هیچ کس هم صحبت تنهایی یک مرد نیست...
+از بچگیت، با مادرت توافق کردیم. البته اسمش توافق نبود، جبر بود، اون بنده خدا هم چیزی نمی گفت. جبر ما اینطوری بود، بچه هر کاری داره با مادرشه. من وظیفم چیز دیگست. من جایگاه خودمو تو خونه داشتم. من اون کسی بودم که تو باید ازم میترسیدی، آخرین اسم که وقتی از زبون مادرت بیرون میومد، ساکت میشدی و از ترس دیگه آتیش نمی سوزوندی. همیشه فاصلم رو باهات حفط کردم. مادرت حرفای تو رو می آورد برام. یک وقتی اگه اجازه می خواستی، پول میخواستی، خراب کاری کرده بودی. هیچ وقت به خاطر مشکلات درسیت، نیومدم مدرسه. هیچ وقت به خاطر نمره های کارنامت، بغل نکردم که بخوام ببوسمت، هیچ وقت باهات بازی نکردم، هیچوقت...
میدونی بابا، دست من نبود، من بزرگ شده ی نسلی بودم که بین باباها و بچه ها فاصله بود، نمیگم بد بود، نه نبود. ولی خوبم نبود. من فکر میکردم راه درست اینه. ولی نبود
اینو زمانی فهمیدم که برای اولین بار مادرت دیگه حرف تو رو پیش من نیاورد.
خودت اومدی
برگه رو گذاشتی جلوی من
هزار رنگ شدی
و با صدای لرزون گفتی میخوای بری جبهه
باورت نمیشه بابا جان
ولی اون لحظه
وقتی برای اولین بار این حالتو دیدم
حالم مثل زمانی شد که برای اولین بار مادرت رو دیدم
نمیگم عاشق شدم.. نه
منظورم اینکه مثل وقتی که مادرت رو دیدم، انگار دوباره داشتم یک چیز جدید رو تجربه میکردم
منگ شدم، انگار معادله درست چیده نشده بود
باید مادرت دوباره ازم میخواست
اما سریع خودمو جمع کردم
گفتم:
حالا کجا میخوای بری؟
گفتی دوکوهه اقاجون
گفتم:
درسات چی میشه پس؟
گفتی اونجا میخونم
گفتم:
هزینه نداره که؟
گفتی نه
یه امضا زدم زیر کاغذ
گفتی ممنون بابا
گفتم تو راهت به مادرت بگو چایی بده به من
گفتی چشم
یک کلام هم نگفتم که مواظب خودت باش، دلم برات تنگ میشه، آخه تو بری من چیکار کنم
باباجان، نگفتم! ولی به خدا تو دلم می گفتم. لعنت به فکری که تصور میکرد، پدری، یعنی مثل سنگ شدن، بروز ندادن، بیرون نریختن
روز اعزامت، همه تو حیاط بودن. مادر داد زد، داره میره اکبر آقا. اومدم تا دم در و داد زدم، خدا به همراش
ولی بابا، به خدا تو دلم موند بغلت کنم، بوت کنم و فشارت بدم، تا دم قطار باهم بریم و تو راه، مثل دوتا آدم بزرگ باهم حرف بزنیم و بگم که چقدر مرد شدی بابا.
در حیاط که بسته شد
هول و ولای همه عالم افتاد تو دلم
چند لحظه بعد اومدم تو حیاط
درو باز کردم
ولی تو تو کوچه نبودی
مادرت گفت چی شده؟
گفتم هیچی، صدا شنیدم
ولی فکر کردم هنوز نرفتی
خواستم بغلت کنم
بعد تو زیاد تو حیاط نشستم و فکر کردم
به همه گفتم به خاطر به هم پیچیدن حساب و کتاب دوکونه
ولی نبود، به خاطر تو بود
حسرت میخوردم
شب و روز
زنگ که میزدی، خودمو میزدم به اون راه ولی گوش تیز میکردم و همه صحبتهای مادر و خواهرت رو می شنیدم
دوست داشتم بپرم گوشی رو از دستشون بگیرم و بگم سلام بابااا کجایی مرد خونه
ولی نمیشد..
نسل... میخواستم وقتی بابا میشدی یه روز بکشمت کنار برات بگم اسیر نسلت نشو، مثل من نشو، مثل خودت باش
ولی تو به اونجای قصه نرسیدی
یه روز بهاری
تلفن زنگ خورد
مادرت اینا مجلس زنونه بودن
من بودم و و خونه
تلفن برداشتم
اولین باری بود که به خاطر کاری که کرده بودی، من پشت تلفن جواب میدادم
ولی این رسمش نبود. من جواب گوی سخت ترین کاری شدم که تو کردی، اونم برای اولین بار
هیچ کس رو خبر نکردم، کتم رو پوشیدم
راه افتادم سمت معراج
مسئول اونجا گفت: پسرتو ببینی، میشناسی؟
گفتم: بله...
بعد بردنم به سرد خونه
تو اونجا خوابیده بودی. چقدر اروم بودی بابا، چقدر بزرگ شده بودی بابا
گفت: همینه پدر جان؟
گفتم: به جز جای ترکشاش، خودشه
رفت، تا یکم تنها باشم
هیچ کس اونجا نبود، نسلم رو کنار زدم، یک بار برای همیشه
بغلت کردم!!
دوباره یه حس جدید
چقدر خوب بود بابا
باز چقدر حسرت خوردم
مرد شور این همه فاصله رو ببرن
تمام این سالها، به جز بچگیات، فاصله مون هیچ وقت کمتر از سی سانت نشد بود
مسئول معراج که برگشت، سریع و وحشت زده من رو از روی سینه تو بلند کرد
گفت حاج آقا به فکر خودت باش، یکم اروم باش خدا صبرت بده
به خودم اومدم دیدم صورتم خیس آبه، کلی جیغ زده بودم و موهام پریشونه
معجزه کردی پسرم، دیر بود ولی کار از کار نگذشته بود
بعد خاک سپاری و همه اون مراسمات معمول، عهد کردم هر صحبتی که باهم نکردیم رو اینجا بکنم، پیش قابت، پیش تو
_بابا
+جان بابا؟
_پدر شدن خیلی سخته..خوب شد به من نرسید
+آره بابا، خیلی سخته...
_بابا
+جان بابا؟
_همیشه دوست داشتم مثل تو بشم، برای همینم خدا گذاشت شهید بشم
+(بغض پدر)
عکس پست
پ ن:
هیچ کس هم صحبت تنهایی یک مرد نیست
وصف حال پدرای مظلوم شهدا
خیلی خوب بود
حتی تر میشه فیلم نامه اش کرد
اگر دوست داشتید شاید بتونیم بسازیمش
علی مدد