دور از خانواده...
بچه ی دو سه ساله ای داشت، در این مدت تا صدای زنگ ایمو در می آمد، می پرید پشت و تلفن و تا چهره دخترش نمایان میشد از خود بی خود میشد و شروع میکرد به شکلم در آوردن و بچه گانه صحبت کردن.
خیلی اذیتش میکردم و سر این موضوع با او شوخی میکردم، گاهی ادایش را در می آوردم.
یک سری وقتی با ایمو با مادرم تماس گرفتم یک دفعه دیدم دوتا لپ های یاسمین زهرا تصویر را پر کرده
یک دفعه از خود بی خود شدم و بلند با لحنی بچه گانه گفتم:
سلااااااام یاسمین
گل از گل چهره ام شکفته بود و لبخند کش داری داشتم، بعد نازنین زهرا هم وارد تصویر شد، مدتی با همین حالت مکالمه کردم
تماس که تمام شد گفت من برای بچم این کارارو میکردم تو برای خواهر زاده
خدایا بعد ها وقتی همسر و فرزندی داشتم
اگر قرار است مرا با این دو امتحان کنی
تو را به خودت قسم، ظرفیتش راهم بده
امتحان خیلی سختیست...
پ ن:
توی مدت کربلا بودنمان با او، کلی حسودیم شد که من چرا یک دختر ندارم که پشت تلفن کلی برایش ادا در بیاورم و ...
:)