هنوز عید نشده...
ننه سبزه ها را این بار با عدس سبز کرده بود
باباحاجی سکه های ته جیبش را موقع رفتن گذاشته بود تا من توی کاسه بریزم
عمه لیلا سمنوی هزار داستانش را وعده داده بود
دایی نصرت از باغش یک مشت سنجد توی دامن نفیسه ریخته بود
سیر و سنبل را هم از باغچه قول گرفته بودیم
و قرار بود تو هم بیایی و کنار سفره باشی برای سین هفتم
این حکم بابا حاجی بود که امسال سین هفتم ما تو باشی و البته با طراحی مادر که ریز ریز در گوش بابا خوانده بود که:
امسال این پسر را سال تحویل به خانه بکش!
من فکر میکردم تو قرار است وسط سفره بشینی و مدام به مادر میگفتم:
این سفره برای نشستن سعید خیلی کوچک هستا!!
و مادر مدام لبخند میزد و نفیسه میگفت:
خیلی خنگی، سعید که مثل ماهی قرمز ها نیست توی سفره بنشیند!
ولی خب سین های هفت سین همه توی سفره مینشستند.
خانه ما خیلی شلوغ شده بود
توی روستا پیچیده بود امسال سین هفتم سفره خانه حاج ربیع سعید است
و قرار بود همسایه ها سال را کنار ما تحویل کنند و تو برایشان از جنگ بگویی
همان جنگی که مادر میگفت تو تویش مثل آرش کمانگیر تیر می اندازی و من یک شب خواب کمانت را دیده بودم!
یک روز مانده به آمدنت از مادر پرسیدم:
مادر اگر یک سین از سفره هفت سین نباشد چه میشود؟
مادر گفت:
انگار که عید نمی شود
و بعد
فردا چشمهای انتظار سر پیچ ورودی روستا خشک شد
خبری از مینی بوس همیشگی نبود
به جایش یک تویوتا آمد
جمعیت ساکت شد
و پدر آرام آرام جلو رفت
و بعد شانههایش لرزید
روستا توپ آغاز سال نو را در نکرد
و سفره هفت سین ما کامل نشد
در واقع عید نشد
و ما برای همیشه در سال هزار و سیصد و شصت و سه ماندیم
پ ن:
مادر حالا سی و چهار سال است منتظر توست که برگردی
سفره ما هنور یک سین کم دارد.
پ ن:
عکس را خیلی دوست دارم
خیلی...
پ ن:
کاری ندارم عید برمیگردی یا نه
تو هر زمان سال که برگردی عیده...