با خانه نشستگی...
مدرسه ای که مادر توی آن درس میداد درست روبروی اولین مدرسه زندگی من بود.
انتهای کوچه ی باغ، دست چپ درب مدرسه ما بود و دست راست یک در کوچک یک نفره وجود داشت که درب پشتی مدرسه موتلفه میشد.
هر روز صبح با آن پیکان معروف سپر جوشانمان با مادر از منزل بیرون میزدیم و من تا وقتی به مدرسه برسیم روی صندلی عقب میخوابیدم.
چند سالی را مادر با من کلاسهایش را تغییر داد از سوم تا پنجم اگر اشتباه نکنم.
از اول درس داده بود تا پنجم و وقتی من کلاس پنجم بودم مادرهم در موتلفه معلم کلاس پنجم بود. بعد از ظهر هاهم ما زودتر از آن ها تعطیل میشدیم و من باید توی همان اتاق روبروی درب پشتی منتظر میماندم تا مادر برسد اتاقی که بعد ها فهمیدم اتاق بهداشت بوده.
مادر دیس همیشگی غذایش را دست نخورده برای من میگذاشت تا وقتی رسیدم بخورم.
پنج سال از اول تا پنجم این داستان هر روز مدرسه بود. اهالی مدرسه هم این را میدانستند و در چشم مدیر و معاونان و معلمین پسر یک معلم بودم که حق هیچ اشتباهی نداشت...
یادم می آید یکبار که به شوخی با مشت دماغ دوستی را پایین اوردم, آقای غفاری ناظم مدرسه مان اینقدر جلوی درب مدرسه ایستاد تا با مادرم رسیدیم و چقولیم را پیش مادر کرد.
بعد هم که من از دبستان رفتم مادر ساکن آموزش و پرورش منطقه مان شد.
به یاد تمام دیکته هایی که خودم برای خودم خواندم.
به یاد تمام زیر آبی هایی که به واسطه معلم بودنش میرفتم.
به یاد ذوق من برای باز کردن هدایایی که روز معلم از بچه های کلاسش میگرفت.
به یاد تمام علاقه اش به مدرسه و تدریس.
امروز روز با خانه نشستگیش مبارک...
پ ن:
سی سال خدمت بدون کم کاری
پ ن:
چندین سال معلمی با عشق