پلیور ورداشتی؟...
(در حالی که کیف را وارسی میکند)
_لباس گرم ورداشتی مادر؟
(با نگرانی این سمت و آن سمت را نگاه میکند و عجله دارد)
+بله ورداشتم
_کلاه چی؟ کلاه ور داشتی؟
+بله مااادر ورداشتم
_یکمم برات تنقلات گذاشتم نگه دار اونجا رسیدی بخور, شنیدم هیچی نمیدن اونجا بهتون
+مادر اسیری که نمیبرن, غذا میدن!
_یه چیزایی میگی مادر, یه برگ نون خشک و یه کنسرو تاریخ گذشته غذاست؟؟
+سفر نمیرم که! جنگه جنگ!
_خب حالا اینقدر جنگ جنگ نکن دلم ریخت
(دوباره کیف را وارسی میکند)
_این پلیور آبی که برات دوختم کو؟ دیشب تو ساکت گذاشتم"
+اضافی مادر بارم سنگینه, پلیور آبی نمیتونم بپوشم اونجا, گذاشتمش خونه
_بیخود کردی گذاشتی خونه! خوبه حالا اون قهوه ای رو اوردم باخودم
(دست میکند و از کیسه همراهش پولیور تا شده را در می آورد)
+وااای مامان..چرا اینطوری میکنی؟ به خدا میخندن بهم..من دارم میرم جنگ..اردو نمیرم!
_این چیزا ربطی به جنگ نداره, بری اونجا سرما بزنه سینه پهلوت کنه میتونی بری بجنگی؟
+من نوکرتم بده من بزارم تو ساک, دیر شد به خدا, اتوبوس رفت...
(پلیور را درون ساک میگذارد در همین بین عکاس آن هارا صدا میکند)
#آقایون برمیگردید سمت دوربین یک عکس دست جمعی بگیرم ازتون؟
+حتما..مادر دوربین رو نگاه کن یک عکس این دمه آخری بگیریم..
_بیخود..من عکس دم آخری نمیگیرم میری برمیگردی..
+چشم بیا یه عکس یکی مونده به دم آخری بگیریم :)
_سکوت..
+مااماااان..نمیگیری بعدش حسرت میشه ها!
_ای خدا لالت کنه با این حرف زدنت..باشه بگیر آقا
+خوشگل بگیر رو طاقچه بشینه
#سه دو یک
چلیک
کیلومتر ها دور از محبوب
تهران
اسفند94
پ ن:
وقتی که حبس میشوی...