سمفونی استیصال...
يكشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۱:۵۰ ق.ظ
شب از جلسه تحریریه برمیگشتم با موضوع نوجوان، از مترو که بیرون آمدم همان کوچه همیشگی را گرفتم تا به خیابان برسم، سر کوچه چند نوجوان سیگار به دست در حال صحبت درباره شکست های عشقی بودند
در راه رفتن به جلسه هم اول در قطار، یک دختر دهه هشتادی دیدم که با دوست پسرش در یکی از کنج های مترو با هم گپ میزدند، دهه هشتادی بودنش را میتوانستی از زیر حجم انبوه آرایش و آن لباس های تنگ و ترش بفهمی، و مخصوصا برخورد هایش، آن همه هیجان زدگی و آن ناز هایی که بویی از زنانگی نمی داد بیشتر به شیطنت های دختر دبیرستانی شبیه بود
بعد از آن هم وقتی از داشتم وارد زیر گذر مترو ولیعصر میشدم، زنی که گوشی به دست در حال اشک ریختن به پهنای صورت بود و ارایشی که مثل بستنی وا رفته در تابستان فرو میریخت
چند روز قبل از آن هم در مترو خیره شده بودم به صفحه مکالمه پسر جوانی با دوست دخترش که نوشته بود: الان مامانم اومد یه فس کتک بهم زد، احمق تو نمیدونی اگر بفهمه شلاق میخوریم اگر سنگ سار نشیم
و پسر میگفت وقتش شده از خانه بیرون بیایی
قبل ترش هم آن پیرزن لواشک فروش مترو
آن گیتار به دست خوش صدا با آنکه ترانه های غیر مجازی میخواند
آن زنی که بیرون مغازه زیر نور آفتاب و با حجم بالای آرایش درخواستی، مردم را به تست کردن فرا میخواند
آن پیرمرد هفتاد ساله پشت فرمان اژانس
و تمام روزهایی که از برهنگی آشکار آدم ها در خیابان هر لحظه در حال سقوطم
داشتن اعصاب راحت و نفس کشیدن هم گاهی در این شهر سخت می شود
پ ن:
مجبورم در راه رفتنم، هدفون به گوش بگذارم و صدایش را تا انتها زیاد کنم، تا بلکن حواسم به اطراف نرود و درگیر داستانهایشان نشوم
به خاطر همین است که سه چهارم خیابان های شهرم را نمی شناسم
از بس که فقط برای رد شدن، از آن ها استفاده کردم :)
در راه رفتن به جلسه هم اول در قطار، یک دختر دهه هشتادی دیدم که با دوست پسرش در یکی از کنج های مترو با هم گپ میزدند، دهه هشتادی بودنش را میتوانستی از زیر حجم انبوه آرایش و آن لباس های تنگ و ترش بفهمی، و مخصوصا برخورد هایش، آن همه هیجان زدگی و آن ناز هایی که بویی از زنانگی نمی داد بیشتر به شیطنت های دختر دبیرستانی شبیه بود
بعد از آن هم وقتی از داشتم وارد زیر گذر مترو ولیعصر میشدم، زنی که گوشی به دست در حال اشک ریختن به پهنای صورت بود و ارایشی که مثل بستنی وا رفته در تابستان فرو میریخت
چند روز قبل از آن هم در مترو خیره شده بودم به صفحه مکالمه پسر جوانی با دوست دخترش که نوشته بود: الان مامانم اومد یه فس کتک بهم زد، احمق تو نمیدونی اگر بفهمه شلاق میخوریم اگر سنگ سار نشیم
و پسر میگفت وقتش شده از خانه بیرون بیایی
قبل ترش هم آن پیرزن لواشک فروش مترو
آن گیتار به دست خوش صدا با آنکه ترانه های غیر مجازی میخواند
آن زنی که بیرون مغازه زیر نور آفتاب و با حجم بالای آرایش درخواستی، مردم را به تست کردن فرا میخواند
آن پیرمرد هفتاد ساله پشت فرمان اژانس
و تمام روزهایی که از برهنگی آشکار آدم ها در خیابان هر لحظه در حال سقوطم
داشتن اعصاب راحت و نفس کشیدن هم گاهی در این شهر سخت می شود
پ ن:
مجبورم در راه رفتنم، هدفون به گوش بگذارم و صدایش را تا انتها زیاد کنم، تا بلکن حواسم به اطراف نرود و درگیر داستانهایشان نشوم
به خاطر همین است که سه چهارم خیابان های شهرم را نمی شناسم
از بس که فقط برای رد شدن، از آن ها استفاده کردم :)
۹۶/۰۲/۰۳