داستان های انقلاب٢
برداشت اول: سنگری با چهار سرباز:
از صبح 10بهمن تا روز22 سعید کف خیابان بود.
کارش را از دادن لقمه های نان و سبزی عصمت خانوم به دست بچه های پشت سنگر توی خیابان ها شروع کرد تا اینکه خیلی زود خودش هم شد یکی از همان بچه های پشت سنگر.
سنگر سعید و دوستانش حاشیه سمت راست میدان فردوسی توی خیابان اصلی بود.
موقعیتش خیلی آتشی نبود خیلی هم امن نبود.
این را از روی تعداد سوراخ های ایجاد شده بر گونی های سنگری میشد تشخیص داد.
ظهر 14 سعید سنگر را به دنبال اشاره آقا حشمت همسر عصمت خانوم که بعد از ارتقای سعید شده بود نان رسان بچه ها ترک کرد تا به آن سمت خیابان برود.
سر پایین و خم شده، سریع خودش را به آن سمت میدان رساند تا سهمیه خودش و بچه هارا بگیرد.
کمی گرم صحبت با آقا حشمت شد که ناگهان صدای بلند تیربار روی تانک ضد شورش ارتش درآمد.
سعید رد تانک را ناخود آگاه تا سنگر خودشان دنبال کرد و در دنباله رد روی زمین دو پیکر غرق خون دید و یک نفر دیگر که تکیه به سنگر دستش را روی شکمش فشار میداد.
برداشت دوم: سنگری با یک سرباز:
با تلاش بچه های کمیته انقلاب تانک ضد شورش دست بچه های خودی افتاد. کاشف به عمل آمده بود که پشتیبانی نیروهای حامی تانک از ارتش قطع شده بود اما خود راننده و سرنشینان متوجه نشده بودند همین کار بچه ها را راحت کرد.
همین که سر نشینان تانک را خارج کردند سعید گلندن ژسه را کشید و نشان نرفته یک تیر به سوی آنها شلیک کرد.
تیر با اندکی اختلاف به بدنه تانک برخورد کرد.
قبل از شلیک دوم آقا حشمت چند نفر دیگر از نیروهای مردمی دست های سعید را گرفتند تا اسلحه را از دستش بیرون بکشند. اما تلاششان بی فایده بود.
صحنه پیکر بچه ها پشت سنگر از ذهن سعید بیرون نمیرفت.
سعید فریاد میزد:
ولم کنید...مگه ندیدی چطور مثل برگ خزون بچه ها رو ریخت زمین!!!
آقا حشمت هم داد میزد:
مگه هرکاری اونا با ما کردن رو باید تلافی کنیم!!
دیوید بارنت
بهمن57
تهران
پ ن:
داستان تخیلیست..
پ ن:
جای ما آن روزها خالی...