icon
خودت :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

۴۱ مطلب با موضوع «خودت» ثبت شده است

+بعضی وقتا کارای خیلی وحشتناکی انجام میدم

_منم همینطور 

+بعدش پشیمون میشم و توبه  میکنم و خیلی ناراحت میشم

_منم همینطور

+بعضی وقتا هم دوباره اون کارا رو تکرار میکنم

_منم همینطور

+میدونی، گاهی حس میکنم یکی هست که از دست این کارای ما خیلی ناراحت میشه..

_منم همینطور...


#احساس_مشترک

۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۹۵ ، ۱۵:۳۳
مسیح

این شعر و نوا از حاج صادق آهنگران، مال زمانی که من هیچ اثری روی زمین نداشتم... اما

نمی دونم چطور میتونم با تمام ذرات وجودم لمسش کنم و وقت خوندنش، نتونم جلوی خودم رو بگیرم...

مرا اسب سپیدی بود روزی...


آهنگران
حجم: 9.35 مگابایت



سبکبالان خرامیدند و رفتند
مرا بیچاره نامیدند و رفتند
سواران لحظه ای تمکین نکردند
ترحم بر من مسکین نکردند
سواران از سر نعشم گذشتند
فغانها کردم اما برنگشتند
اسیر و زخمی و بی دست و پا من
رفیقان این چه سودا بود با من؟
رفیقان رسم همدردی کجا رفت؟
جوانمردان جوانمردی کجا رفت؟
مرا این پشت مگذارید بی تاب
گناهم چیست پایم بود در خواب
اگر دیر آمدم مجروح بودم
اسیر غبض و بسط روح بودم
در باغ شهادت را نبندید
یه ما بیچارگان زانسو نخندید
رفیقانم دعا کردند و رفتند
مرا زخمی رها کردند و رفتند
رها کردند در زندان بمانم
دعا کردند سرگردان بمانم
شهادت نردبان آسمان بود
شهادت آسمان را نردبان بود
چرا برداشتند این نردبان را؟
چرا بستند راه آسمان را؟
مرا پایی به دست نردبان بود
مرا دستی به بام آسمان بود
شهید تو بالا رفته ای من در زمینم
برادر رو سیاهم شرمگینم

مرا اسب سپیدی بود روزی
شهادت را امیدی بود روزی
در این اطراف گوش ای دل تو بودی
نگهبان بی شبی غافل تو بودی
بگو اسب سپیدم را که دزدید
امیدم را امیدم را که دزدید
مرا اسب چموشی بود وزی
شهادت می فروشی بود روزی
شبی چون باد بر یالش خزیدم
به سوی خانه ساقی دویدم
چهل شب راه را بی وقفه راندم
چهل تصویر تا کینامه خواندم
ببین ای دل چقدر این قصر زیباست
گمانم خانه ساقی همینجاست
دلم تا دست بر دامان در زد
دو دستی سنگ چیون را به سر زد
امیدم مشت نومیدی به در کوفت
نگاهم قفل در میخ غدر کوفت
به روی عاشقان در بسته ساقی
بر این در وای من قفلی لجوج است
بجوش ای اشک هنگام خروج است
در میخانه را گیرم که بستند
کلیدش را چرا یا رب شکستند؟
من آخر طاقت ماندن ندارم
خدایا تاب جان کندن ندارم
دلم تا چند یا رب خسته باشد؟
در لطف تو تا کی بسته باشد؟
بیا باز امشب ای دل در بکوبیم
بیا این بار محکمتر بکوبیم
مکوب ای دل به تلخی دست بر دست
در این قصر بلور آخر کسی هست
بکوب ای دل که این جا قصر نور است
بکوب ای دل مرا شرم حضور است
بکوب ای دل که غفار است یارم
من از کوبیدن در شرم دارم شرم دارم شرم دارم





پ ن:

مرا بیچاره نامیدند و رفتند...

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۵ ، ۰۲:۰۶
مسیح
چهار، پنج سال پیش روی خاک های نرم فتح المبین، وقتی روزهای زندگی قبل و بعد عیدم رو وسط سرزمین عجایب سر میکردم، دل بسته بودم به همین بیست روز تو هر سال توی این سرزمین...
بیست روزی که تازم میکرد، بهم انگیزه زندگی میداد و رویایی ترین روزهام رو می ساخت..
اما زندگی بهم ثابت کرد که بر هر چی دل ببندی، اون رو ازت میگیره...
من به اون بیست روز رویایی دل باختم و زندگی اون بیست روز رو گویا برای همیشه ازم گرفت...
حالا ته مونده ی دبستگی من شده عرفه های هر سال
یک سفر چند روزه به جنوب
سخت میجنگم تا روزگار دیگه نتونه همین چند روز رو هم ازم بگیره
365 روز سال رو به عشق همین چند روز سر میکنم..

امروز وقتی با بچه ها صحبت میکردم و مقدمات سفر رو جور میکردم یکم دلم آروم شد
اما تا دوباره توی اتوبوس نشینم
تا دوباره اتوبوس تو راه جنوب مثل یک حلبی داغ نشه
تا دوباره تو مسجد بین راهی اراک، کنسرو لوبیا معروف رو نخورم
تا دوباره پاهام داغی رمل های فکه رو حس نکنه
تا دوباره فتح المبین و رینگی های خادمیش رو نبینم
دلم قرص نمیشه...



پ ن:
باید برای زندگی انگیزه ای باشه..
پ ن:
شکنجه کن منو
شهید آخرت منم..
۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۴۳
مسیح

جمعه های بدون شما

طعم همان چایی های همیشگی با همان کیفیت و رنگ و طعم را دارد که به جان نمی نشیند

از همان چای هایی که هر بار از کسی که آن را ریخته میپرسی، این همان چای قبل است و او میگوید همان است هیچ چیزش فرق نکرده

راست میگوید

هیچ چیزش فرقی نکرده

همدم چای ها فرق کرده




پ ن:

مثل همیشه

من اینجا پشت کیبورد

و شما

نمی دانیم کجا...

پ ن:

ای خورشید پشت ابر که ما از گرمایتان استفاده میکنیم

ما دلمان تابش بدون واسطه میخواهد

تابش آفتاب روی صورتمان

۰ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۰۷
مسیح

عید سال پیش برای یک سفر جهادی جمع و جور جهت شناسایی یک منطقه در دل منطقه ای در شمال کشور رفتیم.

خیلی شناختی نسبت به آن شهر نداشتیم

بعد از آن شهر ناشناخته وارد یک روستای نا شناخته شدیم و کمی با آنها هم زبان شدیم

از آن روستای نا شناخته به دهی ناشناخته تر وارد شدیم.

کمی با دهدار هم کلام شدیم و تازه بعد از آن سفری دو ساعته را در دل کوه، و در راهی که گاهی حتی خر و قاطر هم در آن نمی توانست طی طریق کند شروع کردیم.

مسیر گل و شل و لغزنده با برف هایی که هر چه بالاتر میرفتیم بیشتر میشد.

گاهی پایمان داخل چاله هایی میشد که حتی پوتین های ساق بلند هم جواب گویشان نبود.

دهیار که که توی راه توضیحاتی هم به ما می‌گفت نگاهی به زمین کرد و از مریض ها و زائوهایی گفت که در این مسیر دیر به پایین رسیدند و رفتند...

بعد نزدیک به دوساعت رسیدیم به تابلوی ورودی شهر

مزین به نام هفت شهید!

جمعیت چقدر؟ 

کمتر از پنجاه نفر!

از هفت شهید یک شهید مفقودالاثر بود..

گفتیم ما را ببر پیش مادر همان شهید مفقود

دهیار گفت برویم 

رفتیم تا در خانه اش، خانه اش زیاد احتیاج به تصویر سازی ندارد، دقیقا همان تصویر کلیشه ای ما از خانه های شمال

به جز این قسمتش که وقتی برف و باران می آمد، آن برف و باران میهمان سفره اهالی خانه بود 

کمی صبر کردیم، سگ ها از دیدن ظاهر نا آشنای ما پارس می‌کردند

و مرغ ها احساس امنیت نمی کردند 

دهیار خبر داد مادر آن سمت خانه منتظر ماست

دوربین توی دستانم را روشن کردم و پیش خودم گفتم م.ط باید هر چه داری رو کنی این سوژه چیز دیگری است!

مادر یک لباس بافتی طرح دار بنفش تنش بود، یک دامن که پایینش سه رگه ی رنگی بود و پوتین های پلاستیکی سبز رنگ

یک چارقد به شکل شمالی ها به سرش پیچیده شده بود با دستاری که جلوی موهایش را می پوشاند.

زبان مردم آن منطقه ترکی بود

همه ما پرتوان و خوشحال از پیدا کردن این سوژه آماده بودیم تا یک ساعت مدام فیلم بگیریم و صحبت کنیم

محمد را گفتم که یک سلام و علیک کند و صحبت را شروع کند 

محمد سلام کرد و احوالی پرسید

مادر جواب سلامی داد و کلمات و جملاتی به زبان آورد

من و سعید هنوز لبخند داشتیم ، مثل زبان نافهم هایی در سرزمین غریب که نمیفهمند مردم چه می گویند

محمد که اوهم خوشحال بود، کم کم چهره اش در هم رفت، مادر هنوز صحبت میکرد

محمد پاشنه ی پوتینش را محکم در گل فرو کرده بود و می چرخاند و فشار میداد، سرش پایین بود و دستش با چوب بازی میکرد.

آرام به شانه محمد زدم و گفتم:

محمد بسم الله بریم تو خونش

محمد آرام گفت:

نمیشه، اگه بدونی چی گفت...آتیشم زد..نمیشه..

جا خوردم، گوش هایم کمی قرمز شد، محمد در موقعیت خوبی نبود، من هم اصرار نکردم به حرفهایش اکتفا کردم و در ذهنم مدام حرف آخرش را تکرار کردم:

اگر بدونی چی گفت ..آتیشم زد

مادر چه گفته بود؟ لعنت به من که چهار کلام ترکی نمی دانم

موقعیت برگشت، ما فاتحان پیروز از پیدا کردن یک سوژه ناب، در عرض چند ثانیه در طوفان واژه هایی که نمی دانستم و مادر به راه انداخته بود، در هم شکستیم.

دوباره آرام به محمد گفتم:

لااقل بگو عکس بچش رو بیاره..

محمد به ترکی گفت

مادر عکس پسرش را آورد

نور طلایی خورشید به صورت آفتاب خورده ی او افتاده بود

چشمان در هم جمع شده اش، جمع تر شده بود و باز چند کلام ترکی 

من نمی فهمم!! لعنت به من که ترکی نمیدانم!

باز محمد لبش را گاز می گیرد و نیم نگاهی به من می کند

و چند لحظه بعد، چشمان مادر میدرخشد

اشک!

خدایا شکرت، اشک!

اشک دیگر ترجمه نمی‌خواهد 

خداحافظی میکنیم 

مادر هنوز ته کادر ایستاده و چشم‌بر نمی دارد

آرام وارد پیچ راه میشویم و خانه مادر محو میشود 

به محمد میگویم:

چی شد محمد؟؟

محمد می گوید:

تا سلام کردم و احوال پرسی ، گفت دوباره اومدید چهارتا عکس بگیرید و صحبت کنید و برید ...

از اینجا به بعد صحبتش را یادم‌نیست، صدا محو در ذهنم ضبط شده

ما

وارد شهری کم تر شناخته شدیم 

از آن شهر وارد روستایی ناشناخته شدیم

از آن روستا به دهی فراموش شده سفر کردیم

از آن ده دوساعت در سخت ترین شرایط چکمه‌هایمان را به گل و شل زدیم

و درجایی پشت کوه ها

مادری را دیدیدم با پسری که هنوز برنگشته


ما

برای 

پرسیدن...

نام گلی

نا شناس...

چه سفرها کرده ایم...

چه سفرها کرده ایم...



پ ن:

صفدر ها!

بر سر سفره انقلاب

جایی باز کنید برای این مادر

بلکن

پسرش را آوردند

لقمه نان، ارزانی حلقوم های شما

پسرش را

چه کسی بر می گرداند...

۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۵۸
مسیح
(صبح حوالی ساعت3/نزدیک به جبهه بیت المقدس/توجیه قبل عملیات)


_
اسلحه هاتون رو چک کنید!
هر نفر سه خشاب
هر خشاب سی گلوله
هرکی با خشاب پر پرگرده حق الناس کرده!
نیت کن
ماشه رو بچکون
هرکی واضح و درست شنید چی گفتم صلوات بفرسته!

+الهم صل علی محمد و آل محمد

(در صدای صلوات فرستادن بچه ها یک نفر به رسم عادت و عجل فرجهم را نیز میگوید که با خنده جمعیت و واکنش فرمانده روبرو میشود) :

_
آقا دیگه اومدن
برا سلامتیشون دعا کنید...




پ ن:برای جمعه های کش دار بدون تو...
۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۵ ، ۱۶:۲۱
مسیح

آنجا را تعطیل کردم

البته یک جورایی متوقف

از این به بعد میشود شبیه یک موزه البته به نظر خودم میشود یک کتابخانه یک کتابخانه با کتاب داستان های کوچک

شاید هم بشود یک کتاب داستان آنلاین

دوران خوبی بود

آنجا هم سعی میکردم متفاوت جلو بروم

شاید این سبک نوشتن برای آنجا را خودم ابداع کرده باشم بعد ها دیدم کسانی را که الگو گرفته بودند، خوشحال شدم، شاید هم من از روی دست کسی دیدم

بعضی مطالبش دست به دست شد

بعضی هایش جنجال ساز شد

بعضی هایش فحش آفرین

بعضی هایش هم شاید دستم را آن دنیا بگیرد

حالا

دوباره برای ماندن برگشته ام اینجا 

نه مثل ییلاق قشلاق های قبل

خانه ام را آورده ام روستا

شهر های شلوغ اجتماعی، برای روستایی های ساده دل، زیادی پر سر و صدا بودند

یا باید شهری میشدم یا آزرده

ولی من روستایی ماندن را انتخاب کردم

وبلاگ از قدیم برایم حکم خانه کاهگلی پدری در عمق روستای زادگاه را داشته که وقت ترکش پیش خودم میگفتم، یک روز دوباره برمی گردم 

حالا برگشته ام

زخمی از زخم های شهر 

اما شهر دیده

از شلوغی شهر متنفر شده

راست میگویند که

دنیا را باید گشت

باید دید

اما

دنیایی نباید شد

روستایی باید ماند

روستایی زندگی کرد

روستایی پروراند

دنیا به ما روستایی ها احتیاج دارد...








پ ن:

ندارد

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۵۷
مسیح




(داخل صحن انقلاب با هر زحمتی نت پیدا میکند و تلگرام را باز میکند، پیام ها پشت هم ظاهر میشوند، پیام های بالاتر را بعضا جواب میدهد، تلگرام شلوغی دارد، قصد میکند تا سری در تلگرام بکشد و هر کسی را که دید روبروی حرم یاد کند، با انگشتش صفحه را آرام آرام پایین میدهد، پیام جواب نداده زیاد دارد، با یک ضربه سریع پیام هارا سریع پایین میدهد، ناگهان چشمش به پیامی میخورد که با سلام شروع میشود، کنجکاو میشود و پیام را باز میکند)
Hamid: سلام برادر، چطوری؟؟ یادی از ما نمیکنیا!
(پیام ادامه دارد اما ذهنش به این سمت میرود که حمید کیست، حمید حمید حمید..، حمید هم دوره ای پایگاه پازوکی مسجد محل، با حمید دوره ای خیلی صمیمی بودند، ادامه پیام را میخواند)
Hamid: الانم خوابی فکر کنم، پیام دادم بگم رفتنی شدم دارم اعزام میشم، یادمه توهم خیلی دلت هوایی بود، 
پیام دادم بگم حلالم کنی
(اعزام؟ اعزام به کجا، سوال ذهنش را درگیر میکند،پیام ولی تمام شده،عکس پروفایل را باز میکند، کمی طول میکشد تا لود شود،حمید کنار تابلو نبل و الزهرا ایستاده، با دست روی پیشانی خود میزند و شروع به تایپ کردن میکند)
+سلااام حمید!! بابا کجایی؟ شرمندم من خیلی درگیر زندگی شدم یهو..
(پیام یک تیک میخورد، یعنی ارسال شده اما هنوز دیده نشده)
+پسر حاجی حاجی مکه شدی که!؟ بلاخره گرفتیا! خوشا به سعادت چجوریاست اونجا؟
(باز پیام یک تیک میخورد، ناگهان صحن با سر و صدا کمی شلوغ میشود، چند تابوت وارد صحن شده، یک اتفاق خیلی عادی که در روز شاید چند بار اتفاق بیافتد، صدای مردی که میگوید: برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات، این تابوت ها را کمی خاص میکند، گوشی را قفل میکند از گوشه صحن بلند میشود، چند قدم تا رسیدن به تابوت ها کافیست، روبروی پنجره فولاد روی زمین قرار گرفتند، چشمانش اسامی را دنبال میکند رسول کاردانی، مهدی آذرباف،تهماسب کامیاب، حمید یزدانی، مرتضی ال....حمید؟ حمید؟ گوشیش را در می آورد، دوباره عکس پروفایل را چک‌میکند، و عکس روی تابوت را، خوده حمید است، فکر میکنم حالت دیگر پیام دو تیک خورده باشد، حمید پیام را دیده..)




خیابان 
دوران دوری از حرم
مرداد۹۵




پ ن:
بازهم زائرتان نیستم
از دور سلام
۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۳۵
مسیح

برای مصاحبه کمی توی صف ماندیم تا اوکی دهد

حالش خراب بود و در بیمارستان بستری شده بود

خانومش هم حال مساعدی نداشت

خودش کمرش شکسته بود و یک سری درد دیگر داشت

وقتی گفت بیایید، وسایل را بار ماشین کردیم و تاخت رفتیم کرج

توی حیاط منتظر ما بود

من خیلی کم میشناختمش

در حد اسم و فامیل

کمی گپ زدیم

نماز را خواندیم

تصویر بردار نور ها را سرپا کرد و قاب را بست

مرد نشست

شش هفت ساعت مصاحبه کردیم با دو موضوع مختلف

من پشت دوربین شوقم به او بیشتر میشد و او در آرامش از گذشته اش میگفت

رفیق صمیمی آقا، مرد دوست داشتنی امام، اعجوبه انقلاب، یک مغز متفکر، منشا ده ها خدمت و مرد ماموریت ها بزرگ

مصاحبه که تمام شد

برایمان میوه آورد

کنار دستش گپ میزدیم

یک دفعه سرش را آورد کنار من و گفت:

به هر حال زندگی خرج داره، من هم عیال وارم، یک چیزی تو حیاط گذاشتم هر از چند گاهی میرم سراغش

عکس یادگاری گرفتیم و خداحافظی کردیم

آمدیم توی حیاط من چشم گرداندم دنبال همان چیزی که پیرمرد گفته بود

یک تاکسی دیدم

مرد برای گذران زندگی مسافر کشی میکرد

زیر لب گفتم:

خاک بر سر ما...


سوار ماشین شدیم

در سکوت به تهران برگشتیم.








پ ن:

انتهای یک زندگی انقلابی، سختی است

پ ن:

در روز دختر میگویم

که به یک مرد انقلابی سخت بله بگویید

زندگیش مثل آدم نیست

پ ن:

خدایا بگذار انقلابی باشم و اگر شدم، بمانم

پ ن:

خدایا هپی اند های ما، جنسش فرق میکند

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۵ ، ۰۳:۲۵
مسیح



+میگم مامان

_(در حال ماچ و بوسه)

+مامان جان با شماما

_جان مامان...

+بچه ها غریبن...تازه رسیدن..اسماشونو گم کردن..دارن غریبی میکنن..میشه جلوی چشم اونا منو ول کنید برید سراغشون؟

_به روی چشمم مادر به روی چشمم

(به سمت دو‌ تابوت حرکت میکند)

+خوش اومدید گل پسرای من...خوش اومدید شاخ شمشادا‌‌..من یه عمر پشت تابوتای شما برای همتون مادری کردم..خوش اومدید پسرای گلم..غریبی نکنید مادر...


معراج مادرها و پسرها




پ ن:

بلا تشبیه

همیشه فضای شناسایی شدن شهدای گمنام برام مثل محوطه ی بچه های گم شده تو حرم بوده، وقتی مادر به بچه میرسه... و وقتی یک‌بچه اومدن مادر دیگری رو‌ میبینه... و وقتی که مادر فرزند گم کرده در آغوش گرفتن فرزندی رو میبینه..

پ ن:

شهدای گمنام چند مادر دارند...

۶ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۵۵
مسیح