یکی دوتا از دوستان رفتند سوریه برای به تصویر کشیدن عملیات های جدید ارتش سوریه
بعضی شب ها باهم تو واتس آپ صحبت میکنیم
اینم شده داستان این روزهای ما
پ ن:
تصویر دوربین یکی از شهدای مدافع حرم ایرانی...
یکی دوتا از دوستان رفتند سوریه برای به تصویر کشیدن عملیات های جدید ارتش سوریه
بعضی شب ها باهم تو واتس آپ صحبت میکنیم
اینم شده داستان این روزهای ما
پ ن:
تصویر دوربین یکی از شهدای مدافع حرم ایرانی...
برداشت سوم: مادر پسر:
از بعد مراسم خواستگاری و گرفتن موافقت نمی گویم، آدم دیگری شده بود، اما پسرم خیلی سرحال و تر و خوش حال تر شده بود
البته اصل این داستان بعد از شاغل شدنش اتفاق افتاد، همیشه پای درد و دل های مادر و پسریمان این حرف را میزد که مادر دعا کن این گره شغل من باز شود بلکن بتوانم بروم سر زندگی خودم،من هم که از خدایم بود یک الهی آمین میگفتم و لپ های سرخ شده اش را در دستانم میگرفتم.تا همین چند ماه پیش هم همین حالت را داشت، سرحال و سرزنده، به واسطه ی او ماهم خوب بودیم.
یک روز از در آمد و یک راست بعد از یک سلام و علیک ضعیف رفت توی اتاق و درب را بست، این قدر عجیب بود این اتفاق و رفتارش که بلافاصله بعد از رد شدنش پشت سر تا دم اتاق رفتم. درب نیمه باز را کامل باز کردم دیدم با همان وضع لباس بیرون گوشه اتاق نشسته و چهره اش پر از تب و تاب و استرس.
چند قدم تا توی اتاق رفتم و همانجور ایستاده گفتم چه شده مادر؟ گفت هیچی مادر یکم خستم تو رو خدا برید بیرون بزارید استراحت کنم چراغم خاموش کنید.
چند کلام دیگر سعی کردم از زیر زبانش بکشم بیرون منتها چندبار تند جواب داد و من هم برای مدتی رهایش کردم و امدم بیرون.پدرش هم تا نزدیکی اتاق آمده بود از من پرسید: چش شده؟ من هم گفتم: میگه خستم، ولش کنیم بعدا از زیر زبونش میکشم چی شده.
من که از همه جا بیخبر بودم، پیش خودم گفتم حتما با همسرش دعوایش شده، منتها اصلا سابقه نداشت در این مدت و اصلا دلیلی وجود نداشت
یک لحظه گفتم زنگ بزنم به خانشان و از قضیه بپرسم منتها پیشیمان شدم.
چند ساعتی گذشت، حول و حوش ساعت ده ده نیم شام را آماده کردیم و سفره را انداختیم
رفتم تا دم در اتاق درب را باز کردم دیدم هنوز با همان لباس همان گوشه نشسته و جم نخورده و دارد خیره خیره گوشه ای را نگاه میکند
نشستم کنارش و با او کمی صحبت کردم.
رییس کارخانه دو خط تولید را تعطیل کرده بوده و پسر من هم توی یکی از خط تولید ها بود. رییس کارخانه مثل اینکه فشار اقتصادی و تحریم را بهانه کرده بود.
هیچ جوره نمی توانست با این قضیه کنار بیاید و آن شب از اتاق بیرون نیامد.
تلفن های همسرش روی گوشی را هم جواب نداده بود از ظهر و الان هم خاموشش کرده بود. همسرش هم زنگ زده بود به خانه تا ببیند موضوع چیست که کسی که در روز چندین بار تماس میگرفت حالا حتی جواب تلفن را هم نمی دهد؟! فکر کرده بود کاری از او سر زده. به هر زحمتی شده بود گفتم : حالش خرابه و مریضه.
زندگی پسرم از همان بعد از ظهری که با خبر بیکار شدنش به خانه آمد عوض شده بود. چند روز را توی اتاق بدون آب و غذا سر کرد و از جواب دادن تلفن همسر و خانواده همسرش هم امنتا میکرد. بعد این چند روز هم گاهی از خانه بیرون میزد تا اینکه ببنید می تواند جایی برای کار پیدا کند یا نه
معلوم بود کار پیدا کردن به راحتی امکان پذیر نبود، همان سری قبل هم که کار پیدا کرده بود بعد از کلی گشتن و رفتن به این شغل رسیده بود و حالا قضیه هم کمی فرق میکرد. دیگر پسرم نمی توانست هر شغلی را انتخاب کند چون حالا باید یک زندگی را با درآمدش اداره میکرد.
از کار کارخانه ای و صنعتی که تخصص او بود خبری نبود و انگار کلا تخم کار را ملخ خورده بود.
در این مدت اصلا هیچ ارتباطی را با آن سمت نمی گرفت و جواب تلفن ها را هم نمی داد، کار آنقدر بالا گرفته بود که از زنگ زدن های پشت سر هم بی خیال شده بودند و یک روز هم با عروسمان آمدند خانه ی ما تا ببینند قضیه چیست. من هم قضیه را برایشان گفتم و گفتم که دیگر از اصلا رویش نمی شود پیش شما بیاید یا جواب تلفن بدهد. آن ها هم موقعیت را درک کردند ولی به حرف هم که شده گفتنند مشکلی ندارد.
ولی خب اگر از ادامه رابطه هم جلو گیری میکردند حق داشتند چون دیگر پسر من با این وضع نمی توانست اداره زندگی کند. با این حال آن ها اصرار داشتند بیاید و با او صحبت کنند.
در این چند مدت بیکار شدن اینقدر فشار عصبی رویش بود که چند شب را بیمارستان بستری شد و سرم زد. دکتر گفت بود یک سکته را هم رد کرده.
فشار زیادی روی پسرم بود ماهم کاری از دستمان بر نمی آمد جز این که با او صحبت کنیم و قوت قلب بدهیم والا از لحاظ مالی و شغلی هیچ کاری نمی توانستیم برای او بکنیم. نه پدرش آدم با نفوذی بود نه من دستم به جاییی میرسید.
خدا نگذرد از باعث بانی این قضایا
پسرم جلوی چشم ما زره زره آب شد
پ ن:
دیکرد بابت این بود که چند روزی از داستان فاصله گرفته بودم و نمی توانستم ادامه مسیر بدهم
پ ن:
یک تغییر صورت گرفت و این سری روایت مادر پسر را رفتیم و روایت بعدی روایت مادر دختر است
پ ن:
این بر اساس یک داستان واقعی است
برداشت دوم: دختر:
پدرم آمد و گفت آمادگی داری؟ و بعد وقتی از دلیل سوالش پرسیدم گفت امشب قرار است برایم خواستگار بیاید
آمادگی ازدواج بود اما من شناختی نسبت به کسی که میخواست به خواستگاری من بیاید نداشتم، مادرم میگفت حالا می آید صحبت میکنید آشنا میشوید
معیار هایم برای ازدواج مردی بود در قد و قامت پدرم که اهل کار و تلاش باشد و بقیه چیزها را خودش حل کند
این هم یک دفعه برایم جا نیفتاده بود دیدن یک زندگی سی و خورده ای ساله از پدر و مادرم این نکته را برایم جا انداخته بود
شب خواستگاری بعد از صحبت های اولیه رفتیم به گوشه ای تا صحبت کنیم
خیلی پر انرژی و با حرارت صحبت میکرد، باید اعتراف کنم من این حرارت و شور او را نداشتم ولی دیدن این رفتار او کمی مرا هم به باغ آورده بود
از این حرف میزد که بعد از عمری صبر و تلاش حالا به کاری رسیده و میتواند یک زندگی را اداره کند، معیار هایش هم مثل من بود، ساده در بحث انتخاب اما خیلی تاکید روی این داشت که من اهل خانه و خانواده باشم همان تاکیدی که من روی تلاش اهل کار بودن او داشتم
الحق و الانصاف هم اهل کار و تلاش بود و این از همان شب اول و صحبت هایش معلوم بود
بعد از آن جلسه یک ساعته اول وقتی بیرون آمدیم خیلی صریح و در حالی که خوشحالی از چهره اش معلوم بود گفت همه چی خوب پیش رفت و به پدر ومادرش گفت انگار باید برویم سر اصل مطلب، طبیعی بود از عزم او من هم خوشحال بودم
بعد از رفتنشان، شبش پدر به من گفت نظرت چیست و من گفتم پسر خوبی است
پدر هم گفت مبارک است
توی تماس تلفنی که مادرم با مادر او گرفت بنا بر این شد یک مراسم عقد خانوادگی بگیریم تا دوسال بعد هم داماد خودش را جمع و جور کند برای اجاره خانه ماهم بتوانم جهزیه را رو به راه کنیم
پدرهم هم اجازه داده بود توی این مدت عقد باهم برویم و بیاییم، گردش، بیرون رفتن، گاهی هم سفر های خیلی کوتاه مثلا سفر یک روزه مشهد
در تمام این مدت هم به خانه ما می آمد همیشه با دست پر، بگو و بخندش هم به راه بود.
پدر و مادرم خیلی از شخصیتش خوششان آمده بود مادرم هرجایی که مینشست کلی از دامادش تعریف میکرد، خود من هم شاکر خدا بودم
در تمام این رفت آمد هایمان مینشست از زندگی آینده صحبت میکرد و از برنامه ریزی هایمان گاهی هم از بچه ها
دوران خوبی بود
اما خیلی دوام نداشت
پ ن:
برداشت بعدی از زبان مادر دختر
پ ن:
سکون/اتفاق/سکون