شب ششم...
نزدیک بود داستان امشب نوع دیگری رقم بخورد
نخورد، حالا نمی دانم بگویم الحمدلله یا متاسفانه
ظهر طبق قراره هر پنجشنبه سری به بهشت زدیم، جایتان خالی، کوتاه و مختصر و مفید
سر مزار دایی دبه آب نداشتیم،هرچه گشتیم پیدا نشد، از مادر شهیدی امانت گرفتیم،مادر گفت اگر میبری و برمیگردانی مشکلی ندارد ببر
دبه بزرگ بود تا سر پرش کردم و غیر از مزار دایی چندین قبر آن طرف تر را هم آبپاشی کردم
در راه برگشت برای تحویل دبه با مادر همکلام شدم
از دار دنیا سرجمع سه پسر داشت، یک مفقودالاثر یک شهید و یک جانباز هفتاد درصد، میگفت اگر ده پسر دیگه هم داشتم میفرستادم در راه امر اسلام و رهبر
تمام غصه اش این بود که چرا سه پسر چرا ده پسر نه!
میگفت فقط دعا کنید خدا صبر بیشترم بدهد
سرش شلوغ بود باید به پسرش میرسید، وقتش را نگرفتیم راه افتادیم و به سمت ارک برگشتیم
رسیدیم،در واقع باز دیر رسیدیم، این دیر رسیدن کم کم دارد بدجوری مرا میترساند..
داخل مسجد گل باران بود، شب حضرت قاسم و علی اکبر برای پدران داغ جوان دیده سخت میگذرد
از روضه چیزی نمی گویم، فقط این گریز را میزنم که تا ناز دانه نگفته بود فرزند حسن است داستان فرق میکرد
حاجی چند بار گفت بلایی به سر قاسم در آوردند.. بدنم لرزید، از خودم خجالت کشیدم
از ارک هم بیرون زدیم به قصد حسینیه عشاق، بعد از عشاق زدم به راه برای رسیدن به خانه
خیلی گرفته بودم دلیلش را هم درست نمی دانستم
امشب از آن مردی که مسیر شهدا تا امام حسین را می دوید خبری نبود
فردا خدا به داد تازه مادران برسد
#شب_ششم
#گزارش_رویدادهای_هیات_ما