icon
خودت :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

۴۱ مطلب با موضوع «خودت» ثبت شده است

یکی از بهترین اتفاقات ممکن در دوران کودکی و حتی گاهی همین الان این بود که

دید و بازدید عید تموم بشه و لباسا رو ورداریم و بگذاریم تو کمد و بعد از چندین وقت، برای یک مهمونی دوباره اون لباس رو بپوشیم و دست کنیم توی جیبش و یه قلمبگی رو حس کنیم

دست رو از جیب در بیاریم و ببینم چند اسکناس درشت پول توی جیبمونه، عیدی های جامونده از عید

بدون اینکه روحمون خبر داشته باشه


فکر میکنم توی حساب و کتاب های الهی هم همچین اتفاقی برای بعضی هامون بیفته

بریم تو سف حساب و کتاب و در حالی که فکر میکنیم کارمون زاره و خودمون آماده میکنیم برای رفتن به آتش

یک دفعه مهر بزنن و بگم دست راست، حراست بهشت


وقتی میگن کار رو برای خدا کن که اون میبینه و حساب میکنه و از دستش در نمیره

و وقتی گاهی خیلی کارات رو مردم نمیبینن و فکر میکنی چون اونا ندیدن و نفهمیدن که تو کردی پس انجام نشده!

و وقتی تو حساب کتاب خدا تو چندتا عنوان پیدا کردی که روحتم خبر نداشته

و وقتی میفهمی معامله با خدا ضرر نداره







پ ن:

خدا میگه من گاهی نیت های خوبت رو هم که در مقام عمل، عملی نشدن رو به پای اعمالت میذارم!

پ ن:

خدایا ما پیش تو قهرمانیم، هرچند نزد بنده هات پر ادعا باشیم

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۵۴
مسیح



(در فضای گرگ و میش قبل از اذان صبح در مقر اعزام نیرو به خط،چند شب مانده تا عملیات،صدای گریه ای شبیه گریه ی بچه ها به داخل سنگر پنج نفره شنیده میشود، مسعود بد خواب از صدای گریه اذیت میشود و بیرون سنگر میرود)

+(زیر لب) دیگه شور عرفان و نماز شبو روضه اینارو در آوردن (باصدای بلند)بابا شب برا خواابه یا ایها المومنین!

(چند قدم مانده به صدای قدم هایش را کند میکند و در حالی که از شیب خاکریز پایین میرود)

+آاقا مسلم.آاقا جواد.آقای مهرابیی برادراا به خدا جاتون ته بهشته, خداشاهده اگر نبردنتون من حاضرم همه ثوابامو بدم شما برید تو بهشت,بسه دیگه نماز شب تعبد به خدا خواب و زندگی داریم.حداقل در درگاه الهی زجه نزنید..

(از شیب پایین می آید و به مردی بر میخورد چمباتمه زده و پارچه ای روی سر کشیده, بدنش با هر صدای گریه مثل مردی که لگد بخورد از جا تکان میخورد, صدای گریه خیلی جانسوز است)

+برادر فاز پروندی قسمت شنواییتم از دست رفته! بابا میگم سلب آسایش مومنین هم گناهه!

_(به گریه ادامه می دهد)

+با شماما برادر!

(به سمت مرد میرود و پارچه را از روی سر مرد کنار میکشد ولی حرف توی دهانش میخشکد)

_ععع..کامبیز تویی! چته بچه مثل ننه مرده ها زجه میزنی!

(زانو میزند و کنارش میشیند)

+مادرت چیزی شده؟

_نه

+بابات؟؟

_نه

(دوماه بعد.خانه کامبیز.شلوغ و پر سر وصدا،مسعود در حال مدیریت اوضاع)

+(در گوش سالار) سالار حواست باشه.مادر کامبیز اومد اجازه نمیدید به بدن نزدیک بشه.با خواهرش صحبت کردی مدیریت کنه مادرش رو؟

_والا اقا مسعود.نه راستش

+نه؟ مرد حسابی میاد الان!! _حاجی نمیتونم بگم.نمیتونم. به خدا سخته

+سالار یه بار کار سپردم بهت!!

_نمیتونم حاجی

+خدا هدایتت کنه!خانم سرخابی ببخشید چند دقیقه

(خواهر کامبیز به سمت مسعود می آید)

+من عذرمیخوام از حضورتون.تو این شرایط.ببخشید

*خواهش میکنم.ببخشید چرا نمیذارید بریم پیش داداش.این حرکتشون زشته.ما عزاداریم!

+عذرمیخوام.شرمندم.ولی قبل رفتن سمت پیکر باید یه نکته ای بهتون بگم تا شما یک نقش بزرگ رو امروز به عهده داشته باشید..

_چی شده؟

+یه شب با صدای گریه کسی تو سنگر از خواب بیدار شدم(تکه داستان بالا را در نظر بگیرید) بهش گفتم چته پسر؟ گفت مسعود یادته حاجی سیف رو میگفت کار رو اینجا جدی بگیرید حضرت فاطمه موقع شهادت میاد بالاسرتون؟ من وقتی تنم بوی سیگار میدهخجالت میکشیدم برم خونه جلوی بابام! مسعود من با این صورت چطور توی صورت حضرت نگاه کنم.خانم سرخابی اون شب کامبیز یه دعا کرد متاسفانه یا خوشبختانه منم آمین گفتم.خواستم بگم.وقتی مادر رو میبرید سمت کامبیز حواستون به دعاش باشه، صورتش..



بهشت زهرا

1393






پ ن:

ما با این صورت های ....

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۱۱
مسیح


سی ساله تو هر فصل ماهیگیری و بعد هر نوبت صید

کنار تور وایمیسه و با چشماش کل تور میجوره

تازه واردا نمیدونن که قصدش از این کار چیه

ولی قدیمیای تعاونی خوب میدونن دنبال چی میگرده

وقتی پسرش رو، آب تو عملیات کربلای چهار برد

رسول از اون به بعد چشماش رو دوخت به تورهایی که از آب بیرون میومد

تعاونی رسول یک قانون نانوشته داشت

تور ها باید با احتیاط چک بشند

صیادها به رسول میگفتند که پسرش تو اروند غرق شده و اینجا دریای خزره

اما یونس اعتقاد داشت

آب دریاها بلاخره یک روز بهم میرسه

و اونم یک روز یونسش رو توی تور میبینه



دریای خزر

فروردین93





پ ن:

خدایا

همه ما منتظریم

و انتظار

از چیزی که فکر میکردیم

خیلی سخت تر است...

پ ن:

داستان واقعی نیست..

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۵۸
مسیح



مدت زمان: 2 دقیقه 45 ثانیه
دانلود

خلاصه آقاجون
ببین دیگه
خیلی گذشته...
دله
سنگ که نیست!






پ ن:
یه بغض تو این کلیپ و شعر هست در عین سادگی
که فقط باید دیدش

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۵ ، ۲۲:۴۲
مسیح


آقا امسال ان شا الله انفرادی میریم....آقا بریم خدایی؟؟...حاجی پاسپورتاتون چطوره وضعش الان؟...آقا من تا فلان روز پاسپورتم امادست...زمینی چنده؟ هوایی گرونه نمی ارزه!...بریم تا دیر نشده نظام وظیفه...اقا دنگ پول بلیط اتوبوس رو بدید...باقررر پاسپورتا رو بده دست سعید...پشت هم بمونید...همه رد شدن؟؟...اتوبوس تا نجف چنده آقا؟...بیاید باهم بریم ماهم یک کاورانیم جا داریم...حمید کوله کوله رو بیار!...باقر آلو میخواد بده بهش صندلی عقب..بگیرید بخوابید تا نجف..بچه ها پاشید رسیدیم...حاجی کجا بریم نجف حالا...من جا دارم بریم ادرسش اینه...اکسکیوزمی مستر ور ایز استریت...حاجی وین شارع محمودی؟...بیاید بیاید همینجاست...میخوابیم بقل دست هم...اقا چیزی برای خوردن دارید...اقا پاشید بریم زیارت..تموم شد روبروی ایون طلا ببنیم همو...فردا راه میفتیم ان شا الله..اقا سبک راه برید...امروز فلان قدر ستون میریم...اقا بریم تو موکبا...نه زوده الان...حاجی چه کنیم همه جا پره...بریم یکی جلو تر....جا نیست اقا بچپید تو...سعید اینا کجان..گم شدن..بچه ها عمار اینا سر ستون فلان منتظرن...کندش کن اقا...عه حسین اینا...اقا کربلا من جا دارم..بچه ها از راه دست چپ بیاید بریم از روبروی حرم حضرت عباس...بچه ها حرررم واای یا حسین...السلام علیک یا اباعبدالله... و ...



در راه

اربعین94






پ ن:

متن بالا یک فلاش بک سریع است...

پ ن:

همسفران کم کم کوله ها را ببندید

اول سینه زنی در محرم

آخر سلام در اربعین

پ ن:

دلم هوای حرم کرد

بگو چه چاره کنم؟

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۵ ، ۰۰:۱۰
مسیح
یک بالکن کوچک
یک قالیچه کوچک
یک ظرف از میوه های تابستانی
نسیم لطیف و نازک هوا
صدای پرندگان
یک صفحه سفید و قلم
یک متکا
رسیدن های گاه و بی گاه مادر

من برای درس خواندن بهانه میخواستم و این لیست بلند بالا بهانه های من بود
بهانه هایی که هر سال تکرار میشد
با این همه
باز هم موعد کارنامه
چشمان من به زمین بود
چشمان والدین به نمرات کارنامه

بی هوا امروز یاد آن روزهای سخت افتادم
یا آن همه بهانه رنگین برای درس خواندن
یاد آن همه استرس

امروز اما دیگر
دست و پایم داخل یک بالکن جا نمی شود و برای مساحت تنم یک قالیچه جواب گو نیست
میوه های تابستان هم دیگر برایم جذابیت ندارد
و گوش هایم سنگین شده اند
صدای پرنده ها را نمیشنوند
یک صفحه کاغذ سفید با قلمم هم به من بدهی دیگر مثل قبل یک صفحه نوشته تحویل نمیگیری
یک صفحه تخیلات رنگارنگ
یک صفحه شعر
به جایش
یک صفحه خط خطی تحویل میگیری
خط خطی های تو در تو و مشوش
که از من این روزها نشات میگیرد
از کارنامه دیگر خبری نیست
درس ها پاس میشوند
مادر اما
هنوز حساسیت روزهای مدرسه دارد
او کسی است که برایش عوض نمیشوم
اما برای خودم
خیلی وقت است عوض شدم

دلم بهانه میخواهد
برای زندگی
زندگی بی بهانه
مثل پاس کردن درس است
استرس کارنامه ندارد

دلم شما را میخواهد
اولش که نوشتن این متن را شروع کردم
فکر نمیکردم آخرش به شما برسد
اما رسید
دلم بهانه میخواهد..







پ ن:
اولش قرار بود یک یادداشت برای فصل امتحانات باشد
نفهمیدم چطور شد که تهش اینطور شد...
۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۴۵
مسیح

خدایا

خداجونم

ببخشید که میگما

فضولی تو کار شماست

ولی چرا من نمیتونم مثل بقیه زندگی کنم؟

لطفا یک جوری بهم جواب بدید من گوشی دستم بیاد


باتشکر

بنده ی شما

خورده ای ساله

از تهران

۹ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۰۳
مسیح


+بد جا نمیزنی؟؟

_چطور؟

+رو این قبرای جدید داری میزنی! قابه تمیزه, حیفه

_صاحب نداره که هنوز

+خب نداشته باشه, حیفه

_زدم دیگه..از خداشم باشه صاحب قبر..والا..اسپری تموم شد؟؟

+آره..

_ای بابا وسط بهشت زهرا اسپری از کجا گیر بیاریم...

+این اعلامیه ها رو میزنیم بسه دیگه..باقیش رو میریم تو شهر میزنیم..



(چند سال بعد..)

+بااباااا جووون...

_جان بابا جون؟؟

+همینه؟؟

_آره بابا آب بریز تا بیایم..

+باااشهه

# این نوشته رو روی قاب بعدا زدن بابا؟

+کدوم رو؟

# همین رییس جمهور خامنه ای رو...باید همین جدیدیا زده باشن

+نه بابا کار خودش بود

# مگه میشه؟؟

+آره اومد قاب رو خراب کرد..نمیدونست سهم خودش میشه :)) البته از خداشم باشه..



بهشت زهرا

بهار92





پ ن:

هنوز در شهر عناصری هست که به آنی میتواند تو را پرت کند به تونل زمان...

پ ن:

شما شهید زنده اید #حضرت_ماه

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۴۵
مسیح



سید مهدی تو تهران یک دکه گل فروشی داشت,کارش حرفه ای و درجه یک بود, بچه ها میگفتند اگر یک دسته علف هرز هم به سد مهدی بدهی یک دسته گل عروسی برایت در می آورد.

عموم بچه های گردان از سد مهدی التماس دعا داشتند, منطقه سوغات خاصی نداشت و اگر هم داشت اصولا پولی توی جیب کسی نبود که آن را تهیه کند.

پس بنابراین گلهای بی زبان باغچه های دوکوهه میماند و کمی علف و سد مهدی.

بچه ها گل ها را میچیدند و سد مهدی هم با نخ گونی سنگری و پارچه همان گونی ها و احیانا کمی چفیه و چیزهای دم دستی دیگر یک دست گل برای بچه ها دست و پا میکرد.

دسته گل ها هم البته چند دسته بود, برای مادر, پدر, برای همسر, برای نامزد و حتی برای خواستگاری.

دسته گل های سد مهدی برند پادگان بود حتی با اینکه وقتی به مقصد مورد نظر میرسید یا پژمرده بود یا خشک شده.

دم دمه های صبح, قبل از فرمان پیش روی که پشت بیسیم فرماندهی با صدای آرام اعلام میشد.

سد مهدی کورمال کورمال در حال بستن چیزی بود,کمی از گل های ریز درون دشت را که هنوز حتی نامشان را نمیدانم دسته کرده بود و کمی علف و برگ های دیگر یک جا برای خودش پیچیده بود, کمی از چفیه اش برای تزیین دسته گل و مقداری از مفتول های سیم خاردار برای عامل نگهدارنده دسته گل.

در همان گرگ و میش دستور حمله فرمانده که تلاش سد مهدی را دیده بود کمی پا مرغی و خیلی آرام پیش سد مهدی آمد و در گوشش گفت:

صدبار گفتم تو منطقه میای گل و گل بازی رو بزار کنار, پسر خوب چند دقیقه دیگه هممون تیکه پاره ایم اون وقت تو دسته گل میپیچی؟ (خنده)

و سد مهدی جواب داد:

حاجی ما اینجا برای همه و هر مناسبتی گل پیچیدیم حالا دم حجله ای خودمون یکی برای خودمون نپیچیم؟

فرمانده که یک دفعه یکه خورده بود گفت:

سد امشب سیمت خیلی وصله تا اتصالی نکرده من دور شم (خنده)

بعد عملیات سد مهدی برنگشت,البته فقط هم سد مهدی نبود که برنگشت,بیشتر مشتریان دسته گل های سد مهدی هم برنگشتند, فرمانده برگشت با چند نفر دیگر.

چندین و چند سال بعد هم فرمانده سد مهدی را فقط از شمایل همان دسته گل آن شب شناخت.

سد مهدی دسته گل به خاک داده بود.


شهید سید مهدی میرمهدی

نام پدر: سید مرتضی

تولد:1345

شهادت:66/3/17

شرهانی

قطعه26 ردیف6 شماره15

 

بهشت زهرا

خیلی وقت پیش..

 




پ ن:

خدا هدایت کنه عوامل این دوری چند وقت رو.. .

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۳۶
مسیح



قهر کرده بود

و بساطش را زده بود زیر بقلش و در سرمای هوا بیرون دفتر نقاشی را به راه کرده بود و نقاشی میکشید

هیچ ناز کشیدنی هم جواب نمیداد

و تنها شرط بازگشتش این بود که پدرش بیاید و با او به خانه برگردد

میخواهم بگویم

ماهم اگر قهر کنیم

و در این سوز سخت دنیا

بیرون درب های خانه هامان بنشینیم

و شرط برگشتمان را شما بگیریم

می آیید تا دستمان را بگیرید؟

ما قهر کردیم

کسی را میخواهیم که نازمان را بکشد

ما بغض داریم

کسی را میخواهیم که آراممان کند

ما درد داریم

کسی را میخواهیم تا درمانمان کند

ما کم داریم

کسی را میخواهیم که پناهمان باشد

ما

شما را

میخواهیم...



حیاط94

خواهرزاده





پ ن:

امید غریبان تنها

که البته ما نه غریب بودیم و نه تنها

به داد ما که هیچ

به داد غریبان تنها برس

به داد کسانی که فقط خدایمان را دارند

به داد کسانی که

هزار هزارشان هم اگر خون بریزند چهار ستون دنیا تکانی هم نمیخورد

به داد غریبان تنها برس

پ ن:

به داد ما برس...

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۴ ، ۱۶:۴۳
مسیح