندارد! اما چه باید کرد که تو ماموری تا این نور را در دل زمین به خاک بسپاری!

در گیر و داد صحبت و در و دل و شکوایه و همینطور غسل و کفن هستی که ناگهان در باز میشود و حسن و حسین وارد میشوند!
خودشان را می اندازند در بقل جسم بی جان مادر! نمیتوانی جدایشان کنی! صدای هق هق گریه شان تا آسمان هفتم رفته!
از آسمان ناگهان فرشته ای با وضعیت پریشان و آشفته وارد میشود، گویی این گریه ها عرش را حسابی بهم ریخته! الآن است که آسمان تاب نیاورد صدای این گریه ها را و زمین مصداق بارز ((کن فَیکن)) شود!

کاری از دست شما بر نمی آید! این گریه ها را فقط مادر جواب گوست! ناگهان دو دست از کفن بر می آید حسن و حسین را در آغوش میگیرد! بچه ها اندکی ارام میشوند و میتوانی بعد از مدتی جدایشان کنید!

شبانه تابوت را از دست این حیوانات مردم نما تشییع میکنید!
لحظه به لحظه دارد به استرس زمین افزوده میشود! تاب نگه داشتن نور را در خودش ندارد! بسیار اصرار کرد که عالمی دیگر را برای دفن انتخاب کنند اما دستور بر زمین بود!
بغض گلویتان را گرفته اما حق گریه ندارید، نباید معلوم شود قبر مادر کجاست!

بر سر قبر حاضر شده نشسته اید و دست به کاری نمیبرید، در واقع رویتان نمیشود. ناگهان دو دست از قبر بیرون می آید!
صاحب امانت منتظر پس گرفتن امانت است!

اما کدام امانت!؟ مگر امانت رسول خدا پهلویش شکسته بود؟ مگر امانت رسول خدا کمرش خمیده بود!؟ مگر امان رسول خدا مویش سفید بود؟

بغض باز هم گلویتان را سخت میفشارد! اما باز هم نمیتوان گریه کرد!

بد دردیست این غربت! دردی که نسل شما با آن حالا حالاها کار دارد! با گفتن کلمه غربت، برق در چشمان حسین نمایان میشود!
و بازهم بغض بر روی بغض!


برداشت سوم:یتیمان بنی عالم!

دیگر در این برداشت توضیحی باقی نمیماند!

یعنی واقعا حس نمیکنید که هزار جند صد سالست که یتیم شده ایم!

______________________________________________________________________________________________________


پ ن 1: برداشت اول از دید مادر عالم! برداشت دوم از دید حضرت علی!

پ ن 2:ببخشید اگر بد بود! نمی توانستم ننویسم! بغض گلویم را گرفته بود!

پ ن 3: اگر....

۱۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۲ ، ۰۱:۴۰
مسیح