پیاده روی دست ها...
اوضاعش دیگر خیلی خراب شده بود با اینکه تا نفس آخر دلش به تسلیم نبود.
اما میدانی، همیشه در زندگی یک چیزهایی را تو میخواهی یک چیزهایی را خدای تو.
او ماندن را میخواست اما گویا مشیت خدایی که میپرستید بر راه دیگری بود.
بقیه بار و بندیل را جمع کرده بودند که برای اربعین به کربلا بیایند. او هم دلش به راه پیمایی بود
اما باز هم لازم است بدانی که در زندگی، گاهی بعضی چیزها را تو میخواهی اما شرایط موجودت نه.
شرایط موجود او نمیگذاشت با بقیه دل به جاده بزند.
درد به استخوان زده بود و گویی درد وقتی به استخوان برسد خیلی وحشتناک می شود.
وقتی که دیگر زمین گیر شده بود به اطرافیان میگفت «خوب شوم حتما کربلا می روم»
ما که داشتیم بار را برای رفتن جمع میکردیم دیدم مادرم با خودش پرچمی دارد
گفتم پرچم برای چیست؟
گفت برای او که در راه تبرک کنم وقتی برگشتیم بکشم رویش تا شفا بگیرد
ما کوله را برداشتیم و رفتیم
او اما به جبر شرایط روی تخت ماند
ما به دل به راه نود کیلومتری زدیم
او اما پشت درب روز شمار سفر نهاییش ماند
رسیده بودیم کربلا
من خسته بودم و رنجور، جا پیدا کردم و تخت خوابیدم وقتی چشمانم داشت گرم میشد گفتم «صبح سر حال که شدم می روم حرم به یادش زیارت میکنم»
صبح که شد چشمانم را که باز کردم موبایل را که داخل چادر آنتن نمیداد برداشتم و رفتم روبروی درب موکب رو صندلی ها نشستم. از چایخانه یک چای عراقی گرفتم با چند بیسکوییت
بیسکوییت را توی چای زدم
روی گوشی تلفن هم تماسی از واتس آپ سر و کله اش پیدا شد «خواهرم»
مثلاً ذهنم را برای هر خبری آماده کردم ولی باید بدانی که ما هرچقدر هم که آماده باشیم باز هم اندازه آمادگی درد ها و غم ها نمی شود.
گفت «تمام شد عمو راحت شد»
با بغض میگفت
من فرو ریختم، مثل بیسکوییت در چاییم که به یک باره فرو ریخت
پیاده گز کردم تا محل اقامت مادر، پرچم تبرکشده را گذاشته بود توی ساک تا ببریم
روز قبل اربعین بود
باید برمیگشتیم تا به مراسم برسیم
حرم ندیده برگشتم
صبح در روبروی خانه اش در حالی که چند قدم تا خیابان اصلی راه داشت ایستاده بودیم
خیابان اصلی که منتهی به امام حسین بود از جمعیت مردمی که پیاده به شهر ری میرفتند سیاه بود.
حال هوا حال هوای مسیر کربلا بود
پرچم را روی جنازه انداختیم
و چند لحظه بعد باهم تشییعش کردیم
او پیاده روی دست های ما روز اربعین قدم زد.
همه چیزهای قبلی را دانستی ولی این را هم بدان
گاهی چیزی را تو میخواهی که به صلاح توست آن وقت خدا اگر زمین و زمان هم آن را برای تو نخواهند، آن چیز را به تو میدهد.
مثل عمو که دوست داشت اربعین پیاده به کربلا برود
و رفت...
با امام حسین(ع) محشور بشوند ان شاالله.