بابای دنیا..
دقت کرده ای!؟ به چی؟
به اینکه گاهی وقتها با اینکه همه چیز منظم و مرتب سر
جای خود حاضرند،حس میکنی یک چیز دیگری مانده که هنوز سرجایش نیست!
همان حسی که
هنگام چیدن سفره ی هفت سین به تو دست میدهد.
تمام سفره را میچینی و بعد مدام از
سفره فاصله میگیری و به خودت میگویی:
یک چیزی را کم گذاشتم،میدانم که کم است!
اما هرچه فکر میکنی و میبینی و میشماری،میبینی که پیدایش نمی کنی!
شما را
نمیدانم اما یک حسی به من میگوید در سفره هزار رنگ این روزهای دنیا یک چیز کم است!
یک چیز که هرچه فکر میکنم نامش را به یاد نمی آورم.
یک چیز که هرچه فکر
میکنم نمی دانم چیست!؟
چیزی شبیه یک نور!
شبیه یک کسی که می آید و همه چیز را راست و ریس میکند!
از آن آدمهایی که قوت قلب همه اند! از آن آدمهایی که وقتی بغضی داری یا زورت به کسی نمیرسد دوست داری حواله شان بدهی به او!
مثل آن وقتهایی بچه بودیم و میگفتیم:
به بابام میگم به حسابتون برسه!
کی میشود بیایی ای بابای دنیا که زورمان نمیرسد به بعضی از اشقیا!