داشتم به حسین فکر میکردم...
دیشب دقایق
واپسین اخرین سحر
نشسته بودم
روی مبل چند نفره مقابل تلوزیون و شبکه یک ویژه برنامه سحر را پخش میکرد
حوصله کسی را
نداشتم,سرم را انداخته بودم پایین و گاهی از سر مشغولیت های ذهنی ناخودآگاه گوشی
را بر میداشتم و هی توی گوشی دنبال چیزی که خودم هم نمی دانستم چیست میگشتم
اما درد این
چیزها نبود
بی هوا یاد
سخا افتاده بودم و نفسم بند آمده بود, قلبم تند تند میزد و هیچ تلاشی برای منحرف
کردن ذهن از این موضوع را به جایی نمی برد
داشتم به
حسین فکر میکردم...
یاد آن شبی
که از مسجد امام صادق بیرون امدم و آن تخته شاسی عکسش را مقابل در دیدم
دستی رویش
کشیدم زیر لب چیزی گفتم
سرم را
برگرداندم دیدم پدرش با همان چشم هایی که از تشییع پیکر حسین تا الان قرمز بود
داشت مرا نگاه میکرد
سریع به خودم
امدم و از درب بیرون رفتم و سلامی سریع به پدرش کردم
داشتم به
حسین فکر میکردم و اینکه شاید خودش هم فکر نمیکرد امسال سر سفره های افطار خانه
نباشد یا اینکه توی مسجد امام صادق شب هایش را سحر نکند
اما به هر
حال حالا دیگر حسین نبود تا سحر های ماه رمضان نود و چهار را ببیند
داشتم به
حسین فکر میکردم و تشییع با شکوهش
ما میتوانیمش
باروتش
کتاب بخوانیمش
دوستان خوبش
نوکریش
و بعد به
خودم فکر کردم
اینکه اگر
بروم خانواده ای زیر تابوتم را میگیرد و شاید اگر وقتشان اجازه بدهد سعید و محمد
حسین و رشید و یکی دو نفر دیگر بیایند
و بعد به
تنهایی و ظلمت قبرم فکر کردم
به خودم فکر
کردم و گناهانم
شعارهایم
تنبلی هایم
معصیت هایم
اری
داشتم به ماه
رمضان سال بعد فکر میکردم
پ ن:
تلخی پست را
به شیرینی عیدانه فردا ببخشید
پ ن:
داشتم به
محرم فکر میکردم...
پ ن:
شادی روح
حسین سخا یک فاتحه
پ ن:
شادی روح
کسانی که دستشان از دنیا و این ماه رمضان هایی که ما با بی خیالی میگذرانیم و برای
آن ها حکم طلای نایاب را دارد هم فاتحه و صلوات
سخته واس امسال حسین سخا فاتحه خوندن.
واس خودمون بخونیم بهتره.
... :(