این آخری ها...
این اخری ها
گاهی وقت ها که من از مدرسه می امدم و در آن خانه خراسان
و خیابان لرزاده را باز میکردم و می امدم تو
در همان چهار چوب در پدربزرگ رو به مادرم میگفت:
جعفر اومد؟!
و مادرم میگفت:
نه اقاجان طه است
بعد آقا جون میگفت:
میدونم اقا شبیه جعفره
مادر بزرگ هم که اینقدر پسری که نمی توانستی تصورش را
بکنی
تمام دل خوشی و عشقش آن قاب عکس پسرش توی اتاق پذیرایی
بود
گاهی وقتی سربند دست ما میدید یا پلاک میگفت:
بزارید کنار قاب برای بچم
توی کیف پول و مدارکش هم که همیشه زیر تشک تختش میگذاشت
هم چند عکس بود
محمد جعفر اول را خدا خیلی سال پیش به مادربزرگ داده بود
اما یک روز بیمار میشود و تلف میشود
با امیدی نام بچه دیگر را هم محمد جعغر میگذارند
این محمد جعفر اما بزرگ میشود و رعنا
بعد میرود جبهه
و یک بار که می آید و برمیگردد دیگر به خانه نمی آید
یعنی دیر به خانه بر میگردد
یعنی سال هفتاد و دو بر میگردد
در حین تفحص در پنجوین عراق پیدایش میکنند
خیلی دور تر از خانه خوابیده بود
آن محمد جعفر خوش رو و خوش سیما و رشید را در چند
استخوان اوردند و تحویل دادند
مادر و پدر هم به رسم احترام و اطاعت هدیه را وارسی
نمیکنند و نمی گویند که پسر ما چیز دیگر بود...
محمد جعفر می آید این بار نزدیک هفتاد و دو تن در بهشت
زهرا آرام میگیرد
پ ن:
خدایا مادر ما رو مادر شهید قرار بده
پ ن:
میخواهیم تصویر کنیم
کمکمان کن مادوس*
پ ن:
مادر بزرگ را مادوس* صدا میکردیم
باسلام .
رویش معرفت ؛ وبلاگی برای آشنایی بهتر با رشته علوم انسانی.
سری به وبلاگ ما بزنید:http://rouyesh790.blog.ir/
درضمن ممنون از وبلاگ خوبتون