من باید برم ولی پاهام نمیذارن...
آدمها گاهی یک سری موقعیت ها رو از خودشون دور میدونند و فکر میکنن هیچ وقت توش گرفتار نمیشن
کم تر هم میشد فکر کرد یک روزایی کار به جایی برسه که من هم تو همچین موقعیتی قرار بگیرم
دیروز جلوی تلوزیون وقتی مادر و پدرش داشتن درباره اون میگفتن یک دفعه مجری گفت راستی پسر شما هم متولد ...
سرم تو گوشیم بود
یک تکونی خوردم و زیر چشمی به کل خونه نگاه کردم
حس زمانی رو داشتم که چند سال پیش موقع اعلام نتایج کنکور و دعوت نفرات اول به تلوزیون داشتم، که مادرم میکفت ببین اینا هم مثل تو هستنا!
یاد ضربه ای افتادم که سر شهادت محمد دهقان اون شب توی امام زاده خوردم
به خودم گفتم پس تو اینجا چیکاره ای لامصب؟ دوربین به دست؟
یاد زمانی افتادم که هر وقت شهیدی رو تو تلوزیون از زمان جنگ نشون میداد به بابام نگاه میکردم و توی دل میگفتم پس بابا شما چرا شهید نشدی؟؟ سوالی که خوب شد هیچ وقت به زبون نیاوردم
پ ن:
من باید کجا باشم؟
پ ن:
پست رو خیلی جدی نگیرید، دیشب تو مراسم احیا دلم شکست گفتم خودمو خالی کنم...