پارتی...
مردی با یک دست لباس خاکی بالای سر من بدنم را تکان میدهد و صدایم میکند:
_طه...طه...(با دست شانه ام را تکان میدهد)طه پاشو..
(چشم باز میکنم و او را میبینم)
+پاشو خیلی راه داریم..
_شما؟
+نبایدم بشناسی...اون موقع وجود خارجی نداشتی..پاشو دیره..وضع پروندت خرابه
_کجا باید بریم؟ شما کی هستی؟
+تو دل این بیابون باید بریم،منو فرستادن همراهیت کنم،آخرین بار مادرت چطور بود؟
_آخرین بار؟؟ مادرم چی شده؟ شما از کجا میشناسیش؟؟
+طوریش نیست..شما آخرین بار دیدیش
_آخرین بار یعنی چی؟
+یعنی آخرین باری که خدا به پلکت اجازه داد که باز بشه..
_یعنی چی؟ الانم دارم میبینم..چی میگی شما؟؟
+آره میبینی...منتها منو..منو سی ساله که دیگه کسی نمیتونه ببینه...منتها الان تو میبینی...کارت اون پایین تموم شده..حالا این بالا شروع شدی..کارم زیاد داریم..پایین رو گند کاشتی..باید پرونده به دست چنجا سر بزنیم ببینیم میشه درستش کرد یا نه،حالا هم دیر شده،تا کارت زار نشده راه بیفت..
_( زیر لب میگوید) تموم شد...چرا اینقدر زود..هنوز بیست و ...
+(توی صحبتم می آید) کسی بهت ضمانت نامه داده بود؟
_(سکوت)
+بچه های هم سن تو چند وقت دسته دسته میان این بالا این بیابون رو یه نفس رو بال ملائک میرن..اون وقت تو با این سن این وضع پروندته که شاید کاری از دست منم بر نیاد..راه بیفت
(بعد از طی مصافتی به یک سف طولانی میرسند..افراد پشت سر هم با ظواهر مختلفی صف کشیده اند..بعضی ها اتو کشیده و تمیز و بعضی ها مثل من با لباس های چرک و ریش ریش, بعضی ها تنها و بعضی ها مثل من با یک همراه که پرونده شان را زیر بقل دارند، جلوی صف یک جایی مثل گیت پرونده افراد را بررسی میکنند, بعضی ها برای بررسی به گوشه ای هدایت میشوند, بعضی ها صلاحیتشان تایید نمیشود و بعضی ها هم با پا درمیانی همراهانشان رد میشوند)
+دعا کن مامور آشنا باشه با ریش گرو گذاشتن کار حل بشه...
(صدای مامور: طه امیری!!)
+ماییم..الان خدمت میرسیم..خودت رو جمع و جور کن پسر..
(چند قدمی جلو میروند و نزدیک گیت می ایستند و همراه پرونده را به مامور میدهد)
#این پرونده ردیه!
+میدونم ردیه جناب..منتها من محمد جعفر حائری هستم از بچه های طبقه سوم.اگر میشه میخواستم ایشون رو از سهمیم حساب کنم
#خیلی وضع خرابه با سهمیه شما،تازه میره برای بررسی مجدد!
+اونم خوبه..اونم خوبه..باقیش رو درست میکنیم ان شا الله..(روبه من میکند)
فقط به خاطر مادرت! برو اون گوشه تا برم چندجا پرونده رو نشون بدم با رضایت برگردم برو..
برزخ
اسفند94
پ ن:
آخرین عکس دایی در جبهه, بعد آن دیگر برنگشت..تا72
پ ن:
ما مادرمان را میخواهیم...