شب پنجم...
از خانه بیرون زدم
همان یک شبی هم که روضه و مجلس حاجی از دستمان رفت، از کفمان رفت!
رسیدیم جایی بیرون پیدا کردیم و نشستیم، نا خدا آگاه روضه روضه مادر شد.روضه سنگین بود.مستمع بی تابی کرد، مداح ادامه نداد.
آنطور که از عوالم مجلس بر می آمد قریب به اتفاق مجلس مادری بودند، همه بی تاب شدند.
امشب سالگرد اسمی شهدای مسجد ارک هم بود نه سال پیش چنین روزهایی، یک دو رفیق داشتم در جمع شهدای مسجد ارک، این خودش برایم افتخاری بود.
یک شهید مدافع حرم راهم آورده بودند تا بعد از مراسم تشیع کنیم.
از آن قامت رعنای شهید تنها یک سر و یک دست بر گشته بود.
یک دختر سه ساله داشت و دخترش بی تاب بود، یا رقیه...
پدرش مثل کوه ایستاده بود
شهید را تشییع کردیم و راه افتادیم سمت حسینه عشاق
دم درب حسینیه دیدم چشمی دنبالم میکرد خوب دقت کردم دیدم معلم پرورشی زمان دبستان است
کسی که اگر نبود شاید امروز من جای دیگری بودم
نشستیم و به قول باکلاسها کلی باهم خاطره بازی کردیم
از میز چایی دو تکه نان بربری برداشتم و مسیر را به سمت خانه طی کردم
در راه دو شبی میشود که کسی با لباس ورزشی مسیر شهدا تا امام حسین را میدود، نمی دانم چه ربطی به گزارش داشت اما نکته ای بود که برایم جالب بود
در راهم یک تکه نان بربریم را به کسی تعارف زدم قبول نکرد
آن راهم خودم خوردم
#شب_پنجم
#گزارش_رویدادهای_هیات_ما