بر پشت بام بهشت...
دست ما را گرفتند و تا پشت بام بهشت بردند
جایی میتوانستیم تصویر بهتری از بهشتیان داشته باشیم
بهشتیان در میان دو حرم جمع شده بودند
ساختار بهشت ساده اما حیرت برانگیز بود
یک خیابان مستقیم و سنگ فرش شده ی سفید
که یک سرش ولایت بود و سر دیگرش ولایت پذیری
بهشتیان هر کدام اهل دیاری بودند
از دور ترین تا نزدیک ترین
از سفید ترین تا سیاه ترین
از غنی ترین تا فقیر ترین
بهشتیان یک دست سیاه به تن داشتند
و پاهای تاول زده
روی پشت بام که می ایستادی چیزی از سفیدی سنگ فرش های خیابان بهشتیان معلوم نبود
سفیدی سنگ فرش را ازدهام آن ها پوشیده بود
سعید روی پشت بام بهشت مشغول ثبت شد و من نیز از روی پشت بام مشغول دید زدن بهشتیان
حسرتی در دلم مانده بود که چرا من جزو آن ها نبودم
چشمم را نمیتوانستم از جمعیتشان بردارم
مسخ شده بودم
این را در هیچ کتابی که در معرفی بهشت نوشته شده بود نخوانده بودم
صدای مبهم اما بلندی به شکل زمزمه به گوش میرسید
قطعا نوای عاشقانه ای بود, گوش نواز و بی نقص
بهشتیان درفش هایی نیز داشتند که معرف محل سکونتشان بود
اما وطنشان
در واقع همین جا بود
نام شهر بهشتیان کربلا بود
و آن ها در واقع کربلایی وطن بودند
در هیچ سفرنامه ای حتی یک خط هم درباره ی سفر به بهشت نخوانده بودم
اما حالا خودم راوی شهر بهشت بودم
صدای بهشتیان هنوز در گوشم زنگ میزند
عجیب بود که چرا پشت بام بهشت را جزو عجایب دنیا ثبت نکرده بودند.
اربعین94
پشت بام بهشت
پ ن:
ما فکرش را هم نمیکردیم که به پشت بام بهشت راه پیدا کنیم...
پ ن:
گاه گداری انسان خودش را در کارهای بزرگی می اندازد, که اگر خدا همراهش نباشد، له میشود.