آغاز طوفان..
برداشت سوم: مادر پسر:
از بعد مراسم خواستگاری و گرفتن موافقت نمی گویم، آدم دیگری شده بود، اما پسرم خیلی سرحال و تر و خوش حال تر شده بود
البته اصل این داستان بعد از شاغل شدنش اتفاق افتاد، همیشه پای درد و دل های مادر و پسریمان این حرف را میزد که مادر دعا کن این گره شغل من باز شود بلکن بتوانم بروم سر زندگی خودم،من هم که از خدایم بود یک الهی آمین میگفتم و لپ های سرخ شده اش را در دستانم میگرفتم.تا همین چند ماه پیش هم همین حالت را داشت، سرحال و سرزنده، به واسطه ی او ماهم خوب بودیم.
یک روز از در آمد و یک راست بعد از یک سلام و علیک ضعیف رفت توی اتاق و درب را بست، این قدر عجیب بود این اتفاق و رفتارش که بلافاصله بعد از رد شدنش پشت سر تا دم اتاق رفتم. درب نیمه باز را کامل باز کردم دیدم با همان وضع لباس بیرون گوشه اتاق نشسته و چهره اش پر از تب و تاب و استرس.
چند قدم تا توی اتاق رفتم و همانجور ایستاده گفتم چه شده مادر؟ گفت هیچی مادر یکم خستم تو رو خدا برید بیرون بزارید استراحت کنم چراغم خاموش کنید.
چند کلام دیگر سعی کردم از زیر زبانش بکشم بیرون منتها چندبار تند جواب داد و من هم برای مدتی رهایش کردم و امدم بیرون.پدرش هم تا نزدیکی اتاق آمده بود از من پرسید: چش شده؟ من هم گفتم: میگه خستم، ولش کنیم بعدا از زیر زبونش میکشم چی شده.
من که از همه جا بیخبر بودم، پیش خودم گفتم حتما با همسرش دعوایش شده، منتها اصلا سابقه نداشت در این مدت و اصلا دلیلی وجود نداشت
یک لحظه گفتم زنگ بزنم به خانشان و از قضیه بپرسم منتها پیشیمان شدم.
چند ساعتی گذشت، حول و حوش ساعت ده ده نیم شام را آماده کردیم و سفره را انداختیم
رفتم تا دم در اتاق درب را باز کردم دیدم هنوز با همان لباس همان گوشه نشسته و جم نخورده و دارد خیره خیره گوشه ای را نگاه میکند
نشستم کنارش و با او کمی صحبت کردم.
رییس کارخانه دو خط تولید را تعطیل کرده بوده و پسر من هم توی یکی از خط تولید ها بود. رییس کارخانه مثل اینکه فشار اقتصادی و تحریم را بهانه کرده بود.
هیچ جوره نمی توانست با این قضیه کنار بیاید و آن شب از اتاق بیرون نیامد.
تلفن های همسرش روی گوشی را هم جواب نداده بود از ظهر و الان هم خاموشش کرده بود. همسرش هم زنگ زده بود به خانه تا ببیند موضوع چیست که کسی که در روز چندین بار تماس میگرفت حالا حتی جواب تلفن را هم نمی دهد؟! فکر کرده بود کاری از او سر زده. به هر زحمتی شده بود گفتم : حالش خرابه و مریضه.
زندگی پسرم از همان بعد از ظهری که با خبر بیکار شدنش به خانه آمد عوض شده بود. چند روز را توی اتاق بدون آب و غذا سر کرد و از جواب دادن تلفن همسر و خانواده همسرش هم امنتا میکرد. بعد این چند روز هم گاهی از خانه بیرون میزد تا اینکه ببنید می تواند جایی برای کار پیدا کند یا نه
معلوم بود کار پیدا کردن به راحتی امکان پذیر نبود، همان سری قبل هم که کار پیدا کرده بود بعد از کلی گشتن و رفتن به این شغل رسیده بود و حالا قضیه هم کمی فرق میکرد. دیگر پسرم نمی توانست هر شغلی را انتخاب کند چون حالا باید یک زندگی را با درآمدش اداره میکرد.
از کار کارخانه ای و صنعتی که تخصص او بود خبری نبود و انگار کلا تخم کار را ملخ خورده بود.
در این مدت اصلا هیچ ارتباطی را با آن سمت نمی گرفت و جواب تلفن ها را هم نمی داد، کار آنقدر بالا گرفته بود که از زنگ زدن های پشت سر هم بی خیال شده بودند و یک روز هم با عروسمان آمدند خانه ی ما تا ببینند قضیه چیست. من هم قضیه را برایشان گفتم و گفتم که دیگر از اصلا رویش نمی شود پیش شما بیاید یا جواب تلفن بدهد. آن ها هم موقعیت را درک کردند ولی به حرف هم که شده گفتنند مشکلی ندارد.
ولی خب اگر از ادامه رابطه هم جلو گیری میکردند حق داشتند چون دیگر پسر من با این وضع نمی توانست اداره زندگی کند. با این حال آن ها اصرار داشتند بیاید و با او صحبت کنند.
در این چند مدت بیکار شدن اینقدر فشار عصبی رویش بود که چند شب را بیمارستان بستری شد و سرم زد. دکتر گفت بود یک سکته را هم رد کرده.
فشار زیادی روی پسرم بود ماهم کاری از دستمان بر نمی آمد جز این که با او صحبت کنیم و قوت قلب بدهیم والا از لحاظ مالی و شغلی هیچ کاری نمی توانستیم برای او بکنیم. نه پدرش آدم با نفوذی بود نه من دستم به جاییی میرسید.
خدا نگذرد از باعث بانی این قضایا
پسرم جلوی چشم ما زره زره آب شد
پ ن:
دیکرد بابت این بود که چند روزی از داستان فاصله گرفته بودم و نمی توانستم ادامه مسیر بدهم
پ ن:
یک تغییر صورت گرفت و این سری روایت مادر پسر را رفتیم و روایت بعدی روایت مادر دختر است
پ ن:
این بر اساس یک داستان واقعی است