شعر های فرّار...
هیات بهانه هر لحظه بود
دور هم که مینشستیم
کاری داشتیم یا نداشتیم
کاری به ذهنمان میرسید با نمی رسید
هیات میگرفتیم
هر یادمانی که میرسیدیم
هیات میگرفتیم
غروبها در فتح المبین، همیشه هیات میگرفتیم
شط علی هم همینطور
آن موقع هایی که من هم نبودم
در هور و علقمه و پاسگاه زید هم برنامه همین بود
از آن همه هیات ها
برای همیشه همین دوبیت در ذهنم ثبت شده
دو بیتی که همیشه محمد حسن با صدای بغض آلود میخواند
چند وقت پیش جاده اهواز را با مصطفی میرفتیم
مصطفی پشت فرمان
من کنار دست او، دلقک بازی در می آوردم تا مصطفی خسته نشود
یک دفعه باز دیدیم راه دراز است
هیات گرفتیم
مصطفی میخواند و اشک میریخت
من هم زمزمه میکردم و سعی میکردم اشک بریزم
شعر، شعر می آورد
مثل کلام
یک دفعه گفتم:
مصطفی این شعر که همیشه محمد حسن میخوند چی بود..؟ اخر هیتا خیلی حالش خوب بود!
بعد با مصطفی کلی فکر کردیم
یادمان نیامد
صدای بغض آلود محمد حسن در ذهنم بود
شعر اما نه
هی چند کلمه اش را میگفتیم
ولی این پازل سر هم نمیشد
شعر یادمان نیامد
با همان چند کلمه اشک ریختیم
دیروز که داشتم بین قبر ها راه میرفتم
مادر گفت:
این مزار همون خادم اربعینِ ها
رفتم بالای سر مزار دست گذاشتم ضربه ای زدم، فاتحه خواندن را شروع کردم
بعد بلند شدم و نگاهم افتاد به کاشی ها
یک دفعه پرت شدم بین هیات
صدای بغض آلود محمد حسن
و شعر
و لعنت به بعضی شعرها که همیشه هستند ولی انگار نیستند
مثل الکل فرارند
«باید گذشت ار این دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود زین سان معراج انسانی»
پ ن:
الان هم که شهر جلوی چشمهای من قرار گرفته
باز نمیتوانم به یاد بیاورمش
گویا حقیقت دارد
که بعضی حرفها اندازه بعضی دهان ها و ذهن ها نیست
#سنگ_آسمانی
اگر درست خاطرم مونده باشه...