ضیافت...
مخاطب نوشت:
(صدای زوزه ى گلوله های توپ)
مجید...مجید!
_چیه چی شده؟
صادقم دم دستته؟اگه اره بگو بیاد اینجا
_گیر اوردی مارو زیر این توپ و تانک
بگو بیاد اذیت نکن واجبه
صادق صادددق!
_چی شده؟
بیا مجید کارمون داره برسون خودتو
_چی چیو کار داره مگه نمیبنی وضعیت رو؟!
چه میدونم بابا میگه واجبه بیا
_خب بابا برو اومدم
(مجید و صادق خودشان را زیر آتش سنگین به مجتبی میرسانند)
بفرما آقا مجتبی, نطقت رو بکن میخوام برم خاکریزو سپردم دست خدا اومدم!
_هیچی فقط گفتم بیاید بگم زیر این بمب و آتیش قول و قرارمون یادتون نره
قول و قرار چی مومن وقت گیر اوردی؟ چرا رمزی صحبت میکنی؟؟!
_بیا دیدی یادتون رفته..!
(مجید میگوید)بابا مجتبی بگو تورو خدا خب چی بوده قول قرار؟
_یادتونه قبل عملیات بهتون گفتم اگه من شهید شم کدومتون خبر رو میبره عقب برا خانوادم؟پ
اره یادمه گفتیم هیچ کدوم
_یادته منم گفتم اگه شما شهید شید من جرات بردن خبر رو ندارم؟!
اره یادمونه اقا
_خب پس هیچی دیگه, الحمدلله که یادتونه, قرار شد یا هیچ کدوممون نپریم یا باهم بپریم,گفتم بیاید این دم اخری بهتون بگم
عکس از وبلاگ وتر
منتشر در صفحه قاب ماندگار