نمیشناسمت..
کی فکرش رو میکرد که زمان اینقدر زود بگذره و گذشته های نسبتا دور اینقدر دور به نظر بیان؟
امروز عکس قدیمیم رو گذاشتم جلوم
بهش گفتم سلام
گفت:
ببخشید به جا نیاوردم
گفتم:
من خودتم حالا بزرگتر شدم
جا خورد, با عصبانیت گفت:
امکان نداره من با خودم قول و قرار گذاشته بودم..
پریدم تو حرفش و گفتم:
ببین قول و قرارو بزار کنار اینجا تو فاز عمل همه چی فرق میکنه ...
این بار اون پرید تو حرفم که:
توجیه نکن, ما قول داده بودیم این چه وضعیه برا من درست کردی
من این آینده رو نمیخوام
تا اومدم حرف بزنم و باز توجیه کنم بلند شد و از تو قاب رفت.
راست میگفت، قول و قرارمون این نبود قرار بود چیز دیگه ای بشیم
ولی خب..
همه چیز تو فاز عمل میریزه بهم
ء
ء
پ ن:
نشستم جلوی قاب و منتظرم برگرده, هر از چند گاهی صداش میزنم که برگرده اما نمیاد, میگم قول میدم و اونم از جایی که نمی دونم کجاست داد میزنه که من به تو اعتماد ندارم
راست میگه
ولی همه چیز...