بازی توی خانه ی پارچه ای...
مدام توی چادر مادرش میپیچد
توی چادر
خودش را قایم کرده و هر از چند گاهی سرش را بیرون میاورد
چادر مادر
مدام تکان میخورد
مادر در حال
صحبت کردن با فردی است که چند وقتی توی خانه اش کلاس هایی هایی را برای ارتقا سطح
معنوی بچه ها برپا کرده و خیلی سکرت شاگرد میگیرد
مادر میگوید:
این اقا
مصطفی ما خیلی خجالتی الان یک هفتست داره به من میگه منو ببرید پیش این اقاهه که
داره کلاس میذاره
میشه پسر منم
بیاد قاطی بچه ها برای کلاس؟
مرد معلم:
بله حاج
خانوم چراکه نه سرباز به ابن خوبی و مردی رو کی ازش میگذره...
برداشت دوم:
چند ماهیست
عراق با ایران وارد یک جنگ تحمیلی شده و جوان های محل دسته دسته برای شکاندن شاخ
غول اربده کش راهی جبهه میشوند
مصطفی توی
خانه چند روزیست که اصرار میکند که برود اما مقبول نمی افتد
بلاخره فکری
به سرش میزند
میدود چادر
مشکی مادر را می آورد و روبروی مادر روی پایش می اندازد و تکه ای چادر را روی سرش
میکشد میگوید:
یادت هست
مادر خودت اون روزهای سخت قبل انقلاب من رو بردی پیش کلاس های اون آقا تا تو خط
بمونم،من زیر همین چادر اینور و اونور میزدم, حالا که باید ثمره اون روزها رو
ببینی و ببینم نمیذاری برم؟!
برداشت سوم:
از بالای
سکویی که برای گروه های تصویر بردار در نظر گرفته شده به دریچه دوربین خیره شدم و
دنبال سوژه ام
ناگهان چشمم
به عکس سه در چهار دست مادری می افتد که دارد بین تار و پود چادر بازی میکند
پ ن:
چه خاطره ها
که همه ماه از بازی ها و خواب های توی چادر مادر نداشتیم
پ ن:
#مادر_شهید