اینبار پا نوشت ها رو اول مینویسم!
پ ن 1: این متن متن ناقص شده ی یک
نمایشنامه میباشد که کاملش در دست خود اینجانب میباشد در صورتی که خوشتان امد و فکر
کردید که جای کار دارد میتوانید با بنده تماس حاصل فرمایید!
پ ن 2: این متن برداشتی آزاد از مظلومیت
مادر عالم میباشد، بنابراین شخصیت های(طلال و حبوش) ساختگی میباشد!
پ ن 3: دوستت دارم مادر عالم!
طلال در خانه نشسته و مدام دلشوره
دارد. گاهی به گوشه ای از خانه زل میزند و همینطور مات می ماند و بعد ناگهان از
جایش میپرد. انگار از زمین و زمان ترس دارد. خنجرش را محکم به دست گرفته و با کوچک
ترین صدایی از غلاف در میاورد، انگار منتظر وقوع حادثه ای مهم است که این طور ترس
برش داشته. از شدت ترس و اظطراب همین حالاست که قالب تهی کند ، که ناگهان با صدای
در دوباره از جایش میپرد.
تق..تق..تق..
طلال با اضطراب و چشمانی وق زده: که هستی؟!
تق تق تق تق..
- با تو ام، گفتم که هستی؟!
تق تق.
- اَاَاَه...مگر زبان ندرای؟!
- حبوش..! حبوش..! با تو ام پسر! مگر نمیشنوی؟
- بله آقا! بله!
- بلند شو برو ببین کیست این وقت شب؟! ببین چکار دارد
- چشم آقا
حبوش به سمت در میرود وصدای نجوای آرام
حبوش و فرد پشت در به گوش طلال میرسد.
- اَه..کجایی حبوش! چه میگوید؟ کیست؟ از چه میگوید؟
- آقا زنی است! به همراه دو بچه!
- چه میگوید؟
- میگوید مگر عهد نبستید، مگر شما نبودید که تبریک گفتید! مگر شما
نبودید که با پدرم مصافحه کردید و فریاد احسنت و تبارک الله هایتان از این انتخاب
به آسمان میرفت و گوش بقیه را پر کرده بود؟!
- چه میگویی حبوش؟ انگار تو هم به هذیان گفتن افتادی این وقت شب! چه عهدی؟ چه تبریکی؟ کدام مصافحه؟ چه چیزی را
قبول کردم! معنی این حرفها را نمیفهمم (طلال خود به خوبی آگاه است درباره چه جیزی
سخن به میان آورده شده و درحالی که سرتاپایش را اضطراب و ترس گرفته سعی در انکار
دارد)
- به او بگو اصلا از که سخن میگوید؟
- ارباب از فردی به نام علی میگوید؟
-
(باتعجب وترس) علی! عععععععلی!؟ گفتی زن است؟
- بله ارباب زنی است با لباس خاکی، تنی مجروح! ارباب به گمانم اتفاق بدی
برای او افتاده باشد!
- با نگرانی: برو بگو برود! بببببگو اصلا نیست؟ بگو طلال مرد! (طلال
رنگش از ترس زرد شده)
- ارباب نمی شود میداند که شما هستید!
طلال
آرام و مضطرب با قدم هایی لرزان به دم در میرسد با نفسی عمیق درب را باز میکند و
چشمش به آن زن می افتد! یک لحظه زانوهایش شل میشود به خودش میگوید: این چه کاری
بود که ما کردیم، قرار نبود اینگونه شود. با اینکه زن را میشناسد خودش را به آن
راه میزند و میپرسد:
کیستی
زن؟ چه میخواهی؟
زن
(فاطمه *س*)میگوید:
علیک
السلام! من را نمیشناسی؟
- نه! از کجا باید بشناسم؟ این وقت شبی از من چه میخواهی؟ (خود طلال هم
از این دروغ تاریخی که این زن را نمیشناسد به خود میلرزد با خود میگوید: مگر
میتوان این زن را نشناخت!)
- من فاطمه دختر پیامبر هستم، همسر علی!
- با حس ترس و گستاخی میگوید: چه میخواهی فاطمه دختر پیامبر؟
- مگر عهد نبستید؟ مگر دست ندادید؟ مگر شما نبودید که به پدرم گفتید:
آفرین بر تو ای رسول خدا! که این بهترین انتخاب بود؟ مگر شما نبودید که همان جا
بیعت کردید؟
- از چه سخن میگویی زن؟ کدام دست؟ کدام تبریک؟ اصلا کدام بیعت؟
- اف بر شما! از مردانگی هیچ بویی نبرده اید! مگر شوهرم جز خدا میگفت؟
مگر جز این بود که یار راستین پیامبر بود! مگر جز این است که.....
طلال در
صحبت زن میپرد و صحبت او را نیمه تمام میگذارد. میداند که قرار بود امشب چه اتفاقی
بیفتد ولی میگوید:
- حالا مگر چه شده؟
- درب خانه مان را شکستند! آتش زدند! کتکمان زدند! وشوهرم را دست بسته
بردند! آسمان را عزا دار کردند، شما از حرمت و مردانگی و شرف بویی نبرده اید؟
- حتما مستحق این مجازات بودید! حکومت به ناحق کاری نمیکند! جالا
برو ، برو زن!
وبعد در
را محکم میبندد و و تکیه اش را به در میدهد و از گوشه چشمش اشکی راه صورت سخت و
سنگیش را میشکافد و زیر لب با خود میگوید:
وای بر
ما! وای برما!
اما
تمام این وای برما ها باعث نمیشود که او به طلب عفو و کمک آن زن بشتابد.
زن آرام
آرام یک دست به دیوار و یک دست به پهلو به راهش ادامه میدهد! و آرام گریه میکند!
بچه ها نیز آرام زیر چادر مادر گریه میکنند!
شهر در سکوت فرو رفته! صدای گریه آرام آرام دور میشود! و زن سراغ خانه ای
دیگر میرود!
شهر را گویی خاک مرده پاشیدند!