داستان یک پرچم...
ابتدا بذری را در زمین کاشتیم
آسمان آمد، خورشید بارید
حالا وقت این بود که آب به بذر ها برسد
اما حرامیان راه آب را بسته بودند
بذر ها باید رشد میکردند
مردان و زنان شهر دست به کار شدند
جوان ها که صحنه را دیدند
به غرورشان بر خورد
بقیه را عقب زدند
گفتند اگر قرار است کاری باشد، کارگر آن ماییم
پیر شهر گفت:
با اینکه آب مایع حیات عالم است و بذر را اگر رشد خواهد آب بباید
اما من اکسیری میشناسم که با آن، بذر ها درخت تنومندی میشوند و کسی را یارای برافکندن آن در عالم نیست.
جوانان گفتند:
آن کدام اکسیر است که کاری چنین میکند؟
پیر شهر گفت:
خون، بذری که با خون آبیاری شود، دیگر منت هیچ آب و صاحب آبی نمیکشد.
جوانان دست به کار شدند
و خون ها زیاد جاری شد
بذرها نهال شدند
نهال ها درخت
و درخت ها
باغ شدند
و باغ ها وسعت زیادی پیدا کردند.
هنوز هم که هنوزه
آن کهنه درخت با خون آبیاری میشود
و هنوز هم که هنوزه کسی را یارای برافکندن آن درخت در عالم نیست.
پیر شهر راست می گفت
بذری که با خون آبیاری شود
منت هیچ آب و صاحب آبی نمیکشد.
پ ن:
#قاب_ماندگار
زیبا بود
خدا خیرتون بده