اشک ها و لبخند ها...
(صدای همهمه و داد و فریاد و خنده جمعیت)
_آقا...آقا....گوش بدید..گوش بدید
(صدای همهمه بچه ها کمی کمتر میشود اما تمام نمیشود)
_آقا..الو...با شمام گوش بدید...سعید اینقدر داد نزن یه دقه دل بده
(بچه ها ساکت میشوند)
_بابا جون اینقدر بحث نداره که...بالا غیرتن امروز دیگه نوبت سجاده..هر دفعه فرار میکنه...خداییش یه همت کنید بیاریمش وسط بشونیمش رو صندلی...
.
(صدای بچه ها دوباره قطعه را پر میکند: دمت گرم, همینه, آقا مرتضی رو بیارید وسط, بگیرش در نره)
هر جوره شده بعد از یک تعقیب گریز سجاد را میگیرند و کت بسته رو صندلی وسط قطعه مینشانند.
.
+مگه اسیری آوردید یزداا...
_به هیات منصفه توهین نکن...فقط به سوالات جواب بده..
+بگو این دست رو شل کنن میگم, بعثیاهم اینجوری نمیبستن..
_حرف نزن فقط جواب سوالات
+خب بپرس اقا...بپرس
_نحوه شهادتت رو توضیح بده..
(صدای انفجار خنده ى گروهی از بچه ها)
+زهره غوورهه..نخندید
_شلوغ نکن جواب بده...
+حالا بماند..
_جواب ندی بد میشه برات...
+باشه میگم...عملیات دم صبح بود منم اسمم تو لیست بود منتها نشد برم
_کامل جواب بده
+والا خواب موندم...جا موندم...بعدش عراق عقبه رو زد من تو سنگر خواب بودم و....
(صدای انفجار خنده جمعیت)
_خداییش ضایع شهیدی(ههه)
+مسخره نکن اقا مهم اینکه شهیدم
_راس میگه دیگه نخندید...سوال بعد اینکه...
(سجاد روی صندلی بغض میکند و شروع به اشک ریختن میکند)
_چی شد سجاد؟ بابا جنبه شوخی داشته باش دیگه..
+برای این حرفها نیست..
_پس چیه؟
+روز قبل عملیات نامه مادرم رسید که راضی نیستم تو عملیات جدیدی شرکت کنی, دیگه باید برگردی دلم رضایت نداره..منم امکان جواب دادن و جواب گرفتن نداشتم,اسمم تو لیست عمل کننده ها بود,و اگه میگفتم نمیام ممکن بود فکر کنن ترسیدم,خیلی ناراحت شدم,راهی نبود جز اینکه خودم رو بزنم به خواب تا مثلا خواب بمونم,با اشک زیر پتو ها قایم شدم,خوابم برد,بچه ها رفته بودن,خواب دیدم مادرم با چهره خندون اومده میگه نرفتی مادر؟ منم گفتم نه شما گفتی نرو نرفتم,اونم گفت شیرم حلالت,چشمات رو باز کنی تو هم رفتی, وفتی چشام رو باز کردم رفته بودم
(خنده روی لب های بچه ها خشک شد و به گریه میل کرد،قطعه در سکوت فرو رفت)
پ ن:
طولانی شد، شرمنده.
پ ن:
رضایت والدین بعد رضایت خدا.
خیلی خوب بود خیلی
ممنون واقعا