تمام سرمایه یک مرد..
جمعه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۳، ۰۴:۴۶ ب.ظ
برداشت اول: (پسر)
تازه از دانشگاه فارغ التحصیل شده بودم
رشتم فنی بود میتونستم تو خیلی از شرکتها و کارخونه های صنعتی کار کنم، نمره های درس های عملیم هم همیشه بالا بود. توی دوره کارآموزی حسابی مدیر اون کارگاه کوچیکی که توش کار میکردم رو متعجب کرده بودم.
توی خونه فرزند اول بودم، تو بافت خانواده های سنتی هم فرزند اول همیشه مورد توجه اگر پسرهم باشه که دیگه هیچی
پدرم بازنشسته یه کارخونه تولیدی بود و الان هم پشت ماشین مسافر کشی میکنه، البته نه جدی هر از چند گاهی چون موندن توی خونش یه کم مشکل افرین بود.
از طریق روزنامه، آگهی های استخدام کارخونه ها رو بررسی میکردم و برای بعضی هاش اقدام میکردم
برای چنتاییشون هم تا کارخونه هاشون رفتم اما اونا کارگر نمیخواستن، میخواستن بیگاری بکشن. من مدرک لیسانس رو میخواستن با ششصد هزار تومن حقوق بزارن سر کار
تا یک سال بعد دانشگاه کارم شده بود همین، رفتن و برگشتن
حاضر نبودم هرجایی کار کنم، محیط اون جا برام مهم بود، والا شغل های پر درآمدم برام جور شد مثل همین ایجنت های موسساتی که معلوم نبود دقیقا چه غلطی انجام میدادن، حلال و حروم پول خارج از بحث خانواده و عادت به خوردن پول حلال برام یه خط قرمز بود
از بچگی پاتوقمون مسجد محل بود و رفقامون همه بچه هیاتی. پدرم مثل خیلی های دیگه تو دوران جنگ از اونجایی که از بچگی کار فنی میکرد و با ایزار آلات و دستگاهای تراش کاری آشنا بود تو ساختن بعضی اقلام جبهه کمک میکرد. اون موقع ها وزارت سپاه با تمام این کارگاه های کوچیک قرارداد بسته بود. همه اینا درکل یعنی برام خیلی چیزا مهم بود.
خلاصه بعد یک سال از یکی از همین کارخونه ها که درخواست براش پر کرده بودم بهم زنگ زدن که برم مصاحبه
یه کارخونه تولید اتوموبیل که برای خط های تولیدش دنبال نیروی متخصص میگشت، مسیله حقوقش هم خوب و راضی کننده بود ضمن اینکه بیمه و امکان ارتقا هم داشت
با هم قرار داد بستیم
بعد چند ماه اول کار کردن به خانوادم سپردم که حالا تا حدودی آمدم و میتونم برای ازدواج اقدام کنم. مادرم هم که تو همه مدت بعد دانشگاه مدام حرف هر شبش همین بود خیلی زود دست به کار شد و اون لیست همیشگیش از دخترای همسایه رو به جریان انداخت
چند شب بعد اولین جلسه خواستگاری برگزار شد و ما تو همون محل رفتیم خواستگاری
پدرم خیلی باهام صحبت کرده بود و من خودم هم توی ازدواج بنا بر آسون گرفتن تو انتخاب شخص گذاشته بودم
به پشتوانه شغل و پول ماهیانه ای که به دست می آوردم و همینطور احتمال ارتقا شغل حسابی با اطمینان تو صحبت ها ظاهر شدم
همه چی داشت روی روال طی شد
بعد از کلی سال تحمل و هزارتا داستان و وسوسه و همه جور مسیله بعد داشت زندگی سر و شکل میگرفت
از همه مهم تر تنهایی و درد دل این سالها بود که حالا با اومدن یک نفر دیگه تلخی خودش رو به شیرینی میداد. همیشه اعتقادم این بود که تو بعضی از مسایل حتی مادر خود آدم هم نمی تونست جای همسرش رو بگیره
حالا به پشتوانه این کار میشد به همه این حرف ها رسید
پ ن:
برداشت دوم از زبان دختر در پست بعدی
پ ن:
این داستان که به قصد دیگه ای از یک زندگی واقعی الهام گرفته شده سه برداشت کلی داره
پ ن:
طبیعی تو این مجال کم نمیشه خیلی شخصیت پردازی کرد
پ ن:
فیلم یک درام اجتماعی سفید و تر تمیز برای سینماست در آینده ان شا الله
تازه از دانشگاه فارغ التحصیل شده بودم
رشتم فنی بود میتونستم تو خیلی از شرکتها و کارخونه های صنعتی کار کنم، نمره های درس های عملیم هم همیشه بالا بود. توی دوره کارآموزی حسابی مدیر اون کارگاه کوچیکی که توش کار میکردم رو متعجب کرده بودم.
توی خونه فرزند اول بودم، تو بافت خانواده های سنتی هم فرزند اول همیشه مورد توجه اگر پسرهم باشه که دیگه هیچی
پدرم بازنشسته یه کارخونه تولیدی بود و الان هم پشت ماشین مسافر کشی میکنه، البته نه جدی هر از چند گاهی چون موندن توی خونش یه کم مشکل افرین بود.
از طریق روزنامه، آگهی های استخدام کارخونه ها رو بررسی میکردم و برای بعضی هاش اقدام میکردم
برای چنتاییشون هم تا کارخونه هاشون رفتم اما اونا کارگر نمیخواستن، میخواستن بیگاری بکشن. من مدرک لیسانس رو میخواستن با ششصد هزار تومن حقوق بزارن سر کار
تا یک سال بعد دانشگاه کارم شده بود همین، رفتن و برگشتن
حاضر نبودم هرجایی کار کنم، محیط اون جا برام مهم بود، والا شغل های پر درآمدم برام جور شد مثل همین ایجنت های موسساتی که معلوم نبود دقیقا چه غلطی انجام میدادن، حلال و حروم پول خارج از بحث خانواده و عادت به خوردن پول حلال برام یه خط قرمز بود
از بچگی پاتوقمون مسجد محل بود و رفقامون همه بچه هیاتی. پدرم مثل خیلی های دیگه تو دوران جنگ از اونجایی که از بچگی کار فنی میکرد و با ایزار آلات و دستگاهای تراش کاری آشنا بود تو ساختن بعضی اقلام جبهه کمک میکرد. اون موقع ها وزارت سپاه با تمام این کارگاه های کوچیک قرارداد بسته بود. همه اینا درکل یعنی برام خیلی چیزا مهم بود.
خلاصه بعد یک سال از یکی از همین کارخونه ها که درخواست براش پر کرده بودم بهم زنگ زدن که برم مصاحبه
یه کارخونه تولید اتوموبیل که برای خط های تولیدش دنبال نیروی متخصص میگشت، مسیله حقوقش هم خوب و راضی کننده بود ضمن اینکه بیمه و امکان ارتقا هم داشت
با هم قرار داد بستیم
بعد چند ماه اول کار کردن به خانوادم سپردم که حالا تا حدودی آمدم و میتونم برای ازدواج اقدام کنم. مادرم هم که تو همه مدت بعد دانشگاه مدام حرف هر شبش همین بود خیلی زود دست به کار شد و اون لیست همیشگیش از دخترای همسایه رو به جریان انداخت
چند شب بعد اولین جلسه خواستگاری برگزار شد و ما تو همون محل رفتیم خواستگاری
پدرم خیلی باهام صحبت کرده بود و من خودم هم توی ازدواج بنا بر آسون گرفتن تو انتخاب شخص گذاشته بودم
به پشتوانه شغل و پول ماهیانه ای که به دست می آوردم و همینطور احتمال ارتقا شغل حسابی با اطمینان تو صحبت ها ظاهر شدم
همه چی داشت روی روال طی شد
بعد از کلی سال تحمل و هزارتا داستان و وسوسه و همه جور مسیله بعد داشت زندگی سر و شکل میگرفت
از همه مهم تر تنهایی و درد دل این سالها بود که حالا با اومدن یک نفر دیگه تلخی خودش رو به شیرینی میداد. همیشه اعتقادم این بود که تو بعضی از مسایل حتی مادر خود آدم هم نمی تونست جای همسرش رو بگیره
حالا به پشتوانه این کار میشد به همه این حرف ها رسید
پ ن:
برداشت دوم از زبان دختر در پست بعدی
پ ن:
این داستان که به قصد دیگه ای از یک زندگی واقعی الهام گرفته شده سه برداشت کلی داره
پ ن:
طبیعی تو این مجال کم نمیشه خیلی شخصیت پردازی کرد
پ ن:
فیلم یک درام اجتماعی سفید و تر تمیز برای سینماست در آینده ان شا الله