icon
ویژه نامه :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

۲۷۳ مطلب با موضوع «ویژه نامه» ثبت شده است

محسن
آقا محسن
پاشو آقا جان پاشو ببین مردم چه کردن،سی و خورده ای سال خوابیده بودیم کنار هم بس نبود,پاشو بیا ببین

_
خواب چیه برادر,همچین میگه خواب انگار ما تو این چندین سال یه جا دور هم نشسته بودیم,مومن بیست و چهاری تو همین شهرا بودیم و میگشتیما

خب حالا جوش نیار محسن جان,هنوز جوشی الحمدلله

_
آره برادر مهدی,تا وقتی انقلاب با ما کار داره من جوشیم

مجتبی(
آقا صلوات بفرستید صلوات ای آقا(خنده)

)
الهم صل علی محمد و آل محمد(

مهدی:
بچه ها بسم الله, عملیات شروع شد
لباسارو تنتون کنید, فینا رو هم بپوشید باید بزنیم به دل شهر
کار زیاده برادرا بسم الله..

بابا حاج مهدی این لباسا پوسیده قربونت برم الان که دیگه زمان جنگ نیست لا اقل چهارتا لباس نو بدید به ما(خنده)

مهدی:
غر نزنید بچه ها دیگه کار زیاده علی علی
پنجتا پنجتا بشید بزنید به دل اقیانوس ملت, توجیح عملیات هم که شده قبلا براتون
هدف مثل همیشه به خاک سیاه نشوندن دشمنه

برا سلامتی برادر مهدی صلوات ختم کن
(
صدای حضار: الهم صل....)

مهدی:
بچه ها یاعلی برید ماشالا










پ ن:
امروز مردم کولاک کردن
پ ن:
چیزی به نام مدیریت مراسم وجود نداشت,هیچ فکری برای در ارامش بودن ناموس مردم انجام نشده بود
پ ن:
با تشکر از اون خانومی که وقتی دید فاصله بین خانوم ها و اقایون کم شد,دستش به من رسید که روی وانت مشغول کار بودم و بعد یک وانت فحش بارمون کرد که این جاسوس اجنبی هم باید از ما عکس بگیره,و بقل دستی ما با تعجب ازم پرسید: فارسی بلدی؟!

 

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۲۷
مسیح

پیرزن در کنار دیوار خیابان مشغول راه رفتن است
صدای هیاهو و شلوغی محیط به گوش میرسد
پیرزن با دستش جلوی یک نفر را میگرد:
مادر جان چه خبره؟
_هیچی ننه جان ول کن داستان نیستن اینا مملکت هزار جور مشکل داره...
صدا آرام آرام دور میشود


پیرزن به راه خود ادامه می دهد دوباره از کنار دیوار
صدای هیاهو بیشتر میشود و ادم های بیشتری از کنار پیرزن رد میشوند
پیرزن باز در حال حرکت جلوی کس دیگری را میگیرد:
مادر جان اینجا الان چه خبره؟
_(هدفن را در میاورد)والا نمی دونم مادر جان, خودمم نمی دونم
هدفن را توی گوشش فرو میکند و صدایش آرام آرام دور میشود
پیرزن بازهم به را خود ادامه می دهد
قصد میکند جلوی چند نفر دیگر را هم بگیرد اما افراد به نیات مختلف به پیرزن توجهی نمیکنند
حالا صدای هیاهو خیلی زیاد شده و تراکم جمعیت هم بیشتر, پیرزن کمی به سختی راه میرود
با دست میاندازد تا جلوی کسی را بگیرد, دستش به چادر کسی میخورد:
دخترم قربونت برم اینجا چه خبره مادر؟!
(بغض و گریه اجازه تکلم صحیح به دختر نمی دهد) مگه نمیبینی مادر جان, این همه دسته گل آوردند..

دست گل؟!
_آره مادر دست گل, شاخ شمشاد

چنتا آوردن مادر جان؟
_خیلی مادر دوتا ماشین
مادر کمی سکوت میکند و شروع میکند به این پا و آن پا کردن و مدام به ادم های دور و برش برخورد میکند
از دیوار کنار دستش فاصله گرفته و کمی مضطرب شده
صداها حالا دیگر بلند و بلندتر شده و تراکم جمعیت بالا رفته
با صدای بلند:

دخترم هستی هنوز؟!
(کمی کلافه) مادر کنار دستتونم, تو این شلوغی شما چطور اینقدر جلو اومدی آخه؟!
دخترم قدت بلنده مادر؟ چشات سالمه و تیز هست الحمدلله؟
(متعجب) به قدر کفایت میبینه مادر جان!
دست میکند از زیر چادرش یک قاب عکس در میاورد و با دست چپش به بدن دختر میزند و وقتی مطمئن شد قاب را به دختر میدهد:
مادر جان با اون چشمای قشنگت یه نگاه بنداز ببین دست گل من رو تو اون جمع میبینی؟ از مترو تا اینجا رو پرسون پرسون و دست به دیوار اومدم, اینجارو دیگه نمیتونم.. دختر قاب را میگیرد و در حالی که انگار عرق سرد روی پیشانیش صف بسته باشد بهت زده به مادر نگاه میکند
مادر دوباره نگران دستانش را به دختر میزند:

هستی مادر... نگاه کردی!؟

#مادر_شهید
پ ن:
هیچ کس نمی تواند مادر شهید را درک کند
پ ن:
پدر شهید های مغفول مانده از دید ما
پ ن:
کیفیت پایین عکس به خاطر عملیات پیچیده ایست که برای آپ کردن یک عکس طی میکنم, گوشی اصلا همراهی نمیکند

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۰۲
مسیح

آقای روحانی
هزار و چند صد سال پیش هم مشکل آب با مذاکره حل نشد
پدری کودکش را برای سیرآب کردن برد
با تیر سه شعبه برگشت...








پ ن:
آقای روحانی اگر کلید حل تمام مشکلات مملکت در گروی تاییدیه ى کد خدا بود پس چرا شما کابینه تشکیل دادید, چرا وعده صد روزه دادید, چرا گفتید کلید همه مشکلات در دست تدبیر و تلاش است
پ ن:
آقای روحانی ما شمارا خیلی دوست داریم باور کنید از این به بعد هم اگر مشکل آب خوردن داشتید ناراحت میشویم به ما نگویید ما در خانه مان همیشه چند بطری آب خنک تگری داریم, مادر ما با این تدبیر مشکل ما را حل کرده

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۲۳
مسیح

(پیرمرد در حالی که روبروی در خانه اش روبروی خیابان ایستاده یک سینی در حد پنچ شش لیوان به دست گرفته و با فقط یک پارچ بزرگ شربت زعفران داخل آن ها میرزد)

پسر جان بیا شربت بخور جوون

_ممنون نمی خورم پدرجان

بیا بابا جان شربت نیمه شعبانه بیا بخور

_حاج آقا نمی خورم از سر هفده شهریور تا الان دو پارچ خوردم

بابا جان یه لیوان از دست من بگیر بشه دو پارچ و یه لیوان

_حاجی جان اصرار نکن سر جدت، گیر دادیا داره از چشام میزنه بیرون، نمی خورم فدات شم

(سینی که جلوی من دراز کرده بود را عقب میکشد و برمیگردد دم در خانه، در همین حین دو دختر بچه به سمتش می آیند و دو شربت برمیدارند، پیر مرد دو لیوان دیگر اضافه میکند و با آن یک پارچش آن ها را پر میکند و دم خانه می ایستد، زل زل نگاه میکند به من و سینی را هم زمین نمی گذارد)

حاجی جان چه پشتکاری داری به ولله یه نگاه این ور و اونور خیابون بنداز میز گذاشتن اندازه زیر بنای خونه شما شیرینی و شربت میدن در حد لالیگا حالا شما با یه پارچ وایستادی اینجا اصرارم میکنی؟؟

(پیرمرد با حرف های من از جا میپرد و با خوشحالی به سمت من می آید)

_پس شربت میخوری!؟

لا اله الا....، بده پدرجان یه لیوان بده بخوریم

(لیوان را بر میدارم و قلپ اول را میخورم، آب به علاوه شکر به همراه کمی رنگ، چهره ام یک دفعه از شدت بیمزگی شریت توی هم میرود، پیرمرد زل زده توی صورت من، مجبور میشوم همه را بخورم)

_بیرزم یه لیوان دیگه؟؟

(همینطور مات میمانم از این همه سماجت پیرمرد و خشکم میزند، از سکوتم استفاده میکند و میرود سمت پارچ تا لیوان را پرکند، پارچ را کج میکند اما چیزی از پارچ نمیریزد، کمی از در فاصله میگیرد و داد میزند)

_حاج خانوم!!

حاج خانوم!! ای بابا کجایی؟!

(از پنجره پیرزنی در حالی که گره روسری سفت میکند سرش را از پنجره بیرون می آورد)

چی شده احمد اقا!؟

_کجایی پس خانوم، یه پارچ دیگه درست کن، یه پارچ دیگه، این تموم شد خانوم، دست بجنبون تا مردم نرفتن!

باشه باشه الان درستش میکنم الان...


من هنوز خشکم زده!









پ ن:

پیرزن با کلاف برای خرید یوسف اماده بود...

پ ن:

#تخیل



۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۱۲
مسیح

دسته همه روی زمین افتاده ،عده ای جان داده اند, عده ای نیمه جان و بی حرکت بعضی هم زخمی اما حرکت میکنند
مرتضی از همه صدمه کمتری دیده و میتواند کمی روی زمین بخیزد
تقریبا تمام بچه ها زمین گیر شده اند
مهدی تکیه اش را داده به کناره کانال:
مرتضی الان چی میخواد بشه؟
مرتضی:
هیچی مهدی جان, چشاتو ببند و شروع کن به اشهد خوندن تا چند دقیقه دیگه تموم میشه
مهدی:
بعد اشهد چی؟
مرتضی:
فکرشو نکن حاج مهدی یه تیر خلاصیه تا صد بشمری بهشت خونه تحویل میگیری (خنده)
مهدی با تمام جراحت هایش لبخند صدا داری میکند


مرتضی خودش را روی زمین میکشد تا به باقی بچه ها سر بزند
از دور صدای نیروهای بعثی که با لحن شدیدی عربی صحبت میکنند به گوش میرسد
در عمق نگاه مرتضی که حالا به خاطر خون ریزی شدید دید خوبی هم ندارد تعداد زیادی نیروی عراقی دیده میشود
مرتضی با تمام وجودش به بچه هایی که زنده هستند میگوید:
بچه ها ذکر بگید ذکر یادتون نره!!
مرتضی منتظر است که سناریویی که برای مهدی گفته توسط بعثی ها اجرا شود اما بعثی ها بدون شلیک حتی یک تیر از میان بچه های غواص عبور میکنند
تمام نیروها که بین بچه ها مستقر شدند فرماندشان با صدای بلند چیزی را فریاد میکند و بعد سرباز ها شروع میکنند با سیم دست بچه ها را میبندند
مرتضی زیر لب میگوید:
یا فاطمه زهرا!!


مهدی در حالی که دستانش بسته میشوند رو به مرتضی فریاد میزند:
پس چی شد مرتضی چرا اینا نمیزنن!!؟
مرتضی که حالا متوجه همه چیز شده با چشمان قرمز به مهدی نگاه میکند و ققط ذکر میگوید:
یا زهرا! یا زهرا!
صدای ناله زنده ها از شدت بسته شدن دست هایشان بگوش میرسد
در همین حین مرتضی با تکان شدیدی از روی زمین بلند میشود در حالی که دو نفر دست و پای او را گرفته اند
از شدت درد فریادی میزند
چند قدم آن طرف تر بعثی ها یک گودال عمیق حفر کردند
مرتضی توی هوا چرخی میزند و داخل گودال میافتد
باقی بچه ها را هم میآورند
گودال پر میشود از ذکر:
یا صاحب الزمان
یا ابا عبدلله
یا زهرا
اشهد ان لا اله الا الله...
چند دقیقه بعد بلدوزر اولین مشت خاک را داخل گودال میریزد
صداها آرام آرام قطع میشوند....







پ ن:
صد و هفتاد غواص تازه تفحص شده ى زنده به گور شده، به خانه برگشتند
پ ن:
از پشت میزهای مذاکره کلاهت را بالاتر بگذار..

۵ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۰۸
مسیح
استاد کار کلاسی سپرده بود به ما
یک گزارش
با مصاحبه و تحقیق و پیگیری و این مسایل دیگر
و وقتی میگفت انجامش دهید یک نگاهش هم به من بود، منی که تا قبل از آن کلی کار دیگر را تحویل نداده بودم
من هم بعد از کلی کلانجار رفتن با خودم یک نصفه شبی دست به قلم شدم و تا یک ساعت بعدش یک گزارش آماده کردم
صفر تا صد برگرفته از تخیل
از خودم مصاحبه گرفتم
در ذهنم با دوشخصیت دبگر هم کلام شدم
در بازار تهران قدم زدم
و دست آخر نتیجه گرفتم
و گزارش را به ایمل استاد سند کردم
فردایش
استاد گفت گزارشت را بخوان ببینم چه کرده ای
خواندم
استاد در حد تیم ملی تحویل گرفت و خوشش آمد و غیره..
دست آخر گفت
چند نکته دیگر میگویم اضافه کن بده برفستیم برای چاپ!
اتفاقا بعد از خواندن گزارش بحث سنگینی هم پیرامون شخصیت های گزارش در کلاس شکل گرفت که یکی از آن شخصیت ها هم خودم بودم
من هم سکوت کرده بودم ریز ریز در خودم قهقهه میزدم (البته نه در این حد)

حالا شما بگویید
من در این لحظه تاریخی چه کنم؟

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۰:۳۳
مسیح


این اخری ها
گاهی وقت ها که من از مدرسه می امدم و در آن خانه خراسان و خیابان لرزاده را باز میکردم و می امدم تو
در همان چهار چوب در پدربزرگ رو به مادرم میگفت:
جعفر اومد؟!
و مادرم میگفت:
نه اقاجان طه است
بعد آقا جون میگفت:
میدونم اقا شبیه جعفره
مادر بزرگ هم که اینقدر پسری که نمی توانستی تصورش را بکنی
تمام دل خوشی و عشقش آن قاب عکس پسرش توی اتاق پذیرایی بود
گاهی وقتی سربند دست ما میدید یا پلاک میگفت:
بزارید کنار قاب برای بچم
توی کیف پول و مدارکش هم که همیشه زیر تشک تختش میگذاشت هم چند عکس بود
محمد جعفر اول را خدا خیلی سال پیش به مادربزرگ داده بود اما یک روز بیمار میشود و تلف میشود
با امیدی نام بچه دیگر را هم محمد جعغر میگذارند
این محمد جعفر اما بزرگ میشود و رعنا
بعد میرود جبهه
و یک بار که می آید و برمیگردد دیگر به خانه نمی آید
یعنی دیر به خانه بر میگردد
یعنی سال هفتاد و دو بر میگردد
در حین تفحص در پنجوین عراق پیدایش میکنند
خیلی دور تر از خانه خوابیده بود
آن محمد جعفر خوش رو و خوش سیما و رشید را در چند استخوان اوردند و تحویل دادند
مادر و پدر هم به رسم احترام و اطاعت هدیه را وارسی نمیکنند و نمی گویند که پسر ما چیز دیگر بود...
محمد جعفر می آید این بار نزدیک هفتاد و دو تن در بهشت زهرا آرام میگیرد

پ ن:
خدایا مادر ما رو مادر شهید قرار بده
پ ن:
میخواهیم تصویر کنیم
کمکمان کن مادوس*
پ ن:
مادر بزرگ را مادوس* صدا میکردیم

 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۴ ، ۰۱:۲۸
مسیح




برداشت اول:

دوران دبیرستان دوران سختی برای والدینم بود

بخصوص مادرم

هر ترم کارنامه ها شرمندگی برای من داشت و تپش قلب برای مادرم

ترم اول سال اول دبیرستان امتحاناتش تمام شده بود,و موسم کارنامه ها بود

مادرم با تصور آن پسر درسخوان و نمره بیاور راهنمایی آمده بود کارنامه ام را بگیرد

آمد

مشاورمان یک نگاه به مادرم کرد,یه نگاه به من که پشت چهارچوب در ایستاده بودم و می دانستم چه کردم

و بعد انگشت شصتش را به زبانش زد و شروه کرد به ورق زدن کارنامه های کوچک زیر دستش

کارنامه مرا دید گوشه اش را گرفت بیرون کشید

یه نگاه به کارنامه یک نگاه به مادر و گفت:

بفرمایید حاج خانوم دست گل پسرتون

مادرم کارنامه را گرفت و یک دفعه خوشکش زد, انگار آب سردی روی سرش ریخته باشند

خدا حافظی آرامی کرد و آمد بیرون

بنده خدا خجالت کشیده بود و جا خورده بود

چند تجدید آن هم در یک ترم

آن هم از فرزند یک فرهنگی

بنده خدا حتی نایی برای برخورد با من هم برایش نمانده بود

تا آخر دبیرستان دیگر داستان ما و کارنامه و مادرمان همین بود.

برداشت دوم:

کارنامه هر هفته را پیش آقا میبرند...

لازم است توضیح بیشتر بدهم؟







پ ن:

ببخش مارا به خاطر کارنامه هایمان

پ ن:

سیصد و سیزده که هیچ آقا جان, همین که روی ماهت را به ما سیه چردگان نشان بدهی والله راضی هستیم!

پ ن:

یک اسکرین شات گوشی گاهی چه حرف ها که نمی تواند داشته باشد 

پ ن:

داستان بالا واقعی است!

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۴ ، ۲۰:۲۲
مسیح
نزدیک عید است، در تب و تاب خانه تکانی هستی. خانه ات شده مثل بازار شام. هیچ وقت خانه ات به این روز در نیامده، اگر هر روز دیگری غیر از دم عید خانه ات به این روز در میامد، جوری از کوره در میرفتی که حساب نداشت. اما چون ایام دم عید است، مدام به خود میگویی عیبی ندارد آخر قرار است از میان این همه خاکستر یک خانه ی تمیز بر آید.
تکاپویت چندین برابر شده، شده ای مثل یک ماشین به تمام معنا. کمتر کسی میداند که دلیل این همه تکا پوی تو چیست!
اگر هر وقت دیگری بود صدایت در میامد و میگفتی که مگر من کلفت خانه ام! اما الان نمیگویی! خستگی برایت معنا ندارد.

لوازم و اسباب خانه جوری نو شده که به هنگام تابیدن نور چشم اعضای خانه از برق لوازم کور میشود!

بوی لوازم شوینده خانه را برداشته و این یعنی خانه تمیز شده.

سعی کرده ای چیدمان خانه را هم عوض کنی تا حال هوای خانه مثل قبل نباشد، خب حق هم داری چشم آدم خسته میشود از بس یک صحنه ی تکراری را ببیند.

حالا بستر آماده شده اما هنوز لوازم محیا نیست.

به بازار میروی، زرق و برق بازار چشم هر جوینده و خریداری را مسحور میکند و تو هم از این قاعده مستثنا نیستی، پولدار نیستی ولی قیمت ها نیز نمی تواند عاملی باشد که تو چیزی را به خاطر قیمتش نخری. حاضری زیر بار قرض بروی ولی شیک ترین، عالی ترین و با کیفیت ترین بازار را برای پذیرایی به ارمغان بیاوری!
پر بی راه نمیروی ولی اندازه دهانت هم لقمه بر نمیداری!

بگذریم، بعد از خرید به خانه باز میگردی، سعی میکنی یکجورایی صورت حساب را گم گور کنی. نمی خواهی هر وقت به آن نگاه میکنی خریدت از دماغت درآید.

تنقلات را در همان ظرف های سفید و بلوری و دسته اول خانه ات، که حتی سالی به دوازده ماه خودت هم درآن چیزی نمیخوری میریزی. همان ظرف هایی که در خانه تکانیت به شدت آنها را سابیده ای!

در مدت یک سال گذشته هیچ وقت به فکر تعویض این چراغ ها نیفتاده بودی. چراغ ها را وارسی میکنی. میدانی که بعضی از لامپها سوخته. از این کم توجهی به خودت خنده ات میگیرد و پوزخندی روانه خودت میکنی. انگار کوچک ترین ارزشی برای خودت قائل نبوده ای!
چراغ ها را پرنور تر میکنی، چون باید هنگام مهمانی خانه ات مثل کاخهای مجلل، پر نور و پر شکوه باشد.

با چند کار جزئی کوچک خاته ات محیا مهمان میشود.

الان در مقابل آینه نشسته ای، این سفره هفت سینی که چیده ای دم دستی است، سفره اصلی را در گوشه ای از اتاق در کمال سلیقه و شکوه چیده ای اما کسی را یارای نزدیک شدن به آن سفره هم نیست. چون آن سفره را برای کور کردن چشم مهمان هایت چیده ای. سفره هفت سین خودتان کوچک است وچون بعضی از سین هارا برای آن سفره گذاشته ای دیگر اثری از آنها در این سفره نیست.
در قرن بیست و یکم این دیگر آخر تبعیض است، آن هم درقبال خودت!!
البته تمیزی و زیبایی چیز بدی نیست.

تیک تاک ساعت را میشنوی، مجری برنامه ویژه عید مدام مانند طوطی دقایق مانده تا سال تحویل را اعلام میکند.

در این دقایق معمولا افراد کنار سفره در فکر آمال و آرزو و دعا هایشان هستند. اما تو..
تو کنار سفره نشسته ای و از آینه روبرویت داری خانه و آن سفره هفت سین سوگولیت را برانداز میکنی. حتی زاویه سفره هفت سین خودتان را هم جوری چیده ای که مشرف بر خانه ی تمیز و مجلل یکی یه دانه ات باشد.
تمام آمال و آرزو هایت شده یک مهمانی که چشم مدعوین را در بیاورد.

از این همه کوتاهی سقف آرزوهایت داری به تنگ می آیی ولی خودت هم نمیدانی چرا نمیتوانی هیچ گونه اقدامی ضد این حالاتت بر خودت اعمال کنی.

توپ را که در میکنند و وارد سال جدید میشوید سریع اعضای دور سفره را مجبور میکنی که بلند شوند و سفره را جمع کنند.
این سفره محقر که برای خودتان چیده ای وصله ناجوریست برای این همه جلال و جبروت خانه ات.

الان چند دقیقه ایست که سال تحویل شده و تو همه را مجبور کرده ای که مثل مامورین تشریفات کاخ ها گوش به زنگ باشند تا هر وقت مهمانی حاضر شد تماما تشریفات لازم را به به عمل آورند. همه چیز از قبل برای افراد توجیه شده.
حالا تو چند ساعتی هست که منتظره مهمانی ولی کو مهمان؟

باخودت میگویی حتما روز اول همه به دیدار بزرگتر ها میروند. خب این شد توجیه روز اول.

شده روز دوازده عید، ولی هنوز کسی به دیدار تو و آن خانه ی مجلل و با شکوهت نیامده. خبر داری بقیه اعضای فامیل که تمکن مالی ندارند و خانه ی محقری شبیه سفره هفت سینی که برای خودتان چیده ای دارند، خانه شان مدام پر و خالی میشود از مهمان های رنگ و وارنگ!

به ذهنت رسیده نکنه که شاید هنوز تجملاتت به حد اعلا نرسیده، ولی اینبار دیگر از دست این فکر کودکانه ات حالت به هم میخورد.
سیزده روز به اتمام رسیده و دریغ از یک موجود موزی مثل : سوسک یا پشه. تو هم از لجت به خانه ی هیچ کس نرفته ای.
عید تمام شد. یک روز از ایام عید نگذشته، تو شده ای مثل همان روز های قبل عید ، مدام خودت را به خاطر نیامدن مهمان سر زنش میکنی و کسل و بی حال مشغول گذراندن روزهای باقی تا سال اینده شده ای.
و این دور نامتناهی تا رفتن تو به زیر سنگ لحد و خانه ی ساده ی و کوچکت ادامه دارد.
انگار تو هیچ وقت قصد نداری آدم شوی!

 

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۴۲
مسیح

برداشت اول:الهی بشکند دستت، مغیره!

درد پهلو این روزها امانت را بریده، خسته شده ای. دیگر از این دست به دیوار گرفتن خسته شده ای. دیوار هم دیگر شرمنده ات شده! این چند روزه آنقدر دردت زیاد شده که دیوار هم کمک راه رفتنت نیست! دوست نداری زیاد فضه را به زحمت بیاندازی! به هر نحوی که شده میخواهی خودت را سرپا نگه داری. همین که بچه ها شما رابر روی دوپا میبینند بهانه گیری پدرشان را کمتر میکنند! راستی گفتم پدر!!! از روزی که آسمان را در روبروی چشمانت دست بسته و کشان کشان بردند، میشود که در خانه ناگهان به گوشه ای زل میزنی و چشم از آن بر نمیداری! نبودن او در این شرایط کار را سخت کرده. به تنهایی نمی توان بی تابی بچه ها را مرحم بود.

امروز وقتی نشسته بودی تا موهای حسن و حسین را شانه بزنی ناگهان شانه از دستت افتاد! باز برش داشتی و باز افتاد. نمی توانی دستت را زیاد باز کنی. این درد پهلو توان را از دستت گرفته. حسن با پرسشی کودکانه میپرسد:
مادر پهلویت خیلی درد میکند؟
اگر پدر بود دعا میکرد تا خوب شوی!
راستی مادر چرا پدر نیست؟ چرا پدر را آن آدم ها بردند!؟
چرا وقتی برای باز کردن در رفتی، بازگشتت اینقدر طول کشید مادر؟
چرا چادرت خونی بود!؟ راستی مادر این چند روزه حال داداش محسن خوب است؟

جوابی ندارید! فقط میگویید: خوب است مادر! دردم کم شده! حالم بهتر است!
بعد دست میبری که نوازش کنی حسن و حسین را که پهلویت تیر میکشد و صدای آه کشیدن شما بلند میشود!
حسن بغض میکند و حسین گریه!
بغض حسن را میتوان جوری تحمل کرد اما گریه حسین را دیگر تابی نیست! یاد فرمایش پدر می افتی که محبت ویژه ای به حسین داشت!
علی به خانه بازگشته اندکی از بار بغض خانه کم شده! اما برای شما دردی دیگر اضافه شده! گاهی زیر لب میگویید:
ای کاش این روزها علی در خانه نبود!!

چهره علی سخت شرمگین شده! نمیداند باید چگونه جواب پدرتان را بدهد! درخانه قدم میزند و دارد از غم آب میشود!
گاهی مینشیند در مقابل شما و نگاه میکند و ناگهان اشک در چشمانش حلقه میزند!
آرام میگوید:
جواب پدرتان را چه بدهم! این بود رسم امانت داری!!!

راستی این روزها کمتر کسی جویای حال میخ در است! بدجور شرمنده شده! ای کاش کسی باشد که کمی دلداریش بدهد!
ذکر روی لب میخ در این روزها مدام این است:
الهی بشکند دستت مغیره!

برداشت دوم:کجا میخوای بری؟ چرا منو نمیبری؟

آرام نشسته اید کنار تخت. همینطور مات و مبهوط مانده اید! چند روز دست و پنجه نرم کردن با درد پهلو تمام شده و حالا محبوبت آرام بر تخت خوابیده. آنقدر همه چیز سریع رخ داد که نشد حتی یک وداع کامل باهم داشته باشید. دیگر وعده دیدار شد در آستانه در بهشت! همان جایی که او اولین قدم را در آن میگذارد!
بدن نباید بیشتر از این روی زمین بماند، زمین دارد با زبان بی زبانی به شما میفهماند که کمرش دارد زیر بار این پیکر آسمانی خم میشود! پیشنهاد داده که پیکر را در آسمان دفن کنی! میگوید تاب نگه داشتن این تکه از بهشت را ندارد! اما چه باید کرد که تو ماموری تا این نور را در دل زمین به خاک بسپاری!

در گیر و داد صحبت و در و دل و شکوایه و همینطور غسل و کفن هستی که ناگهان در باز میشود و حسن و حسین وارد میشوند!
خودشان را می اندازند در بقل جسم بی جان مادر! نمیتوانی جدایشان کنی! صدای هق هق گریه شان تا آسمان هفتم رفته!
از آسمان ناگهان فرشته ای با وضعیت پریشان و آشفته وارد میشود، گویی این گریه ها عرش را حسابی بهم ریخته! الآن است که آسمان تاب نیاورد صدای این گریه ها را و زمین مصداق بارز ((کن فَیکن)) شود!

کاری از دست شما بر نمی آید! این گریه ها را فقط مادر جواب گوست! ناگهان دو دست از کفن بر می آید حسن و حسین را در آغوش میگیرد! بچه ها اندکی ارام میشوند و میتوانی بعد از مدتی جدایشان کنید!

شبانه تابوت را از دست این حیوانات مردم نما تشییع میکنید!
لحظه به لحظه دارد به استرس زمین افزوده میشود! تاب نگه داشتن نور را در خودش ندارد! بسیار اصرار کرد که عالمی دیگر را برای دفن انتخاب کنند اما دستور بر زمین بود!
بغض گلویتان را گرفته اما حق گریه ندارید، نباید معلوم شود قبر مادر کجاست!

بر سر قبر حاضر شده نشسته اید و دست به کاری نمیبرید، در واقع رویتان نمیشود. ناگهان دو دست از قبر بیرون می آید!
صاحب امانت منتظر پس گرفتن امانت است!

اما کدام امانت!؟ مگر امانت رسول خدا پهلویش شکسته بود؟ مگر امانت رسول خدا کمرش خمیده بود!؟ مگر امان رسول خدا مویش سفید بود؟

بغض باز هم گلویتان را سخت میفشارد! اما باز هم نمیتوان گریه کرد!

بد دردیست این غربت! دردی که نسل شما با آن حالا حالاها کار دارد! با گفتن کلمه غربت، برق در چشمان حسین نمایان میشود!
و بازهم بغض بر روی بغض!


برداشت سوم:یتیمان بنی عالم!

دیگر در این برداشت توضیحی باقی نمیماند!

یعنی واقعا حس نمیکنید که هزار جند صد سالست که یتیم شده ایم!



پ ن 1: برداشت اول از دید مادر عالم! برداشت دوم از دید حضرت علی!

پ ن 2:ببخشید اگر بد بود! نمی توانستم ننویسم! بغض گلویم را گرفته بود!

پ ن 3: اگر....
۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۰۴
مسیح