icon
آغاز طوفان.. :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

آغاز طوفان..

چهارشنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۳، ۱۲:۰۵ ق.ظ

برداشت سوم: مادر پسر:


از بعد مراسم خواستگاری و گرفتن موافقت نمی گویم، آدم دیگری شده بود، اما پسرم خیلی سرحال و تر و خوش حال تر شده بود

البته اصل این داستان بعد از شاغل شدنش اتفاق افتاد، همیشه پای درد و دل های مادر و پسریمان این حرف را میزد که مادر دعا کن این گره شغل من باز شود بلکن بتوانم بروم سر زندگی خودم،من هم که از خدایم بود یک الهی آمین میگفتم و لپ های سرخ شده اش را در دستانم میگرفتم.تا همین چند ماه پیش هم همین حالت را داشت، سرحال و سرزنده، به واسطه ی او ماهم خوب بودیم.


یک روز از در آمد و یک راست بعد از یک سلام و علیک ضعیف رفت توی اتاق و درب را بست، این قدر عجیب بود این اتفاق و رفتارش که بلافاصله بعد از رد شدنش پشت سر تا دم اتاق رفتم. درب نیمه باز را کامل باز کردم دیدم با همان وضع لباس بیرون گوشه اتاق نشسته و چهره اش پر از تب و تاب و استرس.


چند قدم تا توی اتاق رفتم و همانجور ایستاده گفتم چه شده مادر؟ گفت هیچی مادر یکم خستم تو رو خدا برید بیرون بزارید استراحت کنم چراغم خاموش کنید.

چند کلام دیگر سعی کردم از زیر زبانش بکشم بیرون منتها چندبار تند جواب داد و من هم برای مدتی رهایش کردم و امدم بیرون.پدرش هم تا نزدیکی اتاق آمده بود از من پرسید: چش شده؟ من هم گفتم: میگه خستم، ولش کنیم بعدا از زیر زبونش میکشم چی شده.

من که از همه جا بیخبر بودم، پیش خودم گفتم حتما با همسرش دعوایش شده، منتها اصلا سابقه نداشت در این مدت و اصلا دلیلی وجود نداشت

یک لحظه گفتم زنگ بزنم به خانشان و از قضیه بپرسم منتها پیشیمان شدم.

چند ساعتی گذشت، حول و حوش ساعت ده ده نیم شام را آماده کردیم و سفره را انداختیم

رفتم تا دم در اتاق درب را باز کردم دیدم هنوز با همان لباس همان گوشه نشسته و جم نخورده و دارد خیره خیره گوشه ای را نگاه میکند

نشستم کنارش و با او کمی صحبت کردم.

رییس کارخانه دو خط تولید را تعطیل کرده بوده و پسر من هم توی یکی از خط تولید ها بود. رییس کارخانه مثل اینکه فشار اقتصادی و تحریم را بهانه کرده بود.

هیچ جوره نمی توانست با این قضیه کنار بیاید و آن شب از اتاق بیرون نیامد.

تلفن های همسرش روی گوشی را هم جواب نداده بود از ظهر و الان هم خاموشش کرده بود. همسرش هم زنگ زده بود به خانه تا ببیند موضوع چیست که کسی که در روز چندین بار تماس میگرفت حالا حتی جواب تلفن را هم نمی دهد؟! فکر کرده بود کاری از او سر زده. به هر زحمتی شده بود گفتم : حالش خرابه و مریضه.


زندگی پسرم از همان بعد از ظهری که با خبر بیکار شدنش به خانه آمد عوض شده بود. چند روز را توی اتاق بدون آب و غذا سر کرد و از جواب دادن تلفن همسر و خانواده همسرش هم امنتا میکرد. بعد این چند روز هم گاهی از خانه بیرون میزد تا اینکه ببنید می تواند جایی برای کار پیدا کند یا نه

معلوم بود کار پیدا کردن به راحتی امکان پذیر نبود، همان سری قبل هم که کار پیدا کرده بود بعد از کلی گشتن و رفتن به این شغل رسیده بود و حالا قضیه هم کمی فرق میکرد. دیگر پسرم نمی توانست هر شغلی را انتخاب کند چون حالا باید یک زندگی را با درآمدش اداره میکرد.

از کار کارخانه ای و صنعتی که تخصص او بود خبری نبود و انگار کلا تخم کار را ملخ خورده بود.


در این مدت اصلا هیچ ارتباطی را با آن سمت نمی گرفت و جواب تلفن ها را هم نمی داد، کار آنقدر بالا گرفته بود که از زنگ زدن های پشت سر هم  بی خیال شده بودند و یک روز هم با عروسمان آمدند خانه ی ما تا ببینند قضیه چیست. من هم قضیه را برایشان گفتم و گفتم که دیگر از اصلا رویش نمی شود پیش شما بیاید یا جواب تلفن بدهد. آن ها هم موقعیت را درک کردند ولی به حرف هم که شده گفتنند مشکلی ندارد.

ولی خب اگر از ادامه رابطه هم جلو گیری میکردند حق داشتند چون دیگر پسر من با این وضع نمی توانست اداره زندگی کند. با این حال آن ها اصرار داشتند بیاید و با او صحبت کنند.

در این چند مدت بیکار شدن اینقدر فشار عصبی رویش بود که چند شب را بیمارستان بستری شد و سرم زد. دکتر گفت بود یک سکته را هم رد کرده.

فشار زیادی روی پسرم بود ماهم کاری از دستمان بر نمی آمد جز این که با او صحبت کنیم و قوت قلب بدهیم والا از لحاظ مالی و شغلی هیچ کاری نمی توانستیم برای او بکنیم. نه پدرش آدم با نفوذی بود نه من دستم به جاییی میرسید.

خدا نگذرد از باعث بانی این قضایا

پسرم جلوی چشم ما زره زره آب شد







پ ن:

دیکرد بابت این بود که چند روزی از داستان فاصله گرفته بودم و نمی توانستم ادامه مسیر بدهم

پ ن:

یک تغییر صورت گرفت و این سری روایت مادر پسر را رفتیم و روایت بعدی روایت مادر دختر است

پ ن:

این بر اساس یک داستان واقعی است




نظرات (۹)

هر سه روایت را خواندم ، فعلا نظری ندارم ...
ولی امیدوارم با توجه به اینکه داستان براساس واقعیت است تلخ تمام نشود!
موفق باشید.
پاسخ:
ممنون
زره زره؟؟ منظور همون ذره ذره س؟
پاسخ:
بله
یعنی انقدر نداشتن شغل روی آدم فشار میاره؟معلومه که پسره آب بندی نشده بوده و تلخی و سختی روزگار رو نچشیده که این طوری یکه خورده!
پاسخ:
برای کس دیگه ای هم این سوال پیش اومده بود، اما شما در وهله اول تمام این سه برداشت رو پشت هم بخونید و دقت کنید به شرایط
در وهله دوم بله اینقدر نبود کار فشار میاره، مخصوصا اگر شما شاغل باشید روی درآمدتون حساب کنید و یک دفعه بیکار بشید و نتونید کار پیدا کنید اونم در حالی که رو حساب شغلتون اقدام کرده باشید برای ازدواج
یکم برای درک این مسیله باید مرد بود، مثل زمانی که برای درک بعضی مسایل باید یک زن بود. نداشتن کار و بیکار بودن برای مرد سم وگاهی هم مهلک
در وهله سوم اینجا داستان یک فرد معمولیه نه یک مرد الگوی آرمانی، ولی نبود کار و بیکار شدن یک مرد رو به اصطلاح بهتر داغون میکنه
سلام.
اخوى این مطلبى که نوشتید؛ ادامه نداره؟
پاسخ:
سلام سید عزیز
چرا ادامه داره
یکم تنبل شدم
سعادت نداشتم که از سادات باشم!
.
بیشتر از این چشم انتظار نذارید مارو؛ مطلب رو کامل کنید.

خدا توفیقاتت رو روزافزون کنه برادر.
پاسخ:
عه پس من اشتباه گرفتم؟
شما چه حسینی هستی پس؟ :)
حسین؛ بنده ى خدا. 
اتفاقى مسیرم به وبلاگ شما افتاده.
پاسخ:
خوش آمدی بنده خدا
قدم رنجه کردی
+البته که یه حسی به من میگه میشناسمت
۲۸ اسفند ۹۳ ، ۱۵:۱۲ پلڪــــ شیشـہ اے
چه قدر سخت ..
ایمان و توکل آدم توی این موقعیت ها سنجیده می شود. 
پاسخ:
بله
قسمت اخر داستان رو ننوشتم, ولی اگر همه داستان هارو باهم بخونید متوجه میشید
۲۸ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۰۵ پلڪــــ شیشـہ اے
همه را قبلاً باهم خوانده بودم . 
پاسخ:
پس احتمالا حدس زدید اخر این داستان چه اتفاقی میفته؟
سلام
ادامه اش نوشته نشد؟؟
باید جالب باشه...
پاسخ:
علیکم السلام
مال خیلی وقت پیش هست
کامنت شما باعث شد خودم دوباره بخونمش

بازخورد

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی