بوی عیدی نمیاد ، بوی توت هم طلبت!
برداشت اول: سفره هفت هیچ!
دو روز مانده به عید من از سفر برگشته ام و تا به خانه میرسم فقط میتوانم به مادرم سلام کنم و رویش را به بوسم به سختی لباس هایم را عوض کنم و بعد با کله مثل یک کارگر دوشیفت نقش بر تخت میشوم. فردا صبح ساعتی از ظهر از خواب بیدار میشوم. در و دیوار و خانه را که نگاه میکنم اثری از خانه تکانی نمیبینم. از جایم بلند میشوم به سمت آشپزخانه میروم چیزی میخورم و بر میگردم به حال خانه.
الان چشمهایم در خانه دارد به دنبال یکسری اسباب و وسایلی میگردد که یک
وقتی یک قومی به آن میگفتند هفت سین، اما هرچه چشم میگردانم اثری از این رسم
ناشناخته نیست. به تاریخ امروز مشکوک میشوم و فوری به قصد تحقیقات محلی عازم اتاقم
میشوم و تقویم رو میز را نگاه میکنم، تاریخ امروز را زده29 اسفند. در همین بین
صدای آیفون به صدا درمی آید، مادرم پشت دراست. در را میزنم و پشت در به انتظار می
ایستم مادرم از پله ها بالا می آید، وارد خانه میشود و بعد از سلام و احوال پرسی
با لحنی عصبی و بهت زده به مادرم میگویم: مامان هفت سین کو؟! مادرم نگاهی عاقل
اندر صفیه به من می اندازد و لبخندمعنی داری نثار من میکند و میگوید: چی؟ هفت سین؟
حالی داریا! من
در این صحنه زانوهایم شل میشود و به مانند شخصیت های بهت زده و ناامید در این
فیلمها با زانو به روی زمین فرود می آیم و با صدایی که از عمق دل شکسته ام بیرون
می آید میگویم: آخه چرا؟؟! و مادرم رو به من میکند و میگوید: وا! حالا انگار چی
شده!!
برداشت دوم: سر کارم! سرکاری! سرکارند!
دم صدا و سیما گرم، از قبل از صبح ویژه برنامه های نوروز را شروع کرده و من هم مثل همیشه با دقت دارم برنامه هارا رصد میکنم تا هرکدام مهمان معروف تر یا آیتم ویژه تری دارند را سریع شناسایی کنم تا به تماشای آن بنشینم. در همان ساعات اولیه معلوم میشود رقابت را چه شبکه ای برده حالا باخیال راحت به تماشای همان شبکه نشستم. ویژه نامه عید (ه.ج) را هم به هزار بدبختی گیر آورده ام و دارم نم نم مطالعه میکنم که حال و هوای لحظه های دم سال تحویلم کامل شود. برای بدست آوردن این شماره (ه.ج) خیلی زحمت کشیده ام به هنگام نشر این شماره در سفر بودم و در دکه ها هم به کلی فروش رفته بود، حتی دوستانم هم در تحریریه (ه.ج)هم این شماره را نداشتن، بگذریم.
سرم را از مجله بلند میکنم نگاهی به پیرامون خودم می اندازم و اثری از اعضای خانواده نمیبینم! چند دقیقه به سال تحویل مانده و تنها من یکه و یالقوز در مقابل تلوزیون نشسته ام و استرس گرفته ام. طاقت نمی آورم، بلند میشوم ببینم اعضای خانواده مشغول چه کاری هستند که از بودن کنار هم موقع سال تحویل مهم تر است! جایتان خالی! صحنه جالبیست. تنها5 دقیقه مانده به تحویل سال نو و محول شدن حال و مقلب شدن قلوب، که یکی مشغول پهن کردن رخت، دیگری در حیات خلوت مشغول تماشای شبکه العالم. و دیگری پای کامپیوتر مشغول زندگی در شبکه مجازی خودش.15ثانیه مانده به تحویل سال اعضای خانواده لطف کرده، برای مدت چند ثانیه نسبتا دورهم جمع میشوند و ناگهان صدای: بـــــــــوم آغاز سال1392 هجری..... .مثل ورد چیزی زیر زبان میگویند و میروند سراغ کارشان.
من با لحنی معلوم میگویم: مبارکه ان شا الله ، واقعا از این
همه شور و حال دارم قلب درد میگیرم من این همه هیجان برام سمه!!! و بعد یکی از اعضای خانواده با لحنی متعجب و با
مقداری تمسخر میگوید: آخه چه شوری! حالت خوب نیستا! سال تحویل شد دیگه! و من با لحنی متعجب رو به خدا میگویم:
خدایا! خداییش(قسم رو حال کردین) دوربین مخفیه!؟ نکنه عید نیست سر کاریم! اگه هست
بگو ها!!!
برداشت سوم: بوی عیدی نمیاد، بوی توت هم طلبت!
سال تحویل شده ومن نشسته ام و انگار منتظر چیزی هستم، چیزی که قبل ها در افسانه های قدیمی خوانده بودم و اسمش عیدی بود. شنیده بودم که بزرگتر ها بعد از تحویل شدن سال نو از لای کتابی ان را برمیداشتند و به بچه های خود میدادند. دزدکی به مادر و پدر نگاه میکنم اما انگار خبری نیست. در زیل همان جایی که در افسانه ها درباره عیدی آمده بود، درباره پدیده ای به نام رفتن به خانه ی بزرگترها فامیل هم بعد سال تحویل چیزهایی نوشته بود. ولی در این رابطه خانواده حق داشتند چون بزرگ ترها سایه رحمتشان را از فامیل برداشته بودند و شاید دلیل این همه اتفاقات عجیب هم همین بود. از عید دیدنی ها هم دیگر نمیگویم، چیز قابل عرضی نیست!
برداشت آخر: من خود آن سیزده نحسم!
روز 13 است ملقب به نحس. هنوز برای نحسیش دلیلی پیدا نکردم. تلویزیون را روشن میکنم روبرویش مینشینم و آرام مشغول به در کردن 13 میشوم. گزارشگر به پارکی رفته مشغول گرفتن گزارش است. خانوادهای زیادی به پارک رفته اند که به قول گزارشگر به میهمانی طبیعت بروند و به قول خودشان 13شان را به در کنند. مردم مشغول خوردن و شادمانی هستند و بچه ها مشغول بازی. ناگهان دوربین میرود روی شات بسته یک کودک که مشغول خنده است و تابلوست که شادمانی دارد از حدقه چشمانش بیرون میزند، خنده اش آنقدر دلم را میسوزاند که برای خنک کردنش میروم تا لیوانی آب بخورم. دوربین ازدهام جمعیت را نشان میدهد و یکی از اعضای خانواده میگوید: ملت رو نیگا ترو خدا! و من میگویم: آره به خدا! آخه شاد بودن هم شد کار! واه واه!و بعد به خودم میگویم: نکنه اصلا من خود آن سیزده نحسم؟!!پ ن 1: اگر میخواهی بگویی دلش پر است آری دلم پر است!
پ ن 2: طی تحقیقاتی که بعدا صورت گرفت فهمیدم بقیه خانواده هاهم مثل ما بودند حالا چه شده الله اکبر!
پ ن 3: ماردم بعدا بهم عیدی داد مبلغ خوبی هم بود اما مزش به همون لحظه بود اون موقع دیگه بهم حال نداد!