پسر پدر پدربزرگ
روزی پسری روی این کره زمین زندگی میکرد
که پدرش
پسر بزرگ ترین رهبر قرن بیستم بود
پدر بزرگی که مرز های دنیا را تغییر داد
و قواعد یک طرفه حاکم بر جهان را درهم شکست
ابر قدرت ها را خوار کرد
تخت های قدرت را بر زمین زد
پابرهنگان را بالا برد
شوروی را نصیحت کرد
آمریکا را انگشت نما کرد
جمهوری اسلامی به پا کرد
اما آن پسر
خودش بازیگر سناریوی کسانی شد
که میخواستند پدر بزرگش را
به موزه تاریخ بسپارند.
مردم از پسر خواستند صحیفه پدر بزرگش را بخواند
و کمی مثل پدرش باشد
اما او حوصله این حرف هارا نداشت.
پسر با درس نخوانده علامه شد
و خیلی زود عکس های رو جلد و تیتر یکش از پدربزرگش هم بیشتر شد.
او روی جلد های کاغذی داشت شبیه پدربزرگش میشد اما غافل از اینکه پدربزرگش با این کاغذ پاره ها آن چیزی نشده بود که بود.
مردم دوست داشتند که پسر مثل پدر بزرگش شود
اما پسر هیچ یک از ویژگی های پدر بزرگ را غیر از نام فامیلی نداشت.
پسر گیر کرده بود
و زیر بار سایه ی صریح ترین پدربزرگ دنیا که نمیشد تفسیرس کرد داشت خم میشد.
پسر اما بازهم میراث پدربزرگ را تورق نکرد
و ای کاش میکرد... .
پ ن:
عکس تزئینی است.
پ ن:
آدمی زاد اگر لقمه بزرگی بردارد، دچار مشکلاتی میشود.
پ ن:
چقدر خوب میشد اگر پدربزرگ دیگری میدیدیم.