icon
خودت :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

۴۱ مطلب با موضوع «خودت» ثبت شده است

مادر روی مبل در پذیرایی نشسته بود و سعی داشت با یکی از این نرم افزار های ارتباط تصویری با پدر که حالا کیلومتر ها از ما دور تر روی صندلی هتلی در نجف نشسته ارتباط برقرار کند.


الو...الوووو...صدات نمیاد..اینترنت بد اونجا؟...الوو...آهان آهان تصویر اومد تصویر اومد...سلام سلام..چطوری؟ زیارتت قبول باشه...


از سر جایم بلند شدم تا توی صفحه گوشی مادر سرکی بکشم، تصویر کم کیفیت پدر که یک پیراهن آبی به تن داشت روی صفحه نقش بسته بود و با چهره ای خسته صحبت میکرد.

بعد کمی صحبت پدر سراغ نوه ها را گرفت و مادرگفت که حال همه شان خوب است و پدر نوید چند سوغاتی را برای آنها را داد. خانه نبودند و الا غوغایی توی خانه به راه می انداختن که بیا و ببین.

سفر رفتن پدر دیگر بعد از این همه سال برای ما عادی شده بود ولی خب این رسم و قانون پدر بود در هر سفر حتی شده یک خوراکی می آورد به اسم سوغاتی تا بگوید به یادمان بوده و در تعاملش با دیگران هم این یک خط قرمز اساسی برایش به حساب می آمد. چند باری که از جنوب دست خالی بر میگشتم ناراحت میشد که چرا حتی یک سنگ برنداشتی بیاوری که مثلا بگویی به یادت بودم؟!


پدر:

چیزی نمیخواین بیارم از اینجا؟ بچه ها چیزی نمیخوان؟

مادر:

نه بابا...چی بیاری الکی؟ قیمتهای اونجاهم که فرقی با اینور نداره..


من اما سریع با یک فلش بک یاد یک تکه جامانده از نجف افتادم...کفن! سال92 که رفته بودم اصلا یادم رفته بود که کفن و باقی وسایل را یک دست بخرم و تبرک کنم.

سریع گفتم:

کفن! مامان بگو بابا میتونه برام کفن بیاره؟

م:

به چه کسی هم میگی!

پ:

چی میگه؟ چی میخواد؟

م:

هیچی بابا..

پ:

خب بگو براش بگیرم

م:

هیچی پسرت خلعت میخواد..


مادر که واکنش پدر را حدس میزد همینطور که سفارش من را به پدر گفت گوشی را هم داد دست من...

چهره پدر یک باره به هم ریخته بود، عرق کرده بود، کمی سرخ شده بود و با بغضی توی گلو گفت:

علیکم السلام... حالا دیگه از من خلعت میخوای؟


حدس این واکنش را میزدم اما فکر نمیکردم پدر اینقدر جا بخورد (بابا چند سال پیش چندین کفن اورده بود که همه اش سهم بقیه شده بود..)

گفتم:

سلام بابا..چیزی نیست که کفن دیگه! سوغات نجفه...بد نیست که...


با بغضی که میخواست نترکد گفت:

کفن میخوای چیکار.. تو الان وقت زن گرفتنته..وقت عروسیته...کفن از من میخوای؟؟


با پدر خداحافظی کردم...فکرش را هم نمیکردم اینقدر بهم بریزد

پیش فرض خرید کفن را توی ذهنم ستاره دار کردم تا اگر امسال قسمتم شد برای خودم بخرم

و بعد به این فکر کردم که چقدر خانه نا آماده است...

و چقدر باید پدر و مادر آماده تر از این باشند...

و بعدش یاد شب هشتم محرم افتادم

و سعی کردم بفهمم

حس و حال پدری را که پسر رعنایش را با عبا به خیمه برد

و بعد

خیلی زود فهمیدم

پدر بودن و داغ جوان دیدن چقدر سخت است

و بعد

به پدر حق دادم که از فکرش بغض کند

و بعد

دوباره فکر کردم که چقدر خانه نا آماده است...






پ ن:

یاد پدر شهید دهقان، مدافع حرم بیست سال افتادم. شب قبل خاکسپاری روی پا ایستاده بود و لبخند میزد، البته غم رفتن پسر کمرش را خم کرده بود..

پ ن:

پدر یک چیز دیگر هم گفت، گفت تو حواست به اعمالت باشد کفن نجف هم تنت نبود نبود...

پ ن:

خانه هنوز آماده رفتن نیست...

پ ن:

بعد مدت ها اول برای وبلاگ!

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۴ ، ۰۳:۰۷
مسیح



کانادا
آمریکا
ایتالیا
اسپانیا
چین تایپه
چین
آفریقا
نیجریه
آلمان
هلند
و...
اینها نام اعضای سازمان ملل نیست
نام اعضای هیات جهانی عشاق الحسین است
کجاست اویس تا ببیند
یاوران حسین در هزار و چهارصد سال بعد خاتم
از قرن که هیچ
از سراسر این گیتی می آیند
تا در لشکر حسین
پا بکوبند
اینها نام اعضای سازمان ملل نیست
نام اعضای هیات جهانی عشاق الحسین است...


اربعین92
#چند_منزل_تا_کربلا




 


پ ن:
اگر گوش دل باز کنی میشنوی صدایی را که
چند منزلی کربلا فریاد بر می ارد
که ای لشکریان آخرالزمانی حسین
به کربلا خوش آمدید
شهری که در آن ظرفیت معنی ندارد
پ ن:
کربلا
چه گونه یک دنیا را در خود جا میدهی؟

 

۱۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۰۳:۲۷
مسیح

(هنر آن است که بمیری ، پیش از آنکه بمیرانندت ، ومبدأ و منشأ حیات آنانند که چنین مرده اند)



خب در خدمتم جناب

_
خواهش میکنم,برای پیگیری طرح خدمت رسیده بودم..

کدوم طرح؟

_
طرحی که مکتوب خدمتتون فرستاده بودم هفته پیش

آه بله بله, شما جناب آقای؟

_#آوینی
هستم

بله بله, آقای آوینی من طرح شما رو خوندم منتها...
سابقه کاریتون چی هست؟

_
سالهای جنگ کمی مستند کار میکردم,روایت فتح, شهری در آسمان,خنجر و شقایق...

بله بله دیدم آثار خوبی هم بود..
ببنید آقای آوینی..من طرح شمارو خوندم,منتها کامل نه وقت نشد,جلسه ای پیش اومد, منتها تو همون چند صفحه اول اونجور که باید نبود یعنی..

اگر سید مرتضی امروز بود.....





پ ن:
اما تو که بند امضاها نبودی...
پ ن:
هر چه میدویم باز ده قدم جلوتری
پ ن:
کدام هنر تو را میمیراند قبل از آنکه بمیری 

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۴۶
مسیح

هفتادی های کشور همسایه دسته دسته در مسلخ کربلای عشق ارواحنا له فدا
میشوند
آن وقت ما پنجه کرده ایم در این خاک هیچ ندار
فرشته گیرنده ارواح عاشقان کربلا
کجایی در این همه سالهای درد...؟!

 



پ ن:
#سالهای_درد
 ...
پ ن:
حداقل بنویسند که:
دوست داشت برود
اما
نشد...

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۴۸
مسیح

شرمنده نشنیدم چی گفتید!

_
میگم که (سرفه ها شدید)....
(سرفه های شدید)
میگم که (سرفه های شدید)...
(کمی نفس میگیرد و ماسک را کنار میزند)
میگم که دعا (سرفه های شدید)....
دعا کن منم (سرفه های شدید)....
(رنگش به سمت کبود میرود و چشمانش سرخ)
برم برسم به (سرفه های شدید)...
به رفیقای شهیدم (سرفه های شدید)....
(سرفه های شدید)
(سرفه های شدید)
(سرفه های شدید)
(سرفه های شدید)


پ ن:
وزن آن کپسول چند کیلوست...
پ ن:
شیمایی و هواپیما و پول را عده ای دادند که بعدا عذر نخواستند
و البته به قول نوگرایان گذشته ها گذشته...

پ ن:

اگر زحمتی نیست عکسش را در اینستا ببینید

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۱۴
مسیح

دسته همه روی زمین افتاده ،عده ای جان داده اند, عده ای نیمه جان و بی حرکت بعضی هم زخمی اما حرکت میکنند
مرتضی از همه صدمه کمتری دیده و میتواند کمی روی زمین بخیزد
تقریبا تمام بچه ها زمین گیر شده اند
مهدی تکیه اش را داده به کناره کانال:
مرتضی الان چی میخواد بشه؟
مرتضی:
هیچی مهدی جان, چشاتو ببند و شروع کن به اشهد خوندن تا چند دقیقه دیگه تموم میشه
مهدی:
بعد اشهد چی؟
مرتضی:
فکرشو نکن حاج مهدی یه تیر خلاصیه تا صد بشمری بهشت خونه تحویل میگیری (خنده)
مهدی با تمام جراحت هایش لبخند صدا داری میکند


مرتضی خودش را روی زمین میکشد تا به باقی بچه ها سر بزند
از دور صدای نیروهای بعثی که با لحن شدیدی عربی صحبت میکنند به گوش میرسد
در عمق نگاه مرتضی که حالا به خاطر خون ریزی شدید دید خوبی هم ندارد تعداد زیادی نیروی عراقی دیده میشود
مرتضی با تمام وجودش به بچه هایی که زنده هستند میگوید:
بچه ها ذکر بگید ذکر یادتون نره!!
مرتضی منتظر است که سناریویی که برای مهدی گفته توسط بعثی ها اجرا شود اما بعثی ها بدون شلیک حتی یک تیر از میان بچه های غواص عبور میکنند
تمام نیروها که بین بچه ها مستقر شدند فرماندشان با صدای بلند چیزی را فریاد میکند و بعد سرباز ها شروع میکنند با سیم دست بچه ها را میبندند
مرتضی زیر لب میگوید:
یا فاطمه زهرا!!


مهدی در حالی که دستانش بسته میشوند رو به مرتضی فریاد میزند:
پس چی شد مرتضی چرا اینا نمیزنن!!؟
مرتضی که حالا متوجه همه چیز شده با چشمان قرمز به مهدی نگاه میکند و ققط ذکر میگوید:
یا زهرا! یا زهرا!
صدای ناله زنده ها از شدت بسته شدن دست هایشان بگوش میرسد
در همین حین مرتضی با تکان شدیدی از روی زمین بلند میشود در حالی که دو نفر دست و پای او را گرفته اند
از شدت درد فریادی میزند
چند قدم آن طرف تر بعثی ها یک گودال عمیق حفر کردند
مرتضی توی هوا چرخی میزند و داخل گودال میافتد
باقی بچه ها را هم میآورند
گودال پر میشود از ذکر:
یا صاحب الزمان
یا ابا عبدلله
یا زهرا
اشهد ان لا اله الا الله...
چند دقیقه بعد بلدوزر اولین مشت خاک را داخل گودال میریزد
صداها آرام آرام قطع میشوند....







پ ن:
صد و هفتاد غواص تازه تفحص شده ى زنده به گور شده، به خانه برگشتند
پ ن:
از پشت میزهای مذاکره کلاهت را بالاتر بگذار..

۵ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۰۸
مسیح
کرکس ها

چندین سال است هر روز اخبار بیت را رصد میکنند
و چشم به راه همان اتفاق شومند
از جماعت کرکس های چشم به راه حالا چند کرکس پیر باقی مانده که بیم رفتن و دست خالی ماندن دارد بند بند وجودشان را میلرزاند

اما من
به چیزی ایمان دارم که کرکس ها را پریشان کرده
من
به دستان سبز حجتی ایمان دارم
که شانه هایت را هر صبح میفشارد
من
به نجوای سبزی ایمان دارم
که هر صبح گوشهایت را پر میکند
من
به عبایی ایمان دارم
که درست زمان معرکه جوانت میکند
من
به حجتی ایمان دارم
که تو را دوست دارد
من
به خدایی ایمان دارم
که حافظ توست

همیشه بمان آقا
برای دل ما








پ ن:
به خاطر شایعاتی که دیروز بود

 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۲۶
مسیح

خانوم ببخشید اجازه؟

ما همیشه دوست داشتیم شما را مادر صدا بزنیم

منتها رویمان نمیشود

ما نه سیدیم که بشود مادر صدایتان کنیم

و نه شاگرد خوب کلاس بودیم

ما در یتیم خانه دنیا زندگی میکنیم

و همیشه آرزو داریم شما مادر ما بشوید

ما همیشه چشم به در میمانیم خانوم

و همیشه بهترین لباس هایمان را میپوشیم تا یک روز شما بیایید و مادر ما شوید






پ ن:

السلام علیک ایتها صدیقه الشهیده

پ ن:
این حسرت همیشه به دل ما میمونه که حضرت ما رو هم به پسری بپذیره
امان از عام بودن


۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۱۸
مسیح


اینجا تهرآن

قرن بیست یکم

کدخدا زور میزند همه را به چوب پست مدرنیست و آنارشیست براند

اما ما

هنوز چشممان به ناخداست

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۳۹
مسیح



        

1


نگاهم در نگاهش افتاد!

گفتم حالا وقتش است! به او حرف دل میزنم! اما انگار واژه ها سر ناسازگاری گذاشته بودند! آنقدر محو جمال بودند که حال را نمینگریستند!

گفتم پس خود دست به کار شوم! اما چه بگویم!!؟

تمام عمر به دنبال توجیح! اما اینجا نمیشود توجیح آورد! چشمانش نمیگذارند!

گفتم بگویم انسانم ، دیدم نه تنها من بلکه تمام انسانهای زمین انسانند! گفتم بگویم جائز الخطایم ، دیدم دائم الخطایم !
گفتم بگویم شیطان حریفی قدر بود! دیدم خدا بزرگتر بود! گفتم بگویم وسوسه سیلی ویران کننده است ، دیدم معنویات سدی محکم است! گفتم بگویم محکوم ، دیدم معیوبم!

گفتم بگویم خسته ام ، دیدم خسته است! خواستم بگویم غمگینم ، دیدم غمگین است! خواستم بگویم دعایت میکنم ، دیدم دعایم میکند!

دیدم اینطور نمیشود! اینجا زبان کاری را ازپیش نمیبرد!

به خودم گفتم بگذار چشمها بگویند! چشمانم را به او دوختم!

خواستم گریه کنم، دیدم گریه کرد! بلند شدم ، نشسته بود! خواستم بروم ،بدرقه ام کرد! منتظر ماندم بلکن بیاید!نشد! بیرون رفتم، تو ماند!

طاقت طاق شد! گفتم :

نمی آیی؟ چشمانش پراشک شد و گفت:

نه!

گفتم چرا؟

گفت:

وقش نرسیده!

بالحن اعتراضی گفتم:

دیر وقتی است نمیرسد! آخر تا کی...؟!

دیدم هیچ نگفت!
آمدم ، نیامد!

یعنی تمام روحش یک پارچه رفتن بود! اما، جسمش آهنگ ماندن میزد!

چه میشد کرد! آخر فرمان الهی بود!

باخودم گفتم بروم پیش خودش شاید فرجی شد! رفتم و به او گفتم:

نمی آید ؟

گفت: نه

گفتم : چرا؟

گفت: انتظار!

گفتم : هروز داریم از دوریش میسوزیم! آخر بس نیست این انتظار!

گفت: سوختن رسم عاشق است!

نگاهم را باتمام اندوه به زمین دوختم، و گفت:

خسته ای؟ تازه آغازه راهست!

با نامیدی گفتم : تا به کی این دور ادامه دارد! مردیم از این سلسله ی نامتناهی!

گفت: عاشق زمان و مکان نمیشناسد!

خواستم بگویم: آخر......

دیدم هیچ ندارم که بگویم! اشک در چشمانم جمع شد! اوهم نگاهش را ازمن برداشت!

آمدم ، رفت!

حالا این بار من تمام روحم ماندن بود اما جسم آهنگ رفتن میزد!

تقدیر به این بود؛ رفتن و انتظار کشیدن!

راهی هم جز این نبود! انتظار...

از آن روز تا به حال پریشانم!!
نمیدانم زمان چیست و مکان کدام است!؟
تنها در انتظارم!

بی گلایه!

بی حرف!

تنها در انتظار!
۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۱ ، ۱۳:۱۴
مسیح