تصور کن از یک مقطعی تا آخر
عمرت مجبور باشی یک چمدان پنج کلیویی را هر جا که میروی با خودت حمل کنی، چمدانی
که حملش مساوی با بقای عمر تو در این دنیاست.
تصور کن از این حجم اکسیژن
در فضا یک درصدش هم به مذاق ریه هایت خوش نیاید، همان اکسیژنی که بقیه به راحتی
خوردن یک هلو آن را داخل ریه های خود فرو میکنند و لذتش را میبرند.
تصور کن هربار به صورت
کاملا منظم تمام سطح پوستت پر شود از بادکنک مانند هایی که در کلام ما معنی میشود
به تاول. بادکنک هایی که با ترکیدنش سوزشی وصف ناشدنی سطح پوستت را درمینوردد، مثل
همان حس برخورد لیمو ترش با سطح زخم.
تصور کن هربار به یک
میهمانی اجباری طولانی بروی، یک میهمانی کاملا سر زده. یک میهمانی مجلل و همه چیز
تمام در یک بیمارستان با حداکثر پذیرایی مثل: قرص، سرنگ،شربت،سرم،کپسول،نمونه گیری
و ..
تصور کن حتی اگر تصور کردن
موارد بالا ما فوق تصورت باشد. زیرا اگر نتوانی خوب تصویر سازی ذهنی کنی نمیتوانی
آقا مصطفی را درک کنی.
آقا مصطفی را یک ظهر
زمستانی در بهشت زهرا روبروی قطعه بیست و هفت دیدم
یک جعبه شیرینی زبان به دست
راست داشت از این جعبه بزرگ ها و یک کپسول حدودا پنج کیلویی به دست چپ و یک ماسک
اکسیژن سبز رنگ به صورت.
چشمانش به خاطر عوارض
شیمیایی ضعیف شده بود و صورتش هم به خاطر کمبود اکسیژن مدام کبود میشد.از شدت صرفه
ها خون با سرعت فراوان زیر پوست هایش پمپاژ میشد و رگ های صورتش را متورم میکرد.
صدای آقا مصطفی از داخل ماسک
خیلی ضعیف بیرون می آمد انگار از عالمی دیگر بود
هر کس که شیرینی بر میداشت
آقا مصطفی با دست قبور شهدا را نشان میداد و با اشک ماسک را از صورتش بر میداشت و
به آن شخص میگفت : دعا کن من هم بروم!
از دور که صحنه را دیدم
تصمیم گرفتم هم بروم جلو چند شیرینی بردارم که زودتر بارش سبک شود و هم چند کلامی
با او هم صحبت شوم.
نزدیک میشوم جند شیرینی بر
میدارم و با خنده اولین سوال را میپرسم:
پ ن:
مقدمه ای برای مصاحبه با یک جانباز شیمیایی نوشتم