دی دی دی دیییی زمستون...
توی یکی از معدود پارک های به جای مانده در شهر روی نیمکتی نشستم حدود ساعت یازده ظهر
پارک مملو از پیرمرد های زیادی شده با رنگ و طرح های مختلف.
یک توده متراکم کهن سالی در یک پارک
پارکی که شهرداری برای رفاه حال سالمندان بی شمار شهر آمار نیمکت هایش را ده برابر کرده و حالا پارک یک دست نیمکت شده.
گوشی هوشمندم شروع میکند به زنگ خوردن
(دی دی دی دیییییی زمستون، تن عری....)
دست میبرم به گوشی تا جواب تلفن را بدهم, منزل زنگ میزند
تا دستم به گوشی میرسد دست دیگری روی دست من می آید و میگوید:
+میشه الان جواب ندی یکم این آهنگ بخونه؟
توی صورتش با تعجب زل میزنم و آرام دستم را از گوشی بر میدارم.
پیرمرد بقلی تکیه به عصای هیدرولیک هوشمندش میدهد و آرام زیر لب میخواند:
نمی دونی تو که عاشق نبودی...
زنگ گوشی قطع میشود و پیرمرد انگار از خواب پریده باشد تکان کوچکی میخورد، تکیه اش را از عصا بر میدارد و نیم نگاهی به تلفن میکند.
+میخواد برای ناهار خبرت کنه؟
_اره، همیشه راس ساعت دوازده..
خنده تلخی میکند و باز به عصا تکیه میدهد
دوباره گوشی زنگ میزند ( دی دی دی دیییی زمستون، تن عری...)
دستم به سمت گوشی میرود اما کمی مکث میکنم, تا قصد میکنم دستم را بکشم میگوید:
+جواب بده, بعضی آهنگا لذتش به کم گوش دادنشه, جواب بده شاید آخرین بار باشه, سن ما هیچی رو معلوم نمیکنه
جواب میدهم و میگویم خودم را تا ساعت دوازده میرسانم.
روبه پیرمرد بقلی میگویم:
_بیا خونه ما امروز ناهار رو مهمون باش
نگاهی میکنید و میگوید:
یک زمانی ماهم راس ساعت یک ناهار میخوردیم اما بعد رفتنش دیگه ساعت ها زیاد مهم نیستن, آهنگ زنگ تلفنم همین اهنگ توعه, منتها الان سه ساله دیگه کسی بهش زنگ نمیزنه, برای همین دوست داشتم یک بار دیگه این اهنگ رو بشنوم.
با او خداحافظی میکنم
توی راه خانه زنگ به همسرم میزنم و میگویم یک بار دیگر با من تماس بگیرید ولی من جواب ندهم تا توی راه کمی با اهنگ قدم بزنم...
چهل سال بعد1434
تهران
پ ن:
داستانی همان پست قبل
پ ن:
آهنگ زمستون(افشین مقدم)
پ ن:
فشار شب امتحانی..
پ ن:
قصه های زمستان..