گزارش یک رخداد در کوچه ما..
۱۳۹۱.۷.۲۳/ساعت نزدیکای 12/توی کوچه سادات اخوی:
صدای آروم حرص گونه ی جوونی از دور نظرم رو جلب کرد
قدمهام رو آروم کردم تا بفهمم جوون چی میگه؟
وقتی نزدیکتر شدم دیدم داره خیلی شدید با یه دختره حرف میزنه!
بالحنی تهدید آمیز! پسر سرش رو برده بود نزدیک به صورت دختر
و درحالی که چشماش قرمز بود با یه صورت برافروخته داشت به
دخترک خطاب خطاب میکرد! وبا دستاش خط و نشون میکشید!
گاه گداری هم باکف دست به حالت خود زنی به صورتش میزد و باز
حرفاش رو از سر میگرفت!
و دختر که حسابی ترسیده بود با رفتارش
میخواست به پسر بفهمونه که
حق نداره توکارش دخالت کنه!
و همین طورکه اشک میریخت با صدایی بغض آلود میگفت:
غلط کردی! تو حق همچین کاری رو نداری! اصلا به تو چه!
و پسر بازهم محکم به صورتش میزد و بد و بیراه میگفت!
من کم کم داشتم فکر میکردم که یه رابطه ی دوستی که حالا پسر
داره از دستش میده و میخواد به دختر بفهمونه که حق اینکارو نداره!
در همین هنگام،پسر که دست دختر رو گرفته بود و میخواست با خودش
ببره!
در پی ممانعت دختر اون رو محکم به زمین زد!
و با عصبانیت تمام گفت:
اون گوشی لعنتی رو بردار و به مامان بگو،کجا بودی و داشتی چه غلطی میکردی؟!
من بهت زده داشتم نگاه میکردم!!
پسر که خودش معلوم بود تا نیم ساعت پیش با اون شلوار پاره و پیراهنی که
یقش تا بالای ناف باز بود و اون ابروهای برداشته ، مشغول گشت زنی و به قولی خوش
گذرونی بوده حالا برای لباس و ساعت بیرون اومدن خواهرش غیرتی شده بود!
باخودم
گفتم انگار پسره فقط ناموس خودش رو ناموس میدونه! وانگار برای اون ناموس بقیه
هویجه!
دختر درحالی که هق هق گریه اش بهش امون نمیداد گفت:
الو مامان سلام من خودم تنها میام خونه....تنها! (این یک داستان واقعی بود)